eitaa logo
پرتو اشراق
784 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
14.5هزار ویدیو
60 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
💟 📗کتاب «یادت باشد» عاشقانه‌ ترین کتاب شهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم عقیله عقلا زینب‌ کبری(س) است که در پاییز سال ٨٩ به کربلا رفت، در پاییز سال ٩١ عقد کرد، در پاییز سال ٩٢ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ٩۴ به شهادت رسید! 📗متن پشت جلد کتاب «یادت باشد»: ☕ سر سفره که نشست گفت: ❓«آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: ⁉ «چرا این طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»؛ 💿 گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». 📱گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم منو بی خبر نذار». 📖 با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: 📱«حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». 👌گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم!!» 📱به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو می‌فهمم». 🌟 از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: 💖 «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: 💞 «یادم هست! یادم هست!» 🌷 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕕 💠🌷💠 🏴 پدرم از دنیا رفته بودند و من برای ایشان خیلی ناراحت بودم روزی به مزار شهید حمید سیاهکالی مرادی رفتم و گفتم لطفا به دیدار پدرم بروید! 🌌 شب در خواب پدرم را دیدم که گفتند که آقایی اومد و منو ملاقات کرد و من رو برد در غرفه‌ی پدران شهدا... من جایم خوب است... 🌷کرامتی از 🌐 @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 ⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜🇮🇷⚜ 📔 برشی از کتاب شرح زندگی عاشقانه 👤 پدرم گفت: چون تعداد داوطلب ها خيلي زياده ولي ظرفيت ها محدود، براي همين قرعه كشي ميكنن كه هر سري يه تعدادي اعزام بشن... 🗳 دوره اول حميد اسمش در قرعه كشي در نيامد و ١٦ مهر اولين دوره به سوريه اعزام شدند. 🏬 حميد ميگفت پادگان يك حالت غمي به خودش گرفته است، خيلي بيتاب شده بود، نماز شب خواندن هايش فرق كرده بود... 👁 چشم های خيسش گواه همه چيز بود... دلش نميخواست بماند، ميل رفتن داشت... 👤پدرم بعد از شوخي هاي هميشگي پدري و دختري به من گفت: 🖊 امروز ليست اسامي سری دوم اعزامي به سوريه را پيش ما آوردند، من اسم حميد را خط زدم!... يك جوري بهش اطلاع بده كه ناراحت نشه!! 💔 وقتي حميد ماجرا را شنيد خيلي ناراحت شد، گفت: دايي نبايد اين كار رو مي كرد، من خيلي دوست دارم برم سوريه.... 🌌 آن شب خواب به چشم حميد نيامد، مي دانستم اين سري بماند دق مي كند... 👌كلي با پدر و مادرم صحبت كردم از پدرم خواستم اسم حميد را به ليست اعزام برگرداند، پدرم گفت: 👤 دخترم اين خط اين نشون، حميد بره شهيد ميشه، مطمئن باش! 🎙راوی: همسر شهید. 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
پرتو اشراق
🕕 💠🌷💠 🌌 گاهی مزارش که می‌روم اتفاق‌های عجیبی می‌افتد که زنده بودنش را حس می‌کنم، یک شب نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت: 🛌 خانومم خیلی دلم برات تنگ شده پاشو بیا مزار!! 🌄 معمولاً عصرها سر مزارش می‌رفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم از نزدیک‌ترین مغازه به مزارش چند شاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم، می‌دانستم این شکلی راضی‌تر است. 💐 همیشه روی رعایت حق همسایگی تاکید داشت، سر مزار که می‌رم سعی می‌کنم از نزدیک‌ترین مغازه به مزارش که همسایه گلزار شهداست خرید کنم. 👠 همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم دختری آمد و با گریه من را بغل کرد، هق هق گریه‌هایش امان نمی‌داد حرفی بزند، کمی که آرام شد گفت: 🛣 عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم که من شنیدم شماها برای پول رفتید، حق نیستید باهات یه قراری می‌زارم فردا صبح میام سره مزارت، اگه همسرت را دیدم می‌فهمم که اشتباه کردم، تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشون میدی... 🛌 برایش خوابی را که دیده بودم تعریف کردم... گفتم: 🌄 من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خود حمید خواست که من اول صبح بیام سر مزارش. 👠 از آن به بعد با اون خانوم دوست شدم، خیلی رویه زندگی‌اش عوض شد. 👌تازه فهمیدم که دست حمید برای نشان دادن راه خیلی بازه. 📙برشی از 🌷 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕕 💠🌷💠 💞 کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: عروس خانم مهریه رو می بخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ 👁 به حمید نگاه کردم، گفتم: نه من نمی بخشم! 👥👥 نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: ❓دخترم مهریه رو می‌گیری؟ ✋رک و راست گفتم: بله می‌گیرم!! 🌷 حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو می دم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم. 👌عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه! 🏪 بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: این هم مهریه شما خانوم! پول را گرفتم و گفتم: 💵 اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! 🌷حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده!! 💵 پول را نشمرده دور سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم: نذر سلامتی آقای من! 📗کتاب سراسر عاشقانه « » رو حتما مطالعه بفرمایید. 🌷 🆔 @partoweshraq
🕕 💠🌷💠 🌷حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: ☝فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست! 🌷بعد خندید و گفت: البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد. 🌷 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕕 💠🌷💠 💍 از اول نامزدیمون با خودم کنار اومده بودم که من تا ابد حمید کنارم نخواهم داشت. 💔 یه روزی از دستش میدم، اونم با شهادت، وقتی که گفت میخواد بره انگار ته دلم، آخرین بند پاره شد. 👌🏻انگار می دونستم که دیگه بر نمی گرده، اونقد ناراحت بودم نمی تونستم گریه کنم. چون می ترسیدم اگه گریه کنم بعداً پیش ائمه(ع) شرمنده شم. 💞 یه سمت ایمانم بود و یه سمت احساسم. احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره ولی ایمانم اجازه نمیداد. 💭 یعنی همش به این فکر می کردم که قیامت چطور می تونم تو چشای امیرالمؤمنین(ع) نگاه کنم و انتظار شفاعت داشته باشم؟ در حالی که هیچ کاری تو این دنیا نکردم! 🤝🏻 اشکامو که دید، دستامو گرفت و زد زیر گریه و گفت: «دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمی‌تونی بلرزونیا». 🌷 🌹هدیه به ارواح شهیدان : 🌺 الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🕕 💠🌷💠 🍜 یانگوم سرآشپز!! 💍 فردای روز عقدمان حمید را برای شام دعوت کرده بودیم، تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها که زنگ خانه به صدا در آمد، حدس می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل حمید خیلی زود به خانه ما بیاید! 🍽️ از روزی که محرم شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم، زودتر می آمد، دوست داشت خودش هم کاری بکند، این طور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید! 🤝🏻 بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به آشپزخانه آمد و گفت: 👌🏻به به ببین چه کرده سر آشپز! 🍳 گفتم: نه بابا! زحمت کوکوهارو مامان کشیده، من فقط می خوام سرخشون کنم! 🔥روغن که حسابی داغ شد، شروع کردم به سرخ کردن کوکوها، حمید گفت: ✋🏻 اگر کمکی از دست من بر میاد بگو! ⁉️ گفتم: مرغ پاک کردن بلدی؟! 🍗 بابا چنتا مرغ گرفته، می خوام پاک کنم! 🔪 کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت: دوست دارم یاد بگیرم و کمک حالت باشم! 👌🏻خندیدم و گفتم: معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل عمه من باشه و دختر عمه ها همه ی کارهارو انجام بدن، شما پسرها نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین!! ☝🏻گفت: این طورها هم نیست فرزانه خانوم... باز من پیش بقیه آقایون یه پا سرآشپز حساب میشم! 🍳 وقت هایی که میرم سنبل آباد، من آشپزی می کنم، برادرهام به شوخی بهم میگن یانگوم...!! 📔 کتاب 🌷 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕕 💠🌷💠 🏴 هیئت یکی از علایق خاص حمید بود، هر هفته در مراسم شب های جمعه هیئت شرکت می کرد، طوری برنامه ریزی کرده بود که باید حتما پنجشنبه ها میرفت هیئت، سر و تهش را میزدی از هیئت سر در می آورد، من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود. ⛺ می گفت: بهترین سنگر تربیت همین جاست، اسم هیئتشان خیمه العباس بود، خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تأسی از شهید ابراهیم هادی راه انداخته بودند. 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🕕 💠🌷💠 💞عاشقانه های شہید سیاهکالے 📲 پیام داد: ⁉️ « از هواپیما به برج مراقبت. توے قلب شما جا هسٺ فرود بیایم یا باز باید دورتون بگردیم؟!» 📱 منم جواب دادم:« فعلا یڪ بار دور ما بگرد تا ببینیم دستور بعدے چیه!» ❤️ دلم نمی آمد خیلی اذیتش کنم. 📱 بلافاصݪه بعدش نوشتم: 🔅«تشریف بیارید، قلب ما مال شماسٺ!» 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🕕 💠🌷💠 #سـیـره_شـہـداء 🛍️ حمید آقا خرید کردن از بازار رو دوست نداشتن دلیلش هم بخاطر وضع حجاب بعضی از خانم ها بود! ⌚ هر وقت مجبور بودیم برای خرید بریم بازار سعی می‌کرد سریع برگرده و عصبی می‌شد با این‌که بسیار سخت‌پسند بود ولی نهایت تلاشش رو می‌کرد سریع‌تر برگرده چون شرایط حجاب خانم‌ها و رفتار آقایون براش قابل تحمل نبود. 🎙️راوی: همسر شهید 🌷 #شهید_مدافع_حرم_حمید_سیاهکالی_مرادی 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔 eitaa.com/partoweshraq ▶🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕕 💠🌷💠 ✍🏻 شعری از زبان حمید آقا سیاهکالی برای همسر بزرگوارشان 🔅حالت چگونه است تو ای کربلای من؟ 🔅تنها ستاره ی دلم و دلربای من! 🔅دلتنگ خاطراتِ قشنگ قدیمی ام 🔅هستی تو عاشقانه ترین لحظه های من 🔅اینجا کنار قبر حسینم ولی بدان 🔅پشت سر شماست همیشه دعای من 🔅حالا تو را قسم به خدا لحظه ای بخند 🔅غمگین نباش ذره ای ای آشنای من 🔅هر شب کنار سفره افطار، همسرم 🔅قرآن بخوان به صوت قشنگت برای من 🔅هر وقت می روی حرمِ شازده حسین 🔅بخوان زیارتی زِ ته دل بجای من 🔅این شعر عاشقانه ترین هدیه ی من است 🔅لطفا قبول کن همه را کربلای من 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🕕 💠🌷💠 🌃 شب آخر به همسرم گفتم اگرچه نمی‌دونم زمان عملیات چه شبیه؛ اما بشین تا برات حنا ببندم! 🚪🛋️ روی مبل کنار بوفه نشست و موها، محاسن و پاهاشو حنا بستم، مسواکش رو که دیگه لازم نداشت، بیرون انداخت و مسواک دیگه ای برداشت؛ اما من مسواک قبلیش رو برداشتم و گفتم می‌خوام یادگاری بمونه، گاهی انگار برخی احساسات خبر از وقوع اتفاقات مهمی می‌ده...! 🌄 تا صبح خوابم نمی‌برد و به همسرم که خوابیده بود، نگاه می‌کردم تا ببینم نفس می‌کشه، ساعت ۴ بامداد صبحانه آماده کردم. 🎒 وقت رفتن، سه بار در کوچه به پشت سرش نگاه کرد، چهره خندانش رو هیچوقت فراموش نمی‌کنم... 🎙️راوی همسر شهید 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🕕 💠🌷💠 🌹 خصوصیات بارز اخلاقی 💕 همیشه به همسرش می گفت: به من نگو خدا قوت، بهترین دعا اینه که بگی الهی شهید شی. هیچ وقت در آزمون دانشگاه تقلب نمی کرد می گفت حقوقی که از سوادم می گیرم باید حلال باشه. 💕 همیشه عادت داشت قرآن با معنی مطالعه می کرد و عادت به تامل داشت. نماز اول وقت می خوند و اگه ما دیرتر می خوندیم، می گفت نماز اول وقت فوت نشه ها، حواسش جمع جمع بود. 💕 به بزرگتر خیلی احترام می گذاشت حتی اگه بنده خدا، طرف اشتباه می کرد. همیشه برای همه دعا میکرد خدا هدایتشون کنه. بهترین علاقه اش مطالعه کتاب و شعر گفتن بود. متن های عارفانه زیادی از حمید عزیز به جا مونده. 💕 همیشه می گفت مدافع حرم خانم زینب باید مثل حضرت ابوالفضل شهید شه که نحوه شهادتشون بی شباهت نبوده. دست و پای راست به حالت قطع و دست و پای چپ به حالت کاملا خورد شده و احشای داخلی متلاشی و بینی هم شکسته... 💕 تمام لحظات شهادت ذکر لبش یا صاحب الزمان و یا حسین بوده. گفته انا لله و انا الیه راجعون که دوستاش گفتن نگو حمید جان زوده که گفته نه دیگه وقتشه 💕 وقتی مسواکشو گ انداخت بیرون همسرش مسواک رو بر می داره میگه بزار یادگاری بمونه، حالا شده یادگاری. این شهید به امانت سپرده شد به خاک تا هنگام ظهور مولایش امام زمان عج رجعت کند. 🎙 راوی همسر شهید 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕕 💠🌷💠 💍 بعد از مراسم صیغه محرمیت، با هم همگام شدیم و وقتی نگاه کردم دیدم در امام زاده باراجین هستم. 🕌 کمی بعد دست من را گرفت و باهم به مزار اطراف امام زاده رفتیم. از انتخاب این مکان آن هم تنها ساعتی بعد از محرمیت تعجب کردم اما حمید حرفی زد که برای همیشه در ذهنم جا گرفت! 🌷 حمید وسط قبرستان ایستاد و گفت: ☝🏻 «فرزانه جان، می دانم متعجب هستی، اما امروز خوش ترین لحظات زندگی ما است، اما تو را به این مکان آورده ام تا یادمان نرود که منزل آخر همه ما اینجاست!» 👌🏻بعد خندید و گفت: «البته من را که به گلزار شهدا خواهند برد». 🗓️ و پیش بینی او در ۵ آذر ۱۳۹۴ به واقعیت رسید. 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕕 💠🌷💠 🤲🏻 بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش را فشار می داد و در جواب چرایی این کار می گفت بندهای انگشت هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته ام. ⛔ از غیبت بیزار بود و اگر در مجلسی غیبت می شد سعی می کرد مجلس را ترک کند. 👌🏻همیشه به من می گفت: «دلم می خواهد در منزل ما غیبت نباشد تا خدا و ائمه اطهار به خانه و زندگی ما جور دیگری نگاه کنند.» 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 sapp.ir/partoweshraq
🕕 💠🌷💠 🇮🇷 در دیدار اعضای مجلس خبرگان: 📗 بنده کتاب تازه ای خواندم که خیلی جالب بود. درباره یک زوج دهه هفتادی که می نشینند برای اینکه گناهی ناخواسته در مراسم  ازدواجشان اتفاق نیافتد، سه روز نذر می کنند که روزه بگیرند. 🗓️ به نظر من باید این را در تاریخ ثبت کرد. 🕌 پسر عازم دفاع از حریم حرم حضرت زینب (س) می شود. 🎒 در موقع خداحافظی زن گریه می کند و مرد می گوید: اشک تو دل من را لرزاند ولی ایمان من را نه! ☝🏻زن هم می گوید: من به رفتن تو راضی ام. نمی خواهم در روز قیامت پیش حضرت زهرا (س) سرافکنده باشم. ⏳این چیز هایی که می گوییم مال صد سال یا دویست سال پیش نیست؛ مال همین سال ٩۴ یا ٩۵ است. مال همین سالهاست در نسل جوان ما چنین عناصر و کسانی وجود دارند که باید ان ها را یادداشت کرد، دید، فهمید!  🌹 وضعیت اینطور هم نیست که بگویید با یک گل بهار نمی شود. بحث یک گل نیست، زیاد است. هر دوی این زوج دانشجو بودند که البته پسر هم شهید مدافع حرم می شود. 🌺 شادی روح این شهید بزرگوار یک محمدی ختم کنیم: 🌹 الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم 🌷 📲 ڪانال پـرتـو اشـراق 🆔 @partoweshraq‌
🕕 💠🌷💠 🩸شدت خونریزی بسیار زیاد بود، حتی تو اون لحظات آخر هم مراقب رفتارش بود و مدام به ما می گفت: ✋🏻 ببخشید خونم روی شما می ریزه... 🦋 مدام ذکر یا حسین و یا زهرا می گفت؛ تا اینڪه پر کشید... 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq
💞 💍 کناره سفره عقد نشستیم عاقد پرسید: 👤 عروس خانم مهریه رو میبخشند که صیغه موقت رو فسخ کنیم؟ 👁 به حمید نگاه کردم، گفتم: نه من نمی بخشم! نگاه همه با تعجب به من برگشت، ماتشان برده بود، پدرم پرسید: ⁉️ دخترم مهریه رو میگیری؟! ‼️ رک و راست گفتم: بله می گیرم!! 🌷حمید خندید و گفت: چشم مهریه رو میدم، همين الان هم حاضرم نقدا پرداخت کنم!! 👤 عاقد لبخندی زد و گفت: پس مهریه طلب عروس خانوم، حتماً باید آقا داماد این مهریه رو پرداخت کنه! 🍽 بعد از خواندن خطبه عقد دائم به رستوران رفتیم، تا غذا حاضر بشود، حمید پانزده هزار تومان شمرد، به دستم داد و گفت: 💶 این هم مهریه شما خانوم! 👌🏻 پول را گرفتم و گفتم: اجازه بده بشمارم ببینم کم نباشه! 💶 حمید خندید و گفت: هزار تومان هم بیشتر گیر شما اومده، پول را نشمرده دور_سر حمید چرخاندم و داخل صندوق صدقاتی که آنجا بود انداختم و گفتم: 💞 نذر سلامتی آقای من! 📕کتاب سراسر عاشقانه «یادت باشد» رو حتما مطالعه بفرمایید. 🌷 📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق 🔰 به ما بپیوندید... 🆔 eitaa.com/partoweshraq 🆔 splus.ir/partoweshraq