فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام مولای مهربونم ✋🌸
خورشیدمن ٺویے وبے حضورٺو
صبحم بخیرنمےشود
اے آفتاب من
گرچهره رابرون نڪنے
ازنقاب خود
صبحے دمیده نگرددبہ خواب من
#فوای_تلاوت_قرآن:
🌷1.هدایت میکند...........2 بقره
🌷2.شفا ورحمت است.......82 اسرا
🌷3.ذکر وآرام بخش است..28 رعد
🌷4.زیادکننده ایمان........2 انفال
🌷5.نور وروشن کننده دل.15 مائده
🌷6.موعظه وزنده کننده دل است.57یونس
🌷7.امام صادق ع:
خواندن هرحرفش 10 حسنه دارد
ودرنمازایستاده 100 حسنه دارد.
💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای امروزتون🌸
دلی آرام
تنی سالم
لبی خندان
وعاقبتی بخیر
خواهانم.
آفتاب عمرتون همیشه
سبزو برقرار
و زندگیتون سرشار
از عشق و دوستی
امروزتونن زیبا🌺
تقدیم به قلب مهربان شمـا 💖
💕💕💕
انسانیت ملاڪ پیچیده اے ندارد !
همینڪه درمیان مردم زندگے ڪنیم ،
ولے هیچگاه بہ ڪسے ؛
زخم زبان نزنیم ...
دروغ نگوییم ...
ڪلڪ نزنیم ...
دلے را نشڪنیم ...
سوء استفاده نڪنیم ...
و حقے را ناحق نڪنیم ...
یعنے انسانیم ...!!
💕💕💕
#ایستگاه_تفکر
🎯اندکی از خواص #استغفار🎯
❤️خداوند خالق هستی است و تمام قانون ها،عمل ها و عکس العمل ها و تأثیرات و...را می داند و همه اینها را به صورت فرمول به واسطه پیامبر و اهل بیت علیهم السلام به بندگان رسانده است...یکی از این فرمول ها استغفار است...
✅اصل عقلی #اصالت_تخصص به ما می گوید که برای زندگی بهتر به برترین متخصصان این عالم مراجعه کنیم...
#ذکر
↩️ به علت خـورشیـ☀️ـد گرفتگی
در روز پنـجشنبه، ۵ دی
#نمـازآیـات بر ما واجب میشود
که یکی از نمازهای واجب پنجگانه میباشد
💢↶طریقـه خـوانـدن #نمـازآیـات↷💢
⬅️ نماز آیات دو رڪعت است
و هر رڪعت پنج رڪوع دارد
و میتوان آن را دو گونه بجا آورد.
🌸⓵ بعد از نیّت، تکبیر بگوید
و یک حمد و سوره تمام بخواند
و به رکوع رود و سر از رکوع بردارد
دوباره یک حمد و یک سوره تمام بخواند
باز به رکوع رود
تا پنج بار این کار را انجام دهد
بعد از بلند شدن از رکوع پنجم دو سجده نماید و برخیزد
⬅️ و رڪعت دوم را
مانند رڪعت اول بجا آورد
و تشهد بخواند و سلام دهد
🌸⓶ بعد از نیّت و تکبیر و خواندن حمد
آیههای یک سوره را پنج قسمت کند
و یک قسمت از آن را بخواند
و به رکوع رود، بعد سر بردارد
و قسمت دوم از همان سوره را بخواند
و به رکوع رود
و همین طور تا پیش از رکوع پنجم
سوره را تمام نماید و بعد به رکوع رود
و رڪعت دوم را هم به همین صورت بجا آورد.
⤵️ مثلًا سوره «قُلْ هُوَ اللهُ احَدٌ» را
به ترتیب زیر تقسیم کند: ⇣⇣
↫◄ قبل از رکوع اول:
«بِسْمِ اللهِ الرحْمنِ الرحِیمِ» بگوید
و به رکوع رود بعد بایستد و بگوید:
«قُلْ هُوَ اللهُ احَدٌ» باز به رکوع رود
و سر بردارد و بگوید: «اللهُ الصمَدُ»
باز به رکوع رود و سر بردارد و بگوید:
«لَمْ یلِدْ وَ لَم ْیولَدْ»
و به رکوع رود و سر بردارد و بگوید:
«وَ لَمْ یکنْ لَهُ کفُوَاً احَدٌ»
بعد به رکوع رود
و بعد از سر برداشتن دو سجده کند
⬅️ و رڪعت دوم را
مانند رڪعت اول بجا آورد
و در آخر تشهد بخواند و سلام گوید.
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹 خاطرات شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر #قسمت_بیست_ونهم 💞تازه فهمیده بودم دوباره
#داستان
#دختر_شینا
🌹 خاطرات شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
#قسمت_سی_ام
به حساب خودم دو هفته دیگر وقت زایمانم بود. گفتم: «نه. برو به سلامت. حالا زود است.»
اما صبح که برای نماز بیدار شدم، دیدم بدجوری کمرم درد می کند. کمی بعد شکم درد هم سراغم آمد. به روی خودم نیاوردم. مشغول انجام دادن کارهای روزانه ام شدم؛ اما خوب که نشدم هیچ، دردم بیشتر شد. خدیجه هنوز خواب بود. با همان درد و توی همان برف و سرما رفتم سراغ خواهرم. از سرما می لرزیدم. حوری یکی از بچه هایش را فرستاد دنبال قابله و آن یکی را فرستاد دنبال زن برادرم، خدیجه. بعد زیر بغلم را گرفت و با هم برگشتیم خانه خودمان. آن سال از بس هوا سرد بود، کرسی گذاشته بودیم. حوری مرا خواباند زیر کرسی و خودش مشغول آماده کردن تشت و آب گرم شد. دلم می خواست کسی صمد را خبر کند. به همین زودی دلم برایش تنگ شده بود. دوست داشتم در آن لحظات پیشم بود و به دادم می رسید. تا صدای در می آمد، می گفتم: «حتماً صمد است. صمد آمده.»
درد به سراغم آمده بود. چقدر دلم می خواست صمد را صدا بزنم، اما خجالت می کشیدم. تا وقتی که بچه به دنیا آمد، یک لحظه قیافه صمد از جلوی چشم هایم محو نشد. صدای گریه بچه را که شنیدم، گریه ام گرفت. صمد! چی می شد کمی دیرتر می رفتی؟ چی می شد کنارم باشی؟!پنج شنبه بود و دل توی دلم نبود. طبق عادت همیشگی منتظرش بودم. عصر بود.
💞 کسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در را برایش باز کرد. صمد تا خدیجه را دید. شستش خبردار شده بود، پرسیده بود: «چه خبر! قدم راحت شد؟»خدیجه گفته بود بچه به دنیا آمده، اما از دختر یا پسر بودنش چیزی نگفته بود. حوری توی اتاق بود. از پشت پنجره صمد را دید. رو کرد به من و با خنده گفت: «قدم! چشمت روشن، شوهرت آمد.» و قبل از اینکه صمد به اتاق بیاید، رفت بیرون.
بالای کرسی خوابیده بودم. صمد تا وارد شد، خندید و گفت: «به به، سلام قدم خانم. قدم نو رسیده مبارک. کو این دختر قشنگ من!»از دستش ناراحت بودم. خودش هم می دانست. با این حال پرسیدم: «کی به تو گفت؟! خدیجه؟!»
نشست کنارم. بچه را خوابانده بودم پیش خودم. خم شد و پیشانی بچه را بوسید و گفت: «خودم فهمیدم! چه دختر نازی. قدم به جان خودم از خوشگلی به تو برده. ببین چه چشم و ابروی مشکی ای دارد. نکند به خاطر اینکه توی ماه محرم به دنیا آمده این طور چشم و ابرو مشکی شده.»بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت: «می خواستم به زن داداشت مژدگانی خوبی بدهم.
💞حیف که نگفت بچه دختر است. فکر کرد من ناراحت می شوم.»بلند شد و رفت بالای سر خدیجه که پایین کرسی خوابیده بود. گفت: «خدیجه من حالش چطور است؟!»
گفتم: «کمی سرما خورده. دارویش را دادم. تازه خوابیده.»
صمد نشست بالای سر خدیجه و یک ربعِ تمام، موهای خدیجه را نوازش کرد و آرام آرام برایش لالایی خواند.
فردا صبح زود صمد از خواب بیدار شد و گفت: «می خواهم امروز برای دخترم مهمانی بگیرم.»خودش رفت و پدر و مادر، خواهرها و برادرها، و چند تا از فامیل های نزدیک را دعوت کرد. بعد آمد و آستین ها را بالا زد. وسط حیاط اجاقی به پا کرد. مادر و خواهرها و زن برادرهایم به کمکش رفتند.
هر چند، یک وقت می آمد توی اتاق تا سری به من بزند می گفت: «قدم! کاش حالت خوب بود و می آمدی کنار دستم می ایستادی. بدون تو آشپزی صفایی ندارد.» هوا سرد بود. دورتادور حیاط کوچکمان پر از برف شده بود. پارو را برداشت و برف ها را پارو کرد یک گوشه. برف ها کومه شد کنار دستشویی، گوشه حیاط.
✍ ادامه دارد....
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹 خاطرات شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر #قسمت_سی_ام به حساب خودم دو هفته دیگر وقت
#داستان
#دختر_شینا
🌹 خاطرات شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر
#قسمت_سی_ویکم
به بهانه اینکه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر کرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. کمی بعد گرمِ تعریف شد. از کارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی که توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یک دفعه ساکت شد و رفت توی فکر و گفت: «خیلی اذیتت کردم. من را حلال کن. از وقتی با من ازدواج کردی، یک آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»
اشک توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!» گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»دستش را از زیر لحاف دراز کرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به کمک من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملکت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. کلی کار هست که باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، کسی نیست کارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
💞گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا کلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم که کمکم کنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور که دوست داری به کارت برس و خدمت کن.»
دستم را فشار داد. سرش را که بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فکر می کنند با هم دعوایمان شده.»خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها کرد. خجالت کشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت کشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم کند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»بلند شد برود. جلوی در که رسید، برگشت و نگاهم کرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟»
خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»
ظهر شده بود. اتاق کوچک مان پر از مهمان بود. یکی سفره می انداخت و آن یکی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت.
💞صمد داشت استکان ها را از جلوی مهمان ها جمع می کرد. دو تا استکان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور که سعی می کرد استکان ها را از داخل هم دربیاورد، یکی از آن ها شکست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.»
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش کن، ببریمش دکتر.»
بعد رو به من کرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها که به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
✍ ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌓 کلیپ تصویری خواندن #نمازآیات
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
خلوت کردن با خدا تمام آسیب های انسان را جبران میکند...
┄┅═══❁☀❁═══┅┄