eitaa logo
پرتو اشراق
784 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
14.5هزار ویدیو
60 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 🤳🏻در تلفنم، نام همسرم را با عنوان شهید زنده ذخیره کرده بودم. یک روز اتفاقی آن را دید و درباره علتش سوال کرد! ☝🏻به ایشان گفتم: آنقدرجوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده ای! 🎒 قبل از رفتنش برای آخرین بار صدایم زد و گفت: شماره اش را بگیرم! 🤳🏻وقتی این کار را کردم، دیدم شماره مرا با عنوان «شریک جهادم و مسافر بهشت» ذخیره کرده بود! 💞 گفت: از اولزندگی شریک هم بوده ایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش ترین دارایی ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم. 🌷 آنقدر مرا با خانواده شهدا انس داده بود که آمادگی پذیرفتن شهادت ایشان را داشتم. ⛺ شام غریبان امام حسین علیه‌السلام بود که در خیمه محله مان شمع روشن کردیم ایشان به من گفت دعا کنم تا بی بیزینب(س) قبولش کند. 🕯️ من هم وقتی شمع روشن می‌کردم، دعا کردم اگر قسمت همسرم شهادت بود، من نیز به شهدا خدمت کنم و منزلم رابیت الشهدا قرار دهم. 🎙️راوی همسر شهید 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 🦋 عباس خود را خاک پای حضرت علی‌ (ع) هم نمی‌دانست، اما او واقعاً علی‌وار بود. 💕 زندگی کردن با چنین شخصی واقعاً سخت بود. 👌🏻خودش هم می‌گفت: «زندگی کردن با من سخت است» ❓ به شوخی به عباس می‌گفتم: پس چرا منو کردی؟ 💓 او گفت: «به جز تو کسی رو پیدا نکردم که تحمل زندگی با من را داشته باشد». 🌷سرلشکر خلبان 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 📿 ﺷﺎﻳـﺪ بهترین لحظہ هایے ﻛہ با ﻫـﻢ ﺩﺍﺷﺘـﻴمـ نمازاے دو نفره مون بود... 🤲🏻 ﺍﻳݧ کہ ﻧﻤﺎﺯاﻣﻮ ﺑهش ﺍقتدا ﻣﻴﻜﺮﺩﻡ ﺍﮔہ ﺩﻭﺗﺎیے² کنار ﻫﻢ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺍﻣﻜﺎن ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻧﻤﺎﺯﺍﻣﻮنو ﺟﺪﺍ ﺑﺨﻮنیم 🌴 منطقـه کـہ میرفت... تحمـل خونہ بدون حمید واسم سخت بود.. 🔅وقتے تو نباشے چہ امیدے به بقایمـ 🔅این خانہ‌ے بےنام و نشان سهم کلنگ استـ 🌷 سردار 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 🕌 یک سال بعد از ازدواج به مشهد مقدس رفتیم. وقتی روبروی ضریح مطهر رسیدیم به علی گفتم: پیش به من قول بدهید که کاری برای من انجام بدهید. 👌🏻می دانست که اهل مادیات نیستم ولی با شوخ طبعی جیبهایش را گشت و گفت اگر پول داشتم چشم، میخرم. ☝🏻گفتم : اگر میشود آن دنیا شفاعت من را پیش خدا بکنید. 💞 با روی گشاده و لبخندی گفت شما باید شفاعت ما را بکنید. تمام زحمات زندگی بر دوش شماست. از همه مهمتر بزرگ کردن فرزندانمان است، ولی اگر قسمتم شد و شهید شدم و اجازه داشتم که شفاعت یک نفر را بکنم حتما شفاعت شما را می کنم. 🌷 🇮🇷 فرماندهٔ گردان مقداد لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) 🗓️ تاریخ تولد: ۳۰ دی ۱۳۲۹ اصفهان 🕯️ تاریخ شهادت: ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ 🕊 محل شهادت : شلمچه عملیات کربلای ۵ 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 🎙️ همسر شهید نقل می‌کند: ⌚زمانی که حسین‌ آقا تصمیم به گرفته بود، در دوره‌ی کارشناسی مهندسی عمران دانشگاه نجف‌آباد اصفهان تحصیل می‌کرد و همان زمان‌ها، خرج تحصیلش را از کارکردن در تعمیرگاه ساعت به دست می‌آورد تا بتواند روی پای خودش بایستد. 💐 از دین و ایمان هم کم نداشت و همین امر باعث شد تا در زمان خواستگاری اصلا از دارایی‌اش نپرسم. در کل برای یک خانواده‌ی مذهبی، ایمان و رزق حلال اصلی‌ترین ملاک در انتخاب همسر است و خانواده من به دلیلِ دیدن این دو رکن در وجود حسین‌آقا، راضی به ازدواج من با ایشان شدند. 💞 البته باید این مطلب را بگویم که خودم هیچ شناخت و یا آشنایی قبلی با ایشان نداشتم و به این دلیل از (عج) خواستم تا واسطه‌ی ازدواج من و حسین شود؛ زیرا می‌دانستم وقتی خدا و امام زمان انتخاب کنند، به همه ویژگی‌های وجودی شخص واقف هستند. در تاریخ ۱۶ مهر ۱۳۷۸ به صورت خیلی ساده عقد کردیم. 💍 سفره‌ی عقد را پدرم درست کرد؛ کارت عقد هم نداشتیم و آغاز زندگی مشترکمان در تاریخ ۷ تیر ۱۳۷۹ بود. همسرم بعد عقد به من گفت که امام زمان را برای عقدمان دعوت گرفته است و امید داشت که امام زمان در مراسمِ عروسیِ بدون گناهش حضور یابد. 🟣 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 💕رابطه همسرم با من بسیار خوب بود. و همیشه با احترام زیاد با من برخورد می کرد به خصوص در حضور فرزندانمان. هیچ وقت به اسم کوچک مرا صدا نمی زد و همیشه در همه جا با گفتن حاج خانم مرا صدا می زد. 💭 یادم نمی آید که یک بار با صدای بلند صحبت کرده باشد. 🌤️ یک روز صبح که طبق معمول عازم منطقه جنگی بود، پرسیدم: شب برای شام هستی؟! ☝🏻گفت: با خداست، کاری نداشتم حتما می آیم... 🧕🏻برای اولین بار گفتم:آمدی نان هم بگیر... ✋🏻 با لبخندی گفت: اگر یادم ماند، چشم. 🌌 تا ساعت ۱۲ شب منتظر ماندم بالاخره آمد. با دو، سه تا نان سرد. گفتم: 🧕🏻این ها را از کجا گرفتی؟ 🍪 گفت: جلسه طول کشید و این نان ها را از سپاه آورده ام، یادت باشد به جای آن ها نان ببرم. 🧕🏻به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نمی شود. ☝🏻گفت: موضوع این نیست. موضوع بیت المال مسلمین است که باید رعایت کنیم. 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 👥 زیاد هیئت دو نفری داشتیم. برای هم سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم، بعد چای، نسکافه یا بستنی می خوردیم. می گفت: «این خوردنیا الان مال هیئته!» ☕ هر وقت چای می ریختم می آوردم، می گفت: «بیا دوسه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!» 🎙️راوی: همسر شهید 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 🌌 تعبیر خواب... ✅ همسر شهید: 💐 یک‌باره از خواب پریدم. دستانم می‌لرزید؛خود را در صحرای بی‌انتهایی دیده بودم. دستی از میان ابرهای سپید به طرفم پایین آمد. آن دست، گل ارغوانی زیبایی به طرفم گرفت. تا آن زمان خوش رنگ‌تر از آن گل ندیده بودم. 🌪️ ناگهان بادی وزیدن گرفت و گل‌برگ‌های گل را دانه دانه جدا کرد و جلوی پایم ریخت. ⛈️ فردای آن شب حاج مهدی به خواستگاری‌ام آمد و ما در یکی از روزهای آبان ماه سال ۱۳۶۰ در زیر بارش تند باران با هم پیمان بستیم تا همراه و همسری وفادار برای یکدیگر بمانیم. 🚑 بعد از مراسم، من به اندیمشک رفتم تا در بیمارستان صحرایی، امدادگر باشم و او به خط مقدم رفت. ✅ همرزم شهید؛ 🎙️با سرو صدای اسرا از سنگرش بیرون آمد و از تشنگی اسرا با خبر شد. قمقمه اش را درآورد و به طرف اسیرها گرفت!! 👥👤 بچه ها به محض مشاهده ی آن صحنه جلو دویدند و گفتند: حاجی، چه کار می کنی؟! مجروحان خودمان آب ندارند، بخورند، شما به اسیران دشمن آب می دهی؟ 👥👤 در حالی که آن سه اسیر بر سر قمقمه آب دعوا می کردند، با روی خندان گفت: ✋🏻 ما پیرو امام علی (ع) هستیم، باید شیوه امام را درکارمان پیش بگیریم. امام علی(علیه السلام) با اسیران جنگی چه بر خوردی می‌کردند؟! ما هم همان‌طور عمل کنیم. 💥حاج مهدی فرمانده گردان ۴۱۹ لشکر ۴۱ ثارالله بود که در عملیات بیت المقدس ۷ با اصابت ترکش به شهادت رسید. 🌷 🗓️ تاریخ تولد: ۳ / ۱ / ۱۳۳۸ 🕯️تاریخ شهادت: ۲۳ / ۳ / ۱۳۶۷ 📌 محل تولد: کرمان، طوهان جیرفت 🦋 محل شهادت: شلمچه
💞 💍 مهم ترین و اصلی ترین شرط هر دوی ما برای ازدواج که باعث تعجب بسیاری از اقوام و آشنایان شده بود، اینکه مدافع حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) باقی بمانند. 💐 ایشون در شب خواستگاری به من گفتند من جهاد را هیچ زمان ترک نمیکنم... جهاد امروز اسمش سوریه است و ممکن است سالهای بعد، کشورهای دیگر باشد... ✋🏻 همسرم گفت من نمی خوام ازدواجم مانعی برای رفتن من باشد، بلکه می خواهم شما کمک کننده ی من در این راه باشید و در یک کلام بگویم که من می خواهم که همسرم، همسنگرم باشد. 👣 در راه اهل بیت (علیهم السلام) پا به پای هم قدم بگذاریم و زندگی مان در همین راه ها خرج شود. من زندگی ساده و طلبه ای را دوست دارم. ☝🏻از شما می خواهم که با وجود شرایطی که در خانه ی پدری تان دارید، اما ما زندگی ساده ای را داشته باشیم. 🎙️راوی: همسر شهید 🌷 🌙 قمر فاطمیون 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
💞 💖 محسن انتخاب دلم بود و تأیید عقلم 🗓️ سـاعت ۱۱ صبح، روز پنج شنبـه ۱۱ آبـان، سال ۱۳۹۱ 💐 عـروس خـانوم و آقـا دامـاد کنار هم نشسته بودند، روبرویشان سفره سـاده و کوچکی بـود. 💞 ساده امـا؛ بـاصفـا. کوچک اما؛ قشنـگ و بیاد مـاندنی 🌷آقـا داماد سـرش را آورد نزدیک تـر آرام گفت: «در آینـه چـه میبینی؟» 🌹عروس خـانـوم سرش را آورد بالا و توی آینه را نگاه ڪرد و گفت: «خودم و خودت را». 🌷 لپ های آقـا داماد گـل انـداخت و گفت: 💞 «پـس من و تو همیشـه مال هـم هستیم، بیا بـه هـم کمک کنیـم. کمک ڪنیم زندگـی مومن بـا بندگی خـدا بـاشه، بـه سعادت برسیم و بعـد هـم شهادت». 🦋 حـرف دل من هـم همین بـود، اصلا من هـم همین را ميخـواستم، پـر پـرواز... ❤️ محسن انتخاب دلـم بـود و تایید قلبم. انتخـاب عـاشقانـه وعاقلانـه ای بـود. 🕊️امـا نـه، من اشتبـاه ڪردم. محسن پـر پـرواز نبـود، محسن خـود پـرواز بود. ✅ نگـاه و لبخندمان بـه هم تاییدخواسته محسن شـد و آرزوی دل مـن. 📖 محسن قـرآن را برداشـت، بـه من نگاهی کرد و بـاز لبخندمـن. قـرآن را بـاز کرد، سوره نـور... بـا صداے بلند خـوانـد؛ 🔅بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم 🔅سُورَةٌ أَنْزَلْنَاهَا وَفَرَضْنَاهَا وَأَنْزَلْنَا فِيهَا آيَاتٍ بَيِّنَاتٍ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ ﴿١﴾ 📖 من هـم، همـراهـش زیر لب زمـزمـه کردم. 👥👥 میهمان هـا همـه آمـده بـودند، عـاقد شـروع ڪرد...؛ النڪاح سنتی فمن رغـب عـن سنتی فليـس منی... دوشیزه محترمـه، مکرمـه... 👂🏻 صدايش را فقط میشنیدم، خـودم آنجـا بـودم ولی نبـودم... 💞 خوشحال بـودم، روز محـرم شدنمان، روز یکی شـدنمان 💚 شـروع روز پـروازمان مصـادف بود بـا ایام عید غدیر. مـا هـم خودمان را بـه ڪاروان عشـ❥ـق رسـاندیم. 🧕🏻بـا صداے بلنـد یکی از خانم‌هـای فـامیل بـه خـود آمـدم... عروس خـانـوم قـرآن میخوانند... 🧕🏻 ... بـراے دومین بار؛ عروس خـانـوم رفتن از امـام زمان اجازه بگیرن... ... بـراے سومین بـار؛ گفتم بـا اجـازه امـام زمـانـم و ‌پـدر و ‌مـادر و ‌بقیـه بـزرگتر هـا بلـه... 🌺 زندگـیمان شـروع شـد آن هـم بدون گنـاه. ⏳ پنـج سال گذشت و محسن بـه خواستـه اش رسید. ✅ بندگی خـدا، سعادت و شهادت. 💝 گـواراے وجـودت همسـر عـزیزم... 🎙️راوی: همسر شهید 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 👌🏻یہو وسط حرفـش میگفت: خانـــــوم... اگـہ مݧ شہیــد شدم بہم افتخار کن...!! ⁉️ مـیگـفـتـم: وا بـہ چـے افتخار کنم؟! بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم...؟! ✋🏻 میـگفـت: بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست_دارم و... بـہ خاطر همـہ مردم میرم... ☝🏻اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ... پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ... حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم... 🚪روز آخرے کـہ میخواست بره گفت: 🤳🏻بیایـیـد وایسید عکس بگیریم… 🎒 کولـہ شو کـہ برداشت... رفتم آب و قرآݧ بیارم... فضا یـہ جورے بود، فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست... 🦋 احـسـاس می کردم مهدی بال درآورده داره میـره... 🎒از بـس کـہ خوشحال بود ساکـشو خودم جمع کردم... ⚰️ قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـے ۲۱ روزِ بعد شهید شد. 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 🕌 روز تولد امام علی (ع) بود که همراه محمدرضا و خانواده‌اش به حرم امام رضا (ع) رفتیم تا صیغه‌ی عقد ما را آن جا جاری کنند. 💞 پس از انجام عقد، به یک زیارت دو نفره رفتیم. 🇮🇷 اتفاقاً آن روز شهیدی را تشییع می‌کردند روی جعبه‌ی پیچیده در پرچم سه رنگ که بر دست مشایعت‌کنندگان پیش می‌رفت، یک شکلات افتاده بود. محمدرضا از لا به لای جمعیت خود را به جعبه رساند، شکلات را برداشت و طرف من بازگشت. 🍬 شکلات را نصف کرد و به سویم گرفت گفت «این اولین شیرینی ازدواج‌مان است». 🍬 طعم شیرین شکلات در دهانم دوید هنوز که هنوز است، گویی که شیرین‌تر از آن شکلات را نخورده‌ام! 🎙️خاطره‌ای از کلثوم درودگری، همسر 🗓️ تاریخ تولد: ۱۳۴۱/۲/۴ 📌 محل تولد :مشهد 🕯️ ‌تاریخ شهادت: ۱۳۶۴/۳/۲۲ 🦋 ‌مکان شهادت: شط علی 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 💓 دو دل شده بودم؛ از طرفی پیشنهاد ازدواج نصرالله ذهنم رو آروم نمیذاشت و از طرفی، عدم آشنایی کافی باهاش؛ جواب دادن رو برام سخت کرده بود! 👌🏻تا اینکه یکی از استادام درباره ش با من صحبت کرد و همون صحبتها، آرامش رو به قلبم هدیه کرد... ☝🏻استادم گفت: آقای شیخ بهایی از نظر ایمان خیلی قویه و به خدا نزدیک! 📿 به نمازشب و مستحبات هم توجه خاصی داره اگر می خواے به خدا تقرب پیدا کنے، درخواستش رو بی جواب نذار! 🌹 با این حرفها دیگه مشکلی برای پاسخ دادن نداشتم... 🎙️راوی: همسر شهید 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 🤲🏻 اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد، می دیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند! 🌃 نمازهایش را همیشه اول وقت می خواند، نماز شبش ترک نمی شد… 📿 دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی، شهید میشی! ⛔ حتی جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم! اما چیزی نمی گفت!!... دیگر هم نماز شب نخواند! ❓پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمی خونی؟ 👌🏻خندید و گفت: کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره، اینجوری امام زمان هم راضی تره. ⏳ بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمی کرد! ❓پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟ ☝🏻گفت: چرا... ولی براش دعا نمیکنم! چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم. ❓گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟ 💕 لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟! 🎙️ ‌روای:‌ همسر شهید 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 💍 کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: 👤 عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ 👁 به حمید نگاه کردم، گفتم: نه من نمی بخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: ⁉️ دخترم مهریه رو میگیری؟! ‼️ رک و راست گفتم: بله می گیرم!! 🌷حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم!! 👤 عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه! 🍽 بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: 💶 این هم مهریه شما خانوم! 👌🏻 پول را گرفتم و گفتم: اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! 💶 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم: 💞 نذر سلامتی آقای من! 📕کتاب سراسر عاشقانه «یادت باشد» رو حتما مطالعه بفرمایید. 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 ⚰ آخرین بار که در شهرمان شهید آوردند رو کردند به من و گفتند: «فاطمه جان! شهید بعدی إن شاءالله خودمم!!» 🦋 همان موقع فهیمدم که ایشان را از دست می دهم... 🕯 همان هم شد و شهید بعدی آقا هادی شجاع بود. در خانواده هم من شاهد بودم که چقدر متأثر از پدر هستند، در خیلی از کارهای شان پدرشان را الگو قرار می دادند، زیباتر از همه مسجد رفتن شان بود. اینکه می دیدم همسرم کارهای شان را طوری تنظیم می کنند که با پدرشون، برای اقامه نماز جماعت به مسجد بروند، برایم دلنشین بود. 💍 پنجم مهر ماه عروسی بود؛ ما فقط یک جشن ساده عروسی داشتیم و خیلی هم به هر دونفرمان خوش گذشت. 💐 من از همان موقعی که آقا هادی به خواستگاری آمدند توقع مالی زیادی نداشتم و اعتقادی هم ندارم که تجملات خوشبختی می آورد، حتی خرید عروسی هم نداشتم! مهم دوست داشتن است. 💞 مهربانی آقا هادی و علاقه ای که بین مان بود، ما همدیگر را درک می کردیم. خیلی مسئولیت پذیر بود، تمام تلاشش را می کرد که باری را از روی دوش خانواده اش بردارد. 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 🚪همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که می‌شد، قبل از حرف زدن لبخند می‌زد. عصبانی نمی‌شد. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. 🥘 یک روز مشغول آشپزی بودم، علی هم کنار دیوار تکیه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقیقه بعد آب و غذایی برای او ببرم، نگاه کردم دیدم کنار دیوار خوابش برده. ولی با همین وضعیت خیلی از مواقع کمک کار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمی‌داد که هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم... می‌گفت: یک شب من، یک شب شما... 🍲 یک شب شام آماده کرده بودم که متوجه شدیم همسایه ما شام درست نکرده ـ چون تصور می‌کرده که همسرشان به منزل نمی‌آید ـ فوراً علی غذای ما را برای آنها برد. ⁉️ گفتم: خودمان؟! ✋🏻 گفت: ما نان و ماست می‌خوریم... 🎙راوی: همسر شهید 📙 کتاب همسرداری سرداران شهید، مؤسسه فرهنگی و هنری قدر ولایت 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 👣 تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ ایستاد. 🚪یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ❓ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ ✋🏻 خندید و گفت: «نه شما بد عادت شده‏ اید! من همیشه جلوی تو بلند می‏شوم. امروز خسته‏ ام. به زانو ایستادم». 💭 می‏دانستم اگر سالم بود بلند می‏شد و می ‏ایستاد. اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی دارد. بعد از اصرار زیاد من گفت: 🥾 چند روزی بود که پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم. انگشتان پاهایم پوسیده است. نمی‏توانم روی پاهایم بایستم. ☀️ عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگی رفت. این اتفاق به من نشان داد که حاج عباس کریمی از بندگان خاص خداوند است. 🎙 راوی: همسر شهید 🌷 سردار 🇮🇷 فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله 🕯 ۱۳۶۳/۱۲/۲۴ 🗓 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 🕗 شب خواستگاری مادرش گفت: که ما فردا شب برای صحبت های آخر می آئیم. فردا شب که شد ساعت ۸ شب آمدند. 🚪حاج علی مثل شب قبل با لباس فرم سپاه از منطقه آمده بود و من با ایشان توی اتاقی نشستیم و با هم صححبت کردیم البته بیشتر او صحبت می کرد. ☝️🏻خوب بخاطر دارم که گفت: هدف از ازدواج این است که سنت پیامبر و دستور اسلام را اجرا کنم. در روش زندگی ما باید حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) را الگوی خودمان قرار دهیم. و شرایط زندگی من این گونه است ممکن است یک روز در کنار شما باشم و شاید تا آخر عمر نباشم. و به این مسئله تاکید داشت و اینکه مرد انقلابم و زندگیم دست خودم نیست. 📙 کتاب ازدواج در اسلام را بمن داد تا مطالعه کنم و گفت: اگر با این شرایط من راضی هستی بسم ا... و اگر هم نه مشکلی نیست واقعا تمام حقایق خودش را برای من گفت. 🎙راوی: همسر شهید 🌷 سردار 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 📺 آخر شب خوردنی های مختلف می‌آوردیم و تا نیمه‌های شب فیلم و سریال و... نگاه می کردیم 💭 همان زمان‌ها هم با خودم میگفتم چقدر به من خوش میگذرد، و چقدر زندگی خوبی دارم واقعا هم همین‌طور بود. 💕 من با داشتن امین خوشبخت ‌ترین زن دنـیـا بودم، بعدها هرکس زندگی خصوصی مارا می دید، برایش سخت بود باور کند. مردی با این‌ همه سرسختی و غـرور چنین خصوصیـاتی داشته باشد ✋🏻موضوع این نبود که خدایی نکرده من بخواهم به او چیزی را تحمیل کنم. یا با داد و بیداد موضوعی را پیش ببرم خودش با محبت مرا در به اسـارت خودش درآورده بـود 💖 واقعا سیاست داشت در مهربانیـش.. 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 💕 از شهید زنده تا شریک جهادم و مسافر بهشت 🌹 کلاً آقا جواد پیش از اینکه شهید شود، رفتار شهدایی داشت. این را مریم خلقی همسرش تعریف می‌کرد: 📲 یک روز اتفاقی همسرم، اسمی که با آن نامش را با عنوان «شهید زنده» روی تلفن همراهم ذخیره کرده بودم،‌ دید. ❓جا خورد و پرسید چرا به این اسم ذخیره کردی؟ ✋🏻 به او گفتم: آن قدر جوانمردی و اخلاق در شما می‌بینم و عشق شهادت داری که برای من شهید زنده‌ای! 🎒 تا اینکه وقتی برای آخرین بار خواست اعزام شود، آقا جواد قبل از رفتنش برای آخرین‌بار همسرش را صدا زد و گفت: شماره‌ام را بگیر. 📱وقتی مریم خلقی این کار را کرد، دید شماره او با عنوان «شریک جهادم و مسافر بهشت» ذخیره شده است. 🌹 آقا جواد بعد خطاب به همسرش گفت: از اول زندگی شریک هم بوده‌ایم و تا آخر خواهیم بود و فکر نکنی دوری از شما برایم آسان است اما من با ارزش‌ترین دارایی‌ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم. 🌷 🕯 (۱۳۹۵/۰۸/۲۲) 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
💞 🦋 روز شهادت حضرت رقیه آسمانی شد: 📞 سامرا که رفت زنگ زد. 📱 گفتم جلیل ۵ صفر روضه حضرت رقیه را فراموش نکن! 📞 گفت همان روز به سامرا می روم و از آنجا نائب الزیاره همه هستم و تماس می گیرم. 🩸 ۲۴ آبان سال ۹۴ همزمان با لحظاتی که زمزمه زیارت عاشورا بر لبان ما بود و اشک بر مظلومیت حضرت رقیه می ریختیم، جلیل در سامرا در جوار مرقد ملکوتی امام حسن عسکری (ع) و امام علی النقی (ع) به شهادت رسید. نمی دانستم روضه در آن روز شامل حال یتیمان من هم می شود... 🎁‌ هدیه روز تولد پدر: 🗓 فاطمه به دو سالگی که رسید. قصد داشتم جشن تولدی را برایش بگیرم. اما زخم زبان هایی از اطراف به گوشم رسید. تصمیم گرفتم تولد دو سالگی را همانند سال پیش با جمع چهار نفری در کنار مزار جلیل برای فاطمه بگیرم. 💔 خیلی دلم گرفته بود. به گلزار شهدا رفتم و خودم را روی سنگ مزارش انداختم و گفتم: جلیل تحمل زخم زبانهای مردم را ندارم...  برای من شاد کردن دل فاطمه مهم است و هدایای مردم برایم اصلا مهم نیست... خیلی گریه کردم و به او گفتم: روز تولد فاطمه کیک تولد می خرم و به خانه می روم و تو باید به خانه بیایی. 📲  روز بعد در بانک بودم که گوشی تلفنم زنگ خورد... جواب دادم. 📱گفتند: یک سفر زیارتی سوریه به همراه فرزندان در هر زمانی که خواستید... 💧از خوشحالی گریه کردم.در راه برگشت به خانه آنقدر در چشمانم اشک بود که مسیر را درست نمی دیدم. 🧳 یک روزه تمام وسایل ها را جمع کردم و روز بعد حرکت کردیم. از هیجان سوریه تولد فاطمه را فراموش کردم. 🕌 زمانی که به سوریه رسیدم یادم آمد که تولد فاطمه چهارشنبه است. بدون اینکه به من بگویند حرم حضرت رقیه (س) را تزئین کردند و با حضور تمام خانواده شهدای مدافع حرم جشن گرفتند. 🎂 شروع سه سالگی فاطمه خانم در کنار سه ساله امام حسین (ع) یک آرزوی بزرگی برای من بود. 🎙راوی همسر شهید 🌷 🕯 (۱۳۹۴/۰۸/۲۴) 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
💞 💕 من انتخاب خود شهید بودم. در محله من را دیده و پسندیده بود. هر دو ساکن محله چیذر بودیم. یک محله سنتی و مذهبی. این محله از قبل انقلاب هم همین طور بود. مردمش زمان انقلاب، انقلابی بودند و زمان جنگ هم رزمنده. امیرم متولد ۱۵ خرداد سال ۱۳۶۷بود، به قول خودش روز قیام خونین مردم علیه طاغوت به دنیا آمده بود. همسرم بعد از سه سال تحقیق پیشنهاد ازدواجش را با خانواده من مطرح کرد. 🕌 امیر خادم امامزاده علی اکبر چیذر بود و من را هم در آستان امامزاده دیده بود. 💍 من و امیر در تاریخ ۱۳ خرداد ماه ۱۳۹۲ با هم عقد کردیم. دو سال و نیم عقد بودیم و تازه قرار بود زندگی‌مان را شروع کنیم که به شهادت رسید. یعنی قبل از آغاز زندگی مشترکمان آسمانی شد. 🕌 من و امیر قرار گذاشته بودیم بدون مراسم و تشریفات، بعد از یک سفر مشهد و زیارت امام غریب زندگی‌مان را شروع کنیم. یک زندگی ساده به رسم و سبک زندگی شهدا. همیشه می‌گفتیم کیفیت بهتر از کمیت است و آرامش در زندگی از هر نعمتی بالاتر است. 🎯 شاگرد ممتاز 🌊 امیر از تکاوران نیروی دریایی سپاه بود و از شاگردان شهید محمد ناظری. یک شاگرد نمونه و ممتاز. امیر از طرف بسیج اسلامشهر به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم اعزام شد. این راهی بود که خودش انتخاب کرد. بعضی وقت‌ها نیاز نیست تا عزیزت حرفی بزند باید حرف دلش را بی‌صدا بشنوی. باید گوش جان بسپاری. 🚢 گارد حفاظت کشتی‌ها 🌍 شغل امیر طوری بود که به عنوان گارد حفاظتی کشتی‌ها به مأموریت‌های برون مرزی می‌رفت. همیشه احتمال شهادتش بود، اما هیچ وقت از شهید شدن با من حرفی نمی‌زد، اما چند ماه آخر گاهی حرف‌هایی می‌زد که همیشه با واکنش، اشک و اعتراض من روبه‌رو می‌شد. چند باری که گفت: دوست دارد شهید شود من دلخور می‌شدم و می‌گفتم حق نداری زودتر از من بروی. 💔 وقتی بی‌تابی من را می‌دید، می‌گفت: بسیار خب! شهادت لیاقت می‌خواهد، پس خودت را ناراحت نکن. سرش را خم می‌کرد و می‌گفت: اصلاً با هم شهید می‌شویم و می‌خندید. من خیلی به امیر وابسته بودم و همیشه از این دوری که شرایط کارش ایجاب می‌کرد، ناراحت بودم. حتی زمانی که داخل خاک خودمان به مأموریت می‌رفت امکان نداشت دو ساعت از هم بی‌خبر باشیم. همیشه یا زنگ می‌زد یا پیام می‌داد که حالش خوب است و نگرانش نباشم. 💗 من ماندم با همه بی‌تابی‌ام 🌃 ما هر شب با هم بیرون می‌رفتیم. اگر نمی‌توانست شب بیاید یا هیئت داشت، حتماً ناهار به دیدن من می‌آمد و با هم ناهار می‌خوردیم. 🚘 یک روز با هم بیرون رفتیم. در راه بودیم که امیر گفت: می‌خواهد به هند برود و این سفر یکباره پیش آمده است. در اصل می‌خواست به سوریه برود و نمی‌خواست به من بگوید که قرار است کجا برود. با هم رفتیم تا با ماشین کمی بگردیم. دراین میان من بودم و امیر و همه داشته‌ام که حالا داشت به سفر کاری می‌رفت و من بودم با همه بی‌تابی زنانه‌ام... 🎙‌روای: همسر شهید 📃 قسمتی از وصیت نامه شهید: ✍🏻 «برای تشیع جنازه ام خواهش می‌کنم همه با چادر باشند. اگر جا برای من بود جسدم را در جوار امام زاده علی اکبر خاک کنید، چون خانواده ام و همسر عزیزم هر روز به دیدارم بیایند». 🌷 🗓 (۱۳۹۴/۰۹/۲۹) 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
💞 💍 یازده ماه از عقد تا عروسی‌مان طول کشید. تا نامزد بودیم رفتیم مشهد. دو نفری رفتیم. با هم! محل اسکانمان هتل «کوثر ولایت» بود. شش ماهی بود که سید مشغول به کار شده بود اما هنوز حقوقش را نداده بودند. 💳 رفته بودیم که سید از کارت عابر بانک کمی پول بردارد، یکهو ماتش برد. برگشت رو به من: - نگفتم تو روزیِ زندگی منی؟ + چی شده؟ - حقوقم رو واریز کردن! برات چی بگیرم؟ + چیزی نمی‌خوام! - ولی من می‌خوام برات ژاکت بگیرم! ❄️ هوای مشهد سرد بود. رفتیم یک ژاکت خریدیم و همان‌جا پوشیدم. راه افتادیم سمت حرم. 🕌 از ورودی باب الجواد. از همان ابتدا شروع کرد به سلام دادن. کمی جلوتر حال و هوایش کاملاً عوض شد. ✋🏻 گفت: «عزیز از خدا بخواه من به مرگ طبیعی نمیرم!» ❤️‍🔥 انگار کارد کشیده بود به قلبم! گفتم: «خدا نکنه! این چه حرفیه؟ دعاهای خوب کن. از امام رضا حاجت خوب بخواه!» ☝️🏻گفت: «بهتر از شهادت؟ از آقا بخواه شهادت نصیبم کنه! از آقا بخواه عاقبت من ختم به خیر بشه. من به راه بد نرم!» اشک از چشم‌هایش می‌خواست بلغزد بیرون. 🕌 رفتیم زیارت. موقع برگشت دوباره شوخی کردنش گل کرد و گفت: «حاجتام یادت موند؟» 🤲🏻 گفتم: «اون چیزهایی که تو خواستی رو نخواستم. فقط از خدا خواستم عاقبتت رو به خیر کنه. خواستم که تو زندگی‌مون خوشبخت بشیم!» ❓گفت: «واقعاً برای شهادت من دعا نکردی؟ 🤲🏻 گفتم: «نه، فقط برای عاقبتت دعا کردم. هر چی خدا بخواد!» 👌🏻خندید. خندید و دیگر چیزی در این باره نگفت. 📘 بریده‌ای از کتاب «تعزیهٔ دریا»؛ خاطرات «حدیثه نوبخت» همسر مدافع حرم شهید «سید جواد اسدی امره‌ای»، صفحهٔ ۲۴ و ۲۵. ✍🏻 نویسنده: مصیب معصومیان، انتشارات شهید کاظمی 🌷 🕯 (۱۳۹۵/۰۲/۱۶) 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
پرتو اشراق
💞 💝 روایتی کوتاه از ٢۶ روز زندگی عاشقانه 🌷 شهید مدافع حرمی که هم در سوریه دفن است هم در ایران 🌠 من ۴ روز قبل از شهادتش خواب دیدم روی گوشی خودش که دست من بود و همیشه به این شماره تماس میگرفت پیام اومد. 📱پیام از یه شماره نا آشنا بود که به اسم ذخیره نشده بود پیام رو باز کردم داخل صفحه فقط یه خط نوشته بود: «شهادتت مبارک!» 📲 دو روز بعد از این خواب با من تماس گرفت. خیلی خوشحال بودم که خوابم رؤیای صادقه نبوده و ایمان سالم هست. داخل تماس آخر با رمز بهم گفت که تا هفته دیگه خونه هست. 💐 من گل خریده بودم؛ شکلات برای استقبالش؛ بعد از قطع تلفن با وجودی که صدایش را شنیده بودم دلم میخواست دوباره بهم زنگ بزند. 🛌 از اون شب تا زمانی که خبر شهادتش را شنیدم هم هر شب چندین بار از خواب میپریدم بدون اینکه خواب ببینم. آیت الکرسی میخواندم و می خوابیدم. 📲 آخرین تماسش دو روز قبل از شهادتش بود هر موقع زنگ میزد به من و من با نگرانی بهش میگفتم مواظب خودت باش شهید آوردند، می گفت: الهه من امید دارم زندگی کنم میخوام برگردم، تو اصلاً نگران نباش؛ ما اینجا هیچ کاری نمیکنیم، چهار تا مرغ داریم هر روز میریم به اینا سر میزنیم؛ جامون امن هستش!! 🩸بعد از شهادتش بهم گفتن که ایمان با قبضه ۲۳ جلوی نیروهای پیاده بدون سنگر بوده و خیلی جای خطرناکی داشته فقط با من که حرف میزد طوری صحبت میکرد که نگران نباشم. جای خطرناک بود ولی همیشه به من میگفت که نگران نباش من جام خیلی خوبه. میخواست خوشی های اول زندگیمون خراب نشه. وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم از دلتنگیم بهش گفتم؛ گفت الهه خدا کریمه، همه چی درست میشه. 🎤 در سوریه ایمان به دوستانی که مداحی میکردند میگه برایم روضه حضرت ابوالفضل بخونید و بهشون میگه برایم دعا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضل یا به روش سرورمون آقا امام حسین یا به روش خانم فاطمه زهرا. ایمان به سه روش شهید شد: 🩸دستی که عبارت یا رقیه روی اش نوشته شده بود مثل آقا ابوالفضل، 🩸 قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین 🩸 و قسمت اصلی جراحت ایمان پهلو و شکم بود؛ مثل خانم فاطمه زهرا، که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند؛ یعنی یک قسمت از وجود من در خاک سوریه جا ماند. 🎙راوی همسر شهید 🌷 🕯 (۱۳۹۴/۰۸/۲۳) 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq