🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
✊ محمد دلاورانه می جنگید بچه ها را سازمان می داد و دوباره مشغول شلیک می شد؛ انگار سال هاست تجربه جنگ دارد.
💥 نزدیک دو ساعت از آغاز حمله گذشته بود و فشنگ های ما رو به اتمام بود. حمید کنار من تیر به پایش خورد و زمین گیر شد.
👤محمد با یک فاصله از ما در انتهای خاکریز و خطرناکترین جا نشسته بود. گهگاهی بلند می شد و به طرف داعشی ها شلیک می کرد.
🔗 مدام تصویر اسارت و برده شدن سرهایمان را می دیدم.
🗣 در اوج ناامیدی رو به محمد فریاد زدم: «حسین می گوید جناح راست با شما. جناح راست با شما...»
👌به حالت سجده درآمده بود تا حرف هایم را بشنود... فریاد زد:«خیالت راحت. به حسین بگو تا آخرین گلوله می جنگم و اگر تیرهایم تمام شد، باز هم از جایم تکان نمی خوردم»
💥این را گفت و اسلحه را برای شلیک دوباره آماده کرد. روی زانو ایستاد، تمرکز کرد و قبل از اینکه تیری بزند نقش زمین شد...
🌷 #شهید_مدافع_حرم_محمد_تاجبخش
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
🌷گفتم کجا؟ گفتا دمشق
🌷 گفتم چرا؟ گفتا که عشق
🌹گفتم وَ کِی، گفتا که حال
🌹گفتم بمان، گفتا محال
🌷گفتم مرو گفتا که لا
🌷 برپاست آنجا کربلا
🌹باید «ولی» یاری کنم
🌹زینب علمداری کنم
🌷 #شهید_مدافع_حرم_محمد_تاجبخش
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq
#شعر
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء
✋🏻 دیدار آخر
📿 روزی که می خواست اعزام شود، نماز صبح را که خواندم دیدم محمد هم نمازش را تمام کرده است. بعد آمد جلوی من پای سجاده زانو زد. دست هایم را گرفت بوسید صورتم را بوسید. من همین جا یک حال غریبی شدم!
⁉️ گفتم: مادرجان تو هردفعه می رفتی تهران مأموریت، هیچ وقت این طوری خداحافظی نمی کردی؟!
✋🏻 گفت: این دفعه مأموریتم طولانی تر است دلم برای شما تنگ می شود.
📗 من دیگر چیزی نگفتم، بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم
📿 بعد که محمد رفت برگشتم سر سجاده و ناخودآگاه گریه کردم انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این دیدار آخرمان است.
🎙️ راوی مادر شهید
🌷 #شهید_مدافع_حرم_محمد_تاجبخش
📲 ڪانال پـرتـو اشـراق
🆔 @partoweshraq