الِنا
پدرش جراح عمومی است و خودش میخواهد پزشک کودکان بشود.
دیروز سرِ حسابِ معادلههای رادیکالی، صحبت از ویروسِ کرونا شد.
اِلنا با تعجب گفت :«واقعا نمیدانم چرا آدم باید خفاش بخورد».
من هم تأیید کردم و ادامه دادم که خدا را شکر ما مسلمانان تغذیه مشخصی داریم.
اِلنا یک دفعه با هیجان گفت خانواده ما هم همینطور. باید مطمئن شویم که حیوان در محیط مناسبی رشد کرده و به درستی ذبح شده.
بعد ادامه داد تازه ما هم مدتی است که دیگر خوک نمیخوریم.
پرسیدم: چطور؟ مسیحیان که معمولاً مشکلی با خوک ندارند.
گفت: «پدرم از وقتی فهمید خوکها جزو حیواناتی هستند که مُردارِ همدیگر را میخورند دیگر نگذاشت خوک بخوریم».
@pardarca
جَک
یک ربعی از شروعِ کلاس گذشته و خبری ازش نیست. از مِری، منشی آموزشگاه، میخواهم سراغش را بگیرد.
اوّل به تلفنهمراهِ جَک زنگ میزند. جواب نمیدهد.
بعد به مادرش تلفن میکند.
مِری از قول مادرِ جَک میگوید این هفته سرپرستی جَک با پدرش است و قرار بوده او اطلاع بدهد (پدر و مادرِ جَک، مثلِ والدین خیلی از شاگردهای دیگرم، از یکدیگر جدا شدهاند). گویا یکی از دوستانِ جَک به تازگی فوت شده، به خاطر همین شرایطِ روحی خوبی ندارد و به آموزشگاه نخواهد آمد.
از مِری میپرسم نگفت چه چیزی علّتِ فوتاش بوده؟
مِری صندلیِ چرخشدارش را کامل میچرخاند طرفم و جواب میدهد: «نپرسیدم، ولی احتمال میدهم خودکشی کرده».
بعد دو طرف سرش را با انگشتاناش میگیرد و میگوید: «خیلی تأسفبار است که این همه آمار خودکشی زیاد شده و هیچ آموزشی هم به بچهها داده نمیشود».
(مِری، منشی آموزشگاه، خودش مادرِ مطلقهی سه دخترِ نوجوان است و همزمان در دو جا کار میکند.
یک دفعه یادم میآید که چند روز قبل، مِری از حملههای قلبی آن دخترش که برای ورود به دانشگاه آماده میشود برایم گفته بود).
مِری ادامه میدهد: «خیلی روی بچهها فشارِ درس و آینده هست. نمیدانم چرا آموزش نمیدهند که خودکشی چاره نیست. چرا اصلأ حرفی از خودکشی نمیزنند؟»
پینوشت: کدام حدیث و روایت بود که میگفت در آخرالزمان جای زن و مرد عوض میشود؟
@pardarca
قسمت دوم
جَک
هفته پیش به خاطر فوت دوستاش غیبت داشت.
دیروز که سرِ کلاس آمد، علتِ فوت دوستاش را جویا شدم.
جواب داد: «خودکشی کرد. خودش را ازبالایِ پُل لایِنزگیت به پایین پرت کرد و غرق شد».
پرسیدم میدانی چرا به خودکشی فکر کرد؟
جواب داد:«جُرمِ کوچکی مرتکب شده بود و یک روز در بازداشتگاه بود. وقتی آزاد شد، خانوادهاش برخورد سختی با او داشتند، او هم خودکشی کرد».
همدردی میکنم و میپرسم اگر فکر میکنی هنوز آماده درس نیستی میتوانیم درسهای قبل را مرور کنیم.
با خونسردی جواب میدهد: «نه، اتفاقِ تازهای نیست. برادرِ دوستدخترم هم، قبل از سالِ نو خودکشی کرد».
اظهار تأسف میکنم و جواب میدهم خیلی برایم عجیب است شمایی که در کشور به این ثروتمندی و در شهر به این زیبایی زندگی میکنید این همه آمار خودکشی دارید.
جَک با بندِ کیفاش بازی میکند و میگوید: «مشکلِ ما ثروت نیست. از نظر روحی و اجتماعی میافتیم در یک دور ِ منفی که نمیتوانیم چطور ازش بیرون بیاییم».
صندلیاش را میکشد جلوتر و ادامه میدهد: «خودِ من هم تا مرزِ خودکشی پیش رفتم. بیشتر مشکلاتِ روحی و اجتماعی بود که باعث شد به آنجا برسم. متأسفانه ما نگاه و تفکر مثبت به زندگی را بلد نیستیم».
نمیدانم چه واکنشی باید نشان بدهم. میگویم :«حتماً برایت گفتهام که مسلمان و اهلِ ایرانم. نمیدانم شاید دیننداری باعث میشود اینقدر زود به خودکشی فکر کنید. مثلاً در اسلام، هر نوع صدمه روحی و جسمی گناهِ نابخشودنی است و ما همیشه باید قدردان نعمت زندگی باشیم».
خیلی خونسرد جواب میدهد: «ولی اینجا مذهبیها هم خودکشی میکنند».
@pardarca
مَرد
در ایستگاهِ اتوبوس، مورین(مدیر ساختمانِ قبلیمان) را میبینم.
احوالِ پاتریشیا و کارلوس را از مورین میپرسم.
پاتریشیا و کارلوس، زوجِ جوانی اهلِ پِرو بودند که واحد ِ پایینی ما مینشستند. همانها که صندلی مخصوص ِ بازیهای ویدئویی داشتند.
مورین با تأسف جواب میدهد: «متأسفانه از هم جدا شدند و پاتریشیا به پِرو برگشت».
یک لحظه، قیافهی خسته پاتریشیا، با لنزهای رنگی و موهای رنگشدهاش میآید توی ذهنم.
آخرین بارهایی که دیده بودمش خواسته بود بیشتر به هم سر بزنیم.
با ناراحتی علتِ جداییشان را میپرسم.
مورین جواب میدهد: «کارلوس به بازیهای ویدئویی معتاد شده بود و سرِکار نمیرفت. پاتریشیا هم مجبور بود تمام هزینه زندگی را بر عهده بگیرد. احتمالا در کافه بِرِکا(یکی از کافههای شبانهروزی ونکوور) دیده بودیاش که در شیفتهای سنگینِ شبانه کار میکرد».
شنیدنِ علتِ جداییهاشان، بیشتر از خبرِ جدایی حالم را بَد میکند.
به شاگردهای خودم فکر میکنم و آن همه وقت که پای گوشی و بازیهای رایانهای میگذرانند.
به غفلتهای جدید فکر میکنم.
به تعریف جدید ِ دنیا از مَرد. از همسر.
@pardarca