eitaa logo
پرتو اشراق
784 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
14.5هزار ویدیو
60 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🕕 💠🌷💠 💞 ❤️ همسرم شهید ڪمیل خیلے با محبت بود، مثل یہ مادرے ڪہ از بچہ اش مراقبت میڪنہ از من مراقبت میڪرد... ☀️ یادمه تابسـتون بود و هوا خیلے‌ گرم بو دخستہ بودم، 🚪🛋️ رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم و خوابیدم «من بہ گرما خیلے حساسم» خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلے گرم شدہ و متوجہ شـدم برق رفته بعد از چند ثانیہ احساس خیلے خنڪے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومدہ یا نہ... 👁️ دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفہ رو گرفتہ و مثل پنڪه بالای سرم مے چرخونہ تا خنڪ بشم! و دوبارہ چشمم بسته شد از فرط خستگے... شاید بعد نیم ساعت تا یکساعت خواب بودم و وقتے بیدار شدم دیدم ڪمیل هنوز دارہ اون ملحفه رو مثل پنڪہ روے سرم مے چرخونه تا خنڪ بشم...!! 👣پا شدم گفتم: ڪمیل توهنوز داری مےچرخونے؟! خستہ شدی... ✋🏻 گفت: خواب بودی و برق رفت و تو چون به گرما حساسے می ترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشے و دلم نیومد! 🌷 🇮🇷 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕕 💠🌷💠 💞 💍 تازه داماد سه روزه... 🚙 ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین هایش را واکس زده بودم. ساکش را بسته بودم. 💞 تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک های صورتم را با پشت دست پاک می‌کردم. مادر آمد. گریه می‌کرد. ⁉️ مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه...!! 💧 علی آقا گوشه‌ی حیاط گریه می‌کرد. خودش هم گریه‌ش گرفته بود. 👁️ دستم را گذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت: «دلم می‌خواد دختر خوبی برای مادرم باشی».   🌳 ....دستم را کشید، برد گوشه‌ی حیاط، گفت: ✉️ «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشته‌م برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده‌ی شهید... 🎙️راوی: همسر شهید 📗 کتاب «ردانی پور» 🌷 فرمانده 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 💚 لباس دامادی و کفنش لباس سبز سپاه بود! 🇮🇷 سردار مستشرق با عشق و علاقه‌ای که به سپاه داشت وارد این نهاد مقدس شد و با حضور در لشکر ظفرمند ۲۵ کربلا،  مسئولیت جانشین مخابرات لشکر در خط مقدم را برعهده گرفت. 💐 در زمان ازدواج لباس دامادی او لباس سبز بهشتی و کفن او هم بنابر وصیتش، لباس سبز بهشتی سپاه که همان لباس دامادی و رزمش بود، شد. 📌 او بعد از حضور در عملیات های کربلای ۲، کربلای ۴، والفجر ۸، خیبر، مسلم بن عقیل، رمضان و قدس، در نهایت در عملیات غرورآفرین کربلای ۵ با رمز یا زهرا (س) در منطقه شلمچه در تاریخ ۲۱ دی ۱۳۶۵ با اصابت گلوله به گلویش به شهادت رسید. 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq
💞 🗓️ روزهای جمعه می گفت: ☝🏻 امروز میخوام یه کار خیر برات انجام بدم؛ هم برای شما، هم برای خدا... 🍽️ وضو می گرفت و می رفت توی آشپزخانه. هر چه می گفتم: نکنید این کار رو من ناراحت میشم، باعث شرمندگی منه...گوش نمیکرد، در راه می بست و آشپزخانه را می شست. 🎙️راوی: همسر شهید 📕 یادگاران، ص ۷۲. 🌷 سپهبد 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
💞 👶🏻 بچه اولمون قزوين به دنيا اومد. ماه های آخر بارداری رفته بودم قزوين، تا پدر، مادرم مواظبم باشن. در مورد اسم بچه قبلاً با هم حرفامونو زده بوديم. عباس دلش میخواست بچه اولش دختر باشه. 🌹 مي گفت: «دختر دولت و رحمت واسه خونه آدم مياره...» 👌🏻 قبل به دنیا اومدن بچه، بهم گفته بود: «دنبال يه اسم واسه بچه مون گرد که مذهبي باشه و تک از کتابی که همون وقتا ميخوندم پيدا کردم: سلما 📖 تو کتاب نوشته بود، سلما اسم قاتل يزيد بوده. 🍷 دختری زيبا که يزيد (لعنة الله عليه) عاشقش ميشه. اونم زهر ميريزه تو جامش. 👌🏻بهش گفتم که چه اسمی روانتخاب کردم. دليلشم براش گفتم. خوشش اومد. گفت: پس اسم دخترمون ميشه، سلما ❓گفتم: اگه پسر بود...؟ ☝🏻گفت: نه دختره! ❓گفتم: حالا اگه پسر بود؟ ☝🏻گفت: حسين… اگه پسر بود اسمشو میذاریم حسین. 📌 بچه که دنيا اومد. دزفول بود. 📞بابام تلفنی خبرش کرد. اولش نگفته بود که بچه دختره گمون میکرد ناراحت میشه. وقته بهش گفت، همونجا پای تلفن سجده شکر کرده بود. واسه ديدن من و بچه اومد قزوين. 💐 از خوشحالی اينکه بچه دار شده بود. از همون دم در بيمارستان به پرستارا و خدمتکارا پول داده بود. يه سبد بزرگ گلايل و يه گردنبند قيمتی هم واسه خریده بود. دخترم سلما دختر زيبايی بود. پوست لطيف و چشای خوشگلی داشت. عباس يه کاغذ درآورد و روش نوشت: ✍🏻 «لطفاً مرا نبوسيد...». 👌🏻 خودشم اونقده ديوونه ش بود که دلش نميومد بوسش کنه... 🎙️راوی: همسر شهید 🌷 سرلشکر خلبان 🎂 سالروز تولد 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 💌 عروسی آقا مصطفی وقتی می خواست برای عروسی اش کارت دعوت بنویسه برای اهل بیت هم کارت فرستاد کارت دعوت نوش! 🕌 تیک کارت برای امام رضا(ع) مشهد، یک کارت برای (عج) مسجد جمکران، یک کارت هم به نیت دعوت کردن حضرت زهرا(س) نوشت و انداخت توی ضریح حضرت معصومه (س)... 🌹قبل از عروسی حضرت زهرا(س) آمدند به خوابش و فرمودند: چرا دعوت شما را رد کنیم؟ چرا به عروسی شما نیاییم؟ کی بهتر از شما؟ ببین همه اومدیم شما عزیز ما هستی... 📕 یادگاران ۸، کتاب ردانی پور، صفحه ۸۴. 🌷 روحانی 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💞 🎥 🌷داستان آشنایی و عقد ساده با همسرش 🦋 پیکر مطهر شهید مالامیری پس از شش سال، به تازگی‌ کشف و شناسایی شده است. 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq
‌💞 🌧️ شب عروسیمون باران شدید می بارید من مطمئن بودم ڪہ خداوند با بارش باران رحمتش بہ من یادآوری می ڪرد ڪہ همسرت گل سرسبد نعمت هایی است ڪہ من از روی رحمت بہ تو عطا ڪرده ام؛ چرا ڪہ صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانہ روی گل ها بی صداست… 🚗 در راه آرایشگاه بہ تالار ، زندگیمان را با شنیدن ڪلام وحی آغاز ڪردیم. 📹 یادم میاد چون نزدیڪ اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می ڪرد ڪہ فیلمبردار بہ او تذڪر داد. ☝🏻ولی آقا مرتضی گفت: نماز‌ اول‌ وقت مهم تره تا فیلمبرداری؟ ✋🏻 و وقتی وارد تالار شدیم آقامرتضی به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید. 🎙️راوی: همسر شهید 🌷 📙 شهید زارع از دوستان صمیمی راوی کتاب سه دقیقه در قیامت بود‌که خبر شهادتش را از راوی کتاب شنیده بود. 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 🎈دو سه ساعتی از مجلس عقد می‌گذشت. مراسم در منزل دایی من برگزار شد. 🚗 عباس می‌خواست وسایلی را به خانه پدرش ببرد. با ماشین، با هم رفتیم. پدر و مادر عباس برایمان آرزوی خوشبختی کردند. چند دقیقه‌ای که نشستیم عباس بلند شد که برویم. از خانه دور نشده بودیم که از عباس خواستم که به مقبره شهدای گمنام در پارک سیمرغ سمنان برویم. با روی باز پذیرفت. 🌷 هر دو خوشحال بودیم. با خودم می‌گفتم خدا را شکر که زندگی‌مان با زیارت قبور شهدا شروع می‌شود و رنگ خدایی می‌گیرد. از شهدا مدد گرفتیم برای یک زندگی ایده آل... 🎙️راوی: همسر شهید 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 🌷 عشق به همسر از نگاه شهید مدافع حرم 🗣️ روزی که با آقا جواد رفیق شدم با عیالم خورخورم(جر و بحثم)  بود. 🌃 جواد چیزی نمی‌دانست یک شب گفت برو خانه عیالت را هم بیاور تا با عیال من برویم پارک. 👤 گفتم من نمی‌آیم. 👌🏻جواد خیلی تیز و باهوش بود من توی عمرم نتوانستم حتی یک‌بار هم جواد را سر کار بگذارم تازه همه بهم می‌گویند تو خیلی جلب و تیزی ولی جواد چنان فرز بود چنان مچت را می‌گرفت که می‌ماندی. 🌷گفت: برای چی نمی‌آیی؟ 👤 ماندم چه بگویم شاید هم جواد از جای دیگری بو برده بود یا همان وقت چیزی فهمید پا سفت کرد که برو خانمت را بیاور... 🤳🏻نشد روی حرفش حرف بزنم. زنگ زدم به عیالم. بنده خدا عیال خیلی تعجب کرده بود. - گفتم سلام، خوبی خانم؟ - گفت بله؟ چیه مجید؟ - گفتم کارهایت را بکن می‌خوایم بریم بیرون! - گفت چی؟ - گفتم میایی؟ -گفت بله که میام. 🚗 ماشین را برداشتم و رفتم دنبال عیال. بعد هم با جواد و عیالش رفتیم توی خیابون تاب خوردیم. جواد از زندگی و زن و جایگاه زن و رفیق گفت. کمی پیاده شدیم و زن و مرد از همدیگر جدا شدیم. 🌷 گفت بچه، داری اشتباه می‌روی. زن اینطور است، اونطور است، پیامبر این را گفته، امام آن را گفته، زن این است. روح و دلش آن است. یک پس گردنی، پس کله ام زد و گفت تو از نقش زن و نیاز زن به محبت شوهرش چه میدانی؟ بفهم داری چه کار می‌کنی. فلان کن و بیسار کن. مطمئنم آن شب به عیالش هم گرا داده بود که با عیال من صحبت کند. 📕 منبع: کتاب بی‌برادر؛ صفحه ۲۲ و ۲۳. 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq