7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #منافقین، #حجاب هم که داشته باشند، قرآن هم که بخوانند، دوستان امپریالیستند و زن زندگی آزادی شامل حالشان نمیشود؛
❌ بدترین جنایتها را مرتکب میشوند اما در لیست تروریستی قرار نمیگیرند؛
چرا که مسئلهی امپریالیسم ارادههای ملتزم به ولایت و فقاهت است که سرکوب استکبار و #مقاومت در برابر استیلایشان بر مسلمین را اصلی واجب میداند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اینم شربت کهکشانی که همه دنبالش بودید😍🧊🌌
برای خواستگاری و مراسم های خاص عالیه🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موچی طعم جدید آوردم براتون 🥸💃
19.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کوبیده ی مرغ 😌
نگم از مزش که عالی میشه 😋
✅سینه و ران مرغ،چربی گوسفندی ،ادویه ،فلفل دلمه ،پیاز ،نمک ،زعفرون ،
پیاز و مرغ و فلفل دلمه و چربی گوسفندی روچرخ کنید بعد هم بقیه مواد و اضافه کنید و تو تابه سرخش کنید😍
پروانه های وصال
شاهزاده ای در خدمت #قسمت صد و پنجاه چهار: روزگار بر وفق مراد خلیفه خود خوانده سوم می گشت و عثمان ب
شاهزاده ای در خدمت
#قسمت صد و پنجاه پنجم:
روزها از محاصرهٔ خانهٔ عثمان بن عفان ، خلیفه خود خوانده سوم می گذشت و هر روز مردم جری تر از قبل خواستار محاکمهٔ خلیفه بودند ، تا اینکه در روز چهل و نهم از محاصره ،خبری از گوشی به گوش دیگر میرسید : خلیفه سوم را کشتند... خلیفه سوم را کشتند...
و کم کم خبر بلند و بلندتر شد...
و حالا کل مدینه می دانستند که عثمان را کشته اند و به همین هم قناعت نکردند و جمعیت ،حاضر نشدند که او را در قبرستان مسلمین دفن کنند.
خبر به گوش فضه هم رسیده بود.
فضه روی حیاط خانه در حال آسیاب کردن گندم بود تا نانی بپزد و به بهانهٔ نان تازه ، به مأمن امن زندگی اش ، خانهٔ مولایش علی علیه السلام سربزند.
آتش تنور جان گرفته بود و بوی نان تازه در فضا پیچیده بود.
فضه قرص دیگری نان از تنور بیرون آورد و رو به دخترش گفت : عزیز مادر ، به همراه خواهرت بقیه نان ها را بپزید ، من بی قرارم برای دیدار مولایم و اهل بیتش...
دختر که خوب از دل عاشق مادر خبر داشت و می دانست فضه اگر نفس می کشد به عشق علی و اولادش است، لبخندی زد و گفت: برو مادر ، خدا به همراهت ،اما مراقب خودت باش که اینروزها اوضاع مدینه بهم ریخته است ، مبادا آتش این وقایع دامن زنی بیگناه چون تو را گیرد.
فضه آه کوتاهی کشید وگفت : من بدتر از این روزها را دیده ام، زمانی را درک کردم که آتش حقد و حسد این نامردان مردنما دامن زنی پاک و معصوم را که از قضا دختر پیامبرشان هم بود ، گرفت و سیلی زدند و پهلو شکستند و کودک سقط کردند و درب خانه آتش زدند. و با میخ در به سینهٔ بانوی خانه نشتر زدند...
فضه همانطور که اشک از چشمانش جاری بود ، عبا و روبنده پوشید ، نان ها را روی بقچه ای پیچید و به سمت بیرون خانه روان شد.
از خانه فضه تا خانه مولایش راهی نبود،اما دورتا دور خانه را جمعیتی زیاد گرفته بود ، جمعیتی که عجز و لابه می کرد تا امیرالمؤمنین ،علی علیه السلام بر مسند خلافت تکیه زند ، مسندی که از ازل تا ابد متعلق به علی و اولادش بود اما سالیان درازی غصب شده بود.
حالا بعد از گذشت سی و پنج سال از واقعه غدیر و سی و پنج سال خلافت های بی کفایت که هر کدام مسیر اسلام را به ناکجا آباد کشانده بودند ، مردم تازه فهمیده بودند که کسی جز ولی بلافصل پیامبر صل الله علیه واله لیاقت رهبری این دین را ندارد.
فضه نگاهی به جمعیت کرد و همانطور که آه می کشید گفت : آمدید ، اما چه دیر آمدید...دین خدا را به یغما دادید...حق ولی خدا را غاصبانه ستاندید و در حق خدا و رسولش و دینش ظلمها کردید...
ادامه دارد..
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
پروانه های وصال
شاهزاده ای در خدمت #قسمت صد و پنجاه پنجم: روزها از محاصرهٔ خانهٔ عثمان بن عفان ، خلیفه خود خوانده س
شاهزاده ای در خدمت
#قسمت صد و پنجاه و ششم:
فضه اندکی جابه جا شد و به متکای پشت سرش تکیه داد، نگاهی به در و دیوار خانه ای که این روزها در آن به سر میبرد انداخت ، خانه ای در شهر شام که فضه به خاطر عشق به زینبش به اینجا آمد ، آمد که در کنار دختر مولایش علی باشد ،اما حالا دیگر نه رمقی برای ماندن داشت و نه از فرزندان مولایش علی کسی مانده بود که در کنار آنان عطر تن فاطمه را به جان بکشد، مدتی بود که بانویش زینب پرکشیده بود و در جوار پدر و مادرش در ملکوت ساکن شده بود و فضه هر روز بر سر مزار ایشان حاضر میشد و گریه می کرد بر آنچه که دیده بود.
فضه در افکارش غرق بود که صدای تقه ای به درب آمد، او خوب میدانست در این دیار غربت کسی جز همسایه اش نجمه سراغی از او نمیگیرد، پس با صدای ضعیفی گفت : بیا داخل...
نجمه در حالیکه کاسه ای شیر داغ در دست داشت وارد اتاق شد و با لحنی که حکایت از شوخی می کرد گفت: سلام بی بی جان ، امروز چطوری؟ ببینم سر ذوق نیامدی تا برای ما قصه ها بگویی؟؟ بیا بیا این شیر داغ را میل کن تا نفست سر جایش بیاید و از سرزمین هایی بگویی که من نه رفته ام و نه دیده ام...
فضه نفسش را آرام بیرون داد و با آیات قران ،منظورش را چنین گفت : چه می خواهی بدانی دخترم؟! من در انتظار اجل روزشماری میکنم وتو از من قصه می خواهی؟!
نجمه در کنار این پیرزن مهربان نشست ، کاسه شیر را که هنوز هُرم داغی آن بر هوا بلند بود بر زمین گذاشت ، دستان تبدار فضه را در دست گرفت و گفت : در این سرزمین زیبا ، این دیار زیبارویان از غم و غصه حرف نزن، مگر می شود کسی به شام بیاید و از این شهر خوشش نیاید؟!
فضه با شنیدن این حرف ،اشک چشمانش جان گرفت و روان شد ، خیره در چشمان او شد وگفت : از امامم سجاد پرسیدن در حادثه کربلا و اسارت دیار به دیارتان کجا بر شما سخت گذشت و ایشان سه بار فرمودند : الشام، الشام ،الشام....لعنت خدا بر شام و حاکمش ، لعنت خدا بر شام آن مردان ستمگرش، لعنت خدا بر شام و مسلمانان اموی اش ...
فضه نگاهش را خیره به نقطه ای روی دیوار کاهگلی خانه دوخت و با صدای ضعیفی ادامه داد : من شاهزادهٔ سرزمین خود بودم...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿