#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_بیست_وسوم
💞فردای آن روز رفتم سراغ عموی صمد. بنده خدا تنها زندگی می کرد. زنش چند سال پیش فوت کرده بود. گفتم: «عمو جان بیا و در حق من و صمد پدری کن. می خواهیم چند وقتی مزاحمتان بشویم. بعد هم ماجرا را برایش تعریف کردم.»
عمو از خدا خواسته اش شد. با روی باز قبول کرد. به پدر و مادرم هم قضیه را گفتم و با کمک آن ها وسایل را جمع کردیم و آوردیم. بنده خدا عمو همان شب خانه را سپرد به من. کلیدش را داد و رفت خانه مادرشوهرم و تا وقتی که ما از آن خانه نرفتیم، برنگشت.
چند روز بعد قضیه حاملگی ام را به زن برادرم گفتم. خدیجه خبر را به مادرم داد. دیگر یک لحظه تنهایم نمی گذاشتند.
یک ماه طول کشید تا صمد آمد. وقتی گفتم حامله ام، سر از پا نمی شناخت. چند روزی که پیشم بود، نگذاشت از جایم تکان بخورم. همان وقت بود که یک قطعه زمین از خواهرم خرید؛ چهار صد و پنجاه تومان. هر دوی ما خیلی خوشحال بودیم. صمد می گفت: «تا چند وقت دیگر کار ساختمان تهران تمام می شود. دیگر کار نمی گیرم. می آیم با هم خانه خودمان را می سازیم.»
اول تابستان صمد آمد. با هم آستین ها را بالا زدیم و شروع به ساختن خانه کردیم. او شد اوستای بنا و من هم کارگرش. کمی بعد برادرش، تیمور، هم آمد کمکمان.
💞تابستان گرمی بود. اتفاقاً ماه رمضان هم بود. با این حال، هم در ساختن خانه به صمد کمک می کردم و هم روزه می گرفتم.
یک روز با خدیجه رفتیم حمام. از حمام که برگشتیم، حالم بد شد. گرمازده شده بودم و از تشنگی داشتم هلاک می شدم. هر چقدر خدیجه آب خنک روی سر و صورتم ریخت، فایده ای نداشت. بی حال گوشه ای افتاده بودم. خدیجه افتاد به جانم که باید روزه ات را بخوری. حالم بد بود؛ اما زیر بار نمی رفتم.
گفت: «الان می روم به آقا صمد می گویم بیاید ببردت بیمارستان.»
صمد داشت روی ساختمان کار می کرد. گفتم: «نه.. او هم طفلک روزه است. ولش کن. الان حالم خوب می شود.»
کمی گذشت، اما حالم خوب که نشد هیچ، بدتر هم شد. خدیجه اصرار کرد: «بیا روزه ات را بخور تا بلایی سر خودت و بچه نیاوردی.»
قبول نکردم. گفتم: «می خوابم، حالم خوب می شود.» خدیجه که نگرانم شده بود گفت: «میل خودت است، اصلاً به من چه! فردا که یک بچه عقب مانده به دنیا آوردی، می گویی کاش به حرف خدیجه گوش داده بودم.»
این را که گفت، توی دلم خالی شد؛ اما باز قبول نکردم
💞ته دلم می گفتم اگر روزه ام را بخورم، بچه ام بی دین و ایمان می شود.
وقتی حالم خیلی بد شد و دست و پایم به لرزه افتاد، خدیجه چادر سر کرد تا برود صمد را خبر کند. گفتم: «به صمد نگو. هول می کند. باشد می خورم؛ اما به یک شرط.»
خدیجه که کمی خیالش راحت شده بود، گفت: «چه شرطی؟!»
گفتم: «تو هم باید روزه ات را بخوری.»
خدیجه با دهان باز نگاهم می کرد. چشم هایش از تعجب گرد شده بود. گفت: «تو حالت خراب است، من چرا باید روزه ام را بخورم؟!»
گفتم: «من کاری ندارم، یا با هم روزه مان را می شکنیم، یا من هم چیزی نمی خورم.»
خدیجه اول این پا و آن پا کرد. داشتم بی هوش می شدم. خانه دور سرم می چرخید. تمام بدنم یخ کرده و به لرزه افتاده بود. خدیجه دوید. دو تا تخم مرغ شکست و با روغن حیوانی نیمرو درست کرد. نان و سبزی هم آورد. بوی نیمرو که به دماغم خورد، دست و پایم بی حس شد و دلم ضعف رفت. لقمه ای جلوی دهانم گرفت.
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه... اول تو بخور.»
خدیجه کفری شده بود. جیغ زد سرم. گفت: «این چه بساطی است بابا. تو حامله ای، داری می میری، من روزه ام را بشکنم؟!»
✍ادامه دارد.....
پروانه های وصال
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜
#اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ
حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
💢↶ بـنـــ7⃣2⃣ـــــد ↷💢
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《اَللَّهُمَّ وَ اَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ
مَدَحْتُهُ بِلِسَانِی أَوْ أَضْمَرَهُ جِنَانِی
أَوْ هَشَّتْ إِلَیْهِ نَفْسِی
أَوْ أَتَیْتُهُ بِفِعَالِی أَوْ کَتَبْتُهُ بِیَدِی
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》
🦋 بــار خـدایــا 🦋
از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که
آن را با زبان تعریف کردم
یا در دل به فکر آن بودم
یا نفسم به آن مشتاق گشت
یا با کردارم آن را انجام دادم
یا با دستم آن را نوشتم
پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷
و اینگونه گناهانم را بیامرز
ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨
◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️
📘 استغفـار هفتـادگـانـه
امیـرالمؤمنین علـی علیـهالسلام💚
✍ تالیـف: سید ضیاءالدین تنکابنی
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
زندگی مانند رانندگی
در يك دشت زيباست
سعی كن از تک تک لحظاتش
بهترين استفاده رو ببری
چون در انتهای جاده
تابلويی با اين عبارت نصب شده
🚫 دور زدن ممنوع 🚫
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
🌸باچه بیانی توبه کنیم؟
🌷۱. حضرت آدم ع گفت:
ربنا ظلمنا انفسنا وان لم تغفرلنا وترحمنا لنکونن من الخاسرین...۲۳ اعراف
🌷۲. حضرت موسی ع گفت:
رب آنی ظلمت نفسی فاغفرلی...۱۶ قصص
🌷۳.حضرت یونس ع گفت:
لا اله الا انت سبحانک آنی کنت من الظالمین..۸۷انبیاء
🌷۴.حضرت ابراهیم ع گفت:
🌷رَبَّنَا اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِلْمُؤْمِنِينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِسَابُ (٤١)ابراهیم
🌷خدایا،من و پدر و مادرم و همه مؤمنان را، درروزقیامت بیامرز!(۴۱)
🌷۵.حضرت نوح ع گفت:
🌷رَبِّ اغْفِرْ لِي وَلِوَالِدَيَّ وَلِمَنْ دَخَلَ بَيْتِيَ مُؤْمِنًا وَلِلْمُؤْمِنِينَ وَالْمُؤْمِنَاتِ...(٢٨)نوح
🌷خدایا،من و پدر و مادرم و تمام كسانی را كه با ایمان وارد خانه من شدند،وهمه مومنین رابیامرز(۲۸)نوح
یادت باشہ هيچ پرندہ اى
با بارِ سنگين اوج نميگيرد
ڪينہ اگر بہ دل داشتہ باشى سنگينى!
پس امروز
ببخش ديگران را و خود را رها ڪن..
💕💕💕
پروانه های وصال
#برنامه_ترک_گناه و رسیدن به لذت بندگی 🌺🔰🌺✅ قسمت نهم امتحانات الهی ۵ 💠حتما دیدید که بار ها یه گناه
#برنامه_ترک_گناه
و رسیدن به لذت بندگی
🔹🔶➖
قسمت دهم
امتحانات الهی ۶
🎴هر امتحانی که خدا از ما میگیره در واقع زمینه های ترک گناه هست.
🔷همه ی ما آدما امتحان میشیم. هر کدوممون هم یه جور!
"یعنی هر کسی هم امتحانات مخصوص به خودش رو داره."
🔵 خدا اون کسی رو که مذهبی هست، "امتحانای مذهبی" براش میفرسته و اون کسی هم که مذهبی نیست، امتحانای غیر مذهبی!
✅
🔰مثلا یه نفر که آدم مذهبی ای هست، خدا براش امتحان "حسادت"🔥 رو میفرسته!
تا ببینه بنده اش میتونه جلوی خودش رو بگیره و حسادت نکنه یا نه!
🔶مثلا شما توی کلاستون بهترین نمرات امتحان رو میاری.
💪بعد یه شاگرد جدید میاد که نمرات اون بهتره!
آهان زمینه ی امتحان جور شد!😏
🔵خب ببینم حسادت میکنی یا نه؟
😒
اینجا باید خیلی مراقب "هوای نفست" باشی...
📊 امتحانای خدا طوری طراحی میشه که با عیب های انسان کاملا متناسبه.
مثلا شما اگه توی نگاه به نامحرم ضعیف باشی، اتفاقا خدا مدام امتحانایی میگیره که توی موقعیت نگاه به نامحرم بیفتی.
❓❗️❗️❗️
چرا حاج آقا؟! مگه خدا با ما دشمنه؟!
😳
نه عزیزم. دشمن نیست. اتفاقا "چون دوستت داره" این کار رو میکنه.
چطور؟!😒
🔶✅🔷💖🌺💖
🌺سرزمین لذت ها رو به کسانی که دوستشان دارید معرفی کنید🙏