eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
22.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست تقدیر۵ #قسمت_پنجم 🎬: میهمانی به خوبی و خوشی برگزار شد، ابو‌معروف به خواسته اش رسی
🎬: جاسم از روی مبل بلند شد،بی قرار دور تا دور هال را می گشت، عالمه که این حرکات جاسم برایش تازگی داشت و فکر می کرد دلیل این حرکات را بداند، در حالیکه سینی چای در دستش بود جلو آمد و گفت: پسرم جاسم! بیا و چای بخور بلکه اعصابت سرجایش آمد و بعد صدایش را آرام تر کرد و گفت: فعلا که محیا و مادرش طاقچه بالا گذاشته اند و فردا هم راهی زیارت هستند و از آنجا هم قرار است به ایران بروند، صبر داشته باش پسرجان، اگر محیا قسمت تو باشد،بالاخره دست تقدیر به اینجا می کشاندش.. جاسم نگاهی از زیر چشم به مادرش که از اصل قضیه خبر نداشت کرد و همانطور که آه می کشید گفت: نگرانی من چیز دیگریست، باید به دانشگاه نجف بروم و وضعیت تحصیلم را روشن کنم.. مادرش با تعجب به او نگاه کرد و گفت: مگر وضعیتت روشن نیست؟! جاسم با تته پته گفت: چ...چرا..اما یک سری مشکلاتی پیش آمده باید بروم. مادرش لبخندی زد و گفت: اوه من فکر کردم این بی قراری تو به خاطر رفتن محیا و مادرش هست، خوب یک سر برو نجف و ببین چطوره و کارهات را روی روال بنداز.. جاسم با تردید گفت: آ..آخه می خوام اگر بشه با یکی از ماشین های بابا برم. عالمه سری تکان داد و‌گفت: باشه، با پدرت صحبت می کنم، ماشین قدیمی که دست حصین هست را چند روزی به تو بده، دیگه چی می خوای؟! جاسم که کلی ذوق کرده بود به طرف مادرش آمد، تشکر کرد و لیوان چای را برداشت و یک نفس سرکشید‌. قبل از ظهر بود، محیا و مادرش رقیه منتظر رسیدن ماشینی بودند که به گفتهٔ ابو حصین آنها را تا کربلا می برد، ابو حصین برای اینکه نشان دهد به خاطر جواب رد محیا و رقیه، ناراحت است، صبح زود از خانه بیرون زده بود که با میهمانان گستاخش چشم در چشم نشود، البته هیچ‌ملک و املاکی هم به آنان نداده بود و رقیه راضی بود که هیچ از ارث ابو محیا به او و محیا نرسد اما آینده خود و دخترش با خودخواهی و بوالهوسی این دو مرد عرب بر باد نرود. جاسم هم ساعتی بود که به قصد رفتن به نجف از خانه بیرون زده بود،اما هیچ‌کس نمی دانست که او در خروجی شهر تکریت، منتظر رسیدن ماشین ابومعروف هست که قرار بود محیا و مادرش را به کربلا برساند. بالاخره ماشین از راه رسید، جلوی خانه ایستاد و چند بوق زد. عالمه بسته ای را که در پارچه ای مخملی پیچیده بود به سمت رقیه داد و‌گفت: اینهم سوغات تکریت و با حالت گلایه ادامه داد: رقیه جان! ابو معروف به درک، اگر دست رد به خواسته قلبی جاسم نمیزدی، خوشبختی محیا تضمین شده بود، چون جاسم از جان و دل خواهان محیاست و برای من و ابو حصین هم محیا جای دختر نداشته مان خواهد بود.. رقیه با نگاهی محزون به او چشم دوخت و گفت: ابو حصین تو را نیز فریب داده، اگر با این دستپاچگی میروم، یک طرف قضیه شما هستی و به خاطر شما می روم و آرام تر ادامه داد: از من نشنیده بگیر، به روی خودت نیاور، شتر دیدی ندیدی، اما بدان ابوحصین آش بدی برایمان پخته بود، او محیا را برای جاسم خواستگاری نکرد، بلکه محیا را می خواست تا پیشکش ابو معروف کند تا خود به نام و مقام و پولی برسد و مرا هم برای خودش لقمه گرفته بود.. عالمه با شنیدن این حرفها انگار خشکش زده بود، مثل انسان های برق گرفته، پلک هم نمیزد. صدای بوق ماشین دوباره بلند شد و محیا و رقیه در حالیکه عالمه بهت زده به آنها می نگریست، از خانه بیرون رفتند بدون آنکه بستهٔ سوغاتی را بگیرند. آنها فکر می کردند با رفتن به کربلا از خطر جسته اند، اما خبر نداشتند تازه اول ماجراست. ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#نکات_تربیتی_خانواده ۱ 🌷 زیربنای هر فضیلتی آرامش هست. 🌹اگه زن و شوهری میخوان خونه ای پر از محبت و
۳ "تصحیح یه نگاه غلط" 🌺 خداوند حکیم میفرماید ما زن و مرد رو به صورت زوج قرار دادیم تا به آرامش برسن. 🔹همه اینو میدونن اما جالبه همه اشتباه متوجه میشن این آیه رو!😊 چطور؟! 🔶 ببینید زن باید به جای اینکه منتظر بشینه که شوهرش بهش آرامش بده ✔️ خودش باید دست به کار بشه و طبق انواع فوت و فن ها به شوهرش آرامش بده. آقا هم همینطور. 🚸 اگه هر کی بشینه تا طرف مقابل بهش آرامش بده این وسط هیچ آرامشی نیست که با هم تقسیم کنن 👆👆👆⛔️ ✅ اما اگه قرار شد زن و شوهر همش دنبال آرامش دادن به طرف مقابل باشن این وسط کلی آرامش هست که با هم تقسیم کنن😊😌 🌺✅➗💖💗💓 🔺 خب حالا شما منتظری همسرت بهت آرامش بده یا تو به همسرت آرامش بدی؟!😊 ✅ حداقل پنج بار پیام بالا رو بخونید. ادامه در پیام های پایین تر در مسیر آرامش قدم بذارید: 💖
امشب به دامن من خورشید آرمیده یا ماه آسمان ها در کلبه ام دمیده دختر همیشه جایش آغوش گرم باباست کس روی دست دختر رأس پدر ندیده از دل چراغ گیرم از اشک گل فشانم از زلف مشک ریزم بابا ز ره رسیده از بس که چون بزرگان بارِ فراق بردم در سن خردسالی سروِ قدم خمیده بابا چه شد که امشب، با سر به ما زدی سر جسمت کدام نقطه در خاک، خون دمیده؟ هم کتف من سیاه است، هم روی من کبود است هم فرق من شکسته، هم گوش من دریده داغم به دل نشسته آهم ز سر گذشته چشمم به راه مانده اشکم به رخ چکیده از بس پیاده رفتم، پایم ز راه مانده از بس گرسنه خفتم، رنگم ز رخ پریده تو رفع تشنگی کن از اشک دیده ی من من بوسه می ستانم از حنجر بریده انگشت های عمه بگرفته نقش گلزخم از بس نشسته و خار از پای من کشیده جسمم رَود شبانه در خاک مخفیانه یاد آورد ز زهرا دفن من شهیده خفتم خموش و رفتم سوی پدر شبانه اما بدان ز من ماند صد راز ناشنیده 🏴 شهادت مظلومانه جگرگوشه سیدالشهدا علیه السلام، کوثر ثانی، حضرت رقیه علیهما السلام را به ساحت مقدس حضرت مهدی موعود امام زمان ارواحنافداه و مسلمانان جهان تسلیت و تعزیت عرض می‌کنیم.
مقام زائر.mp3
10.2M
🔘 مقام زائر 🎧 مناسب گوش دادن در مسیر زیارت اربعین 🎤 سخنرانی و مداحی (حجت الاسلام شجاعی و ...) 🏷 علیه السلام عجل الله تعالی فرجه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖 🎥تصویری 🔅دو ویژگی کسانی که بی‌حساب وارد بهشت می‌شوند! 🔰استاد_مجتهدی
🔘 داستان کوتاه بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند. هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند. یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد. روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند. روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم. چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد... ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خـدایـا ✨امشب هم آرامشی 🌸از جنس سکوت برکه ها ✨به سبـزی جنگلها 🌸 با عطر بهشتت ✨خواهانم که 🌸آن را به تمـام دوستان ✨و عـزیـزانم عطا کنی شبتون سرشاراز آرامش🌸 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 خدایا ✨با نام تو آغاز می کنم 🌸شروع هر لحظه را ✨ای که زیباترین 🌸علت هر آغاز تویی ! 🌸این روز و هفته را به ✨لطف و مهربانی  تو می سپارم 🌸یار و یاورم باش ای بهترین ✨ بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم 🌸 الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
سـ🌸ـلام روزتون پراز خیر و برکت 🌸 🗓 امروز  شنبه ☀️  ۲۰ مرداد   ١۴٠۳   ه. ش   🌙 ۵ صفر   ١۴۴۶  ه.ق 🌲   ۱۰ آگوست  ٢٠٢۴   ميلادی 🌷🍃
💜اول هفته خودراباذکرشریف صلوات 💚بـرحضرت محمـدوخانـدان پاک و 💚شـریف و مطهرش شــروع کنیـم 💜اَللّٰهُـمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و💚 💚َآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ فَرَجَهُـم💜 🍃🍀الّلهُمَّ🌳 🍃💚صلّ 🌳 🍃🍀 علْی 🌳 🍃💚محَمَّد🌳 🍃🍀 وآلَ 🌳 🍃💚محَمَّدٍ 🌳 🍃🍀وعَجِّل🌳 🍃💚فرَجَهُم🌳 💚اَللّٰهُـمَّ صـَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ💜 💜 آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💚 🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا