eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
22.7هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته و دیگران در زیر ایستاده. گفت: السلام علیک یا الله. گفت: من الله نیستم. گفت: یا جبرائیل. گفت: من جبرائیل نیستم. گفت: الله نیستی، جبرائیل نیستی، پس چرا در آن بالا تنها نشسته‌ای، تو نیز در زیر آی و در میان مردمان بنشین. 📕 کلیات عبید زاکانی ✍🏻 محمد جعفر محجوب 💕💕💕
🌸امام حسن عسکری ع:🌸 🌷علامات المؤمن خمس: صلاة احدی و خمسين، و زيارة الاربعين، و التختم، في اليمين، و تعفير الجبين و الجهر ببسم الله الرحمن الرحيم 🌷نشانه های مؤمن پنج چیز است: 1 ـ ۵۱ رکعت نماز واجب ونافله 2 ـ زیارت اربعین 3 ـ انگشتر به دست راست کردن 4 ـ بر خاک سجده کردن 5 ـ بسم الله الرحمن الرحیم را بلند گفتن. تهذیب الاحکام ج ۶ ص۵۲ 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
رمان دوم #دختر_شینا 2 🔹من گریه نمی کردم؛ امّا برای پدر هم نمی خندیدم. از اینکه مجبور بودم او را
رمان دوم 3 🏠 خانه عمویم دیوار به دیوارِ خانه ما بود. هر روز چند ساعتی به خانه آن ها می رفتم. گاهی وقت ها مادرم هم می آمد. 🔹 آن روز من به تنهایی به خانه آن ها رفته بودم، سرِ ظهر بود و داشتم از پله های بلند و زیادی که از ایوان شروع می شد و به حیاط ختم می شد، پایین می آمدم که یک دفعه پسرِ جوانی رو به رویم ظاهر شد.... جا خوردم... زبانم بند آمد... برای چند لحظه کوتاه، نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد...💘 💥 صدای قلبم را می شنیدم که داشت از سینه ام بیرون می زد. آن قدر هول شده بودم که نتوانستم جوابِ سلامش را بدهم...😰 بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاطِ خانه خودمان دویدم... 🔵 زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب می کشید. من را که دید، دَلوِ آب از دستش رها شد و به تهِ چاه افتاد... ترسیده بود، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!»⁉️ 😥 🌺 کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیک تر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم... خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده‼️ پسرندیده!»😊 🔸 پسر دیده بودم. مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی! ❣هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد..... از نظرِ من، پدرم بهترین مردِ دنیا بود. 💖 آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم..... ⚰ گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسمِ ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیرِ گریه...😭 آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مُرده آن ها گریه می کنم.😊 💞 پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید. ✅ آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم ""صمد"" است. 🌷🌺 از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد... اوّل عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد. بعد نوبتِ زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاطِ خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد. بعد از آن، مادرِ صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. 🔹 پدرم راضی نبود... می گفت: «"قدم" هنوز بچه است. وقتِ ازدواجش نیست.» ⭕️ خواهرهایم غُر می زدند و می گفتند: «ما از "قدم" کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!» 🔸 پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.» از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم. می دانستم به خاطرِ علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ 😌❤️ امّا مگر فامیل ها کوتاه می آمدند...! 🍃 پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایتِ پدرم را جلب کنند.... 🔷 یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛ ❇️ امّا یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند. عموی پدرم هم با آن ها بود... 🚪 کمی بعد، پدرم درِ اتاق را بست. مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند... 🌳 من توی حیاط، زیرِ یکی از درخت های سیب، نشسته بودم. 🌌 حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛ امّا من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم. 📝 کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شَستَم خبردار شد، با خودم گفتم: «قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند....» ادامه دارد...✒️ نویسنده؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
💎 #نکات_تربیتی_خانواده 138 💖 ماه عسل 30 ساله! 💖 ⭕️ نگاه غیر دینی به انسان ها میگه که دوران شیرین ز
139 🔷 در مورد دستورات دین در زمینه غذا خوردن گفتیم که دین وقتی به انسان دستوراتی رو برای درست غذا خوردن میده ✅ برای اینه که انسان همیشه از غذا خوردن لذت ببره و هیچ وقت پرهیز غذایی نداشته باشه. 🚫 اینطور نباشه که وقتی آدم به 50 سالگی رسید صدتا درد بی درمون داشته باشه و از غذاهای مختلف منع طبی شده باشه.😒 ✔️ یا وقتی میفرماید مسواک بزنید برای اینه که دندان های آدم تا آخر عمر سالم بمونه و از دندان های سالم لذت ببره. ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهدي جان ..... ببین دوباره غروب است و جاده آماده بنا به گفته مردم غروب می آیی شکوه آمدنت را ببخش به چشمانم بیا الهه غربت سوار صحرایی 🍁اللهم عجل لوليك الفرج🍁
6.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لطفاجهت سلامتی وتعجیل درظهورآقاامام زمان ارواحنافداه بی زحمت👌👌۷صلوات هدیه کنید