فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃روایتی زیبا از نامگذاری حضرت زینب کبری (سلام الله علیها)
🍀 #حجت_الاسلام_عابدینی
#سخنرانی_کوتاه
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
شخصی به قصد تحقیر کردن مورچه ای، آن را با انگشت فشار داد
مورچه خندید و گفت: ای انسان مغرور نباش! که تو در قبرت برای من وعده غذایی بیش نیستی
در اوج قدرت ، مرد باش
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
صبر تنها
عصبانی نشدن نیست!
صبر یعنی اینکه
قادر باشید هفت احساس:
تنفر ، علاقه ، لذت
اضطراب ،خشم ، غم و
ترس را در خود کنترل،
مدیریت و مهار کنید...
┄┅═══❁☀❁═══┅┄
پروانه های وصال
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜ #اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
⇝✿✵•°•❀✵•﷽•✵❀•°•✵✿⇜
#اسـتـغـفــار شبــ🌙ــانـہ
حضـرت عـلـی عـلیـهالسـلام
💢↶ بـنـــ8⃣3⃣ـــــد ↷💢
┄┅═✼✿✵✿✵✿✼═┅┄
《اَللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُکَ لِکُلِّ ذَنْبٍ
حَلَلْتُ بِهِ عَقْداً شَدَدْتُهُ
أَوْ حَرَّمْتُ بِهِ نَفْسِی خَیْراً وَعَدْتَنِی بِهِ
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَ اغْفِرْهُ لِی یَا خَیْرَ الْغَافِرِینَ》
🦋 بــار خـدایــا 🦋
از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که
به واسطهٔ آن پیمانی را که
محکم کرده بودی شکستم
یا خود را از خیری که
وعده داده بودی محروم کردم
پس بر محمـد و آلش درود فرست🌷
و اینگونه گناهانم را بیامرز
ای بهتـریـن آمـرزنـدگـان✨
◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️▪️◽️
📘 استغفـار هفتـادگـانـه
امیـرالمؤمنین علـی علیـهالسلام💚
✍ تالیـف: سید ضیاءالدین تنکابنی
✨نیایش شبانه✨
شبها دستمان بہ خدا نزدیڪتر مےشود پس بیا دعا ڪنیم پـروردگـارا امروزمان را باز هم بہ ڪرمت ببخش و یارے ڪن درپیشگاهت روسفید باشیم
خـدایــا در این شب تو را بہ خدایےات قسم دوستان و عزیزانم را در بهترین و زیباترین و پر آرامشترین مسیر زندگےشان قرارده مسیرے کہ خوشبختے و آرامش خاطر را در لحظہ لحظہ زندگے خویش بچشند
الـهی آمیـن
شبتون بخیر
⭐️✨🌟⭐️✨🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا در این روز
که نوید بخش رحمت توست
هر آنکه چشم گشود
قلبش سرشار از امید
و زندگیش سرشار از رحمت
و برکت تو باد
سلام دوستان خوبم✋
صبح زیباتون بخیر🌸
#هشت_نعمت_بهشت_در_سوره_حجر
🌷آن المتقین فی جنات وعیون...
۱.باغ ها وچشمه ها
🌷ادخلوها بسلام آمنین
۲.سلامتی ۳. امنیت
🌷ونزعناها مافی صدورهم من غل
۴.پاک شدن ازآلودگیهای روحی وقلبی
🌷اخوانا، علی سرر متقابلین
۵.باهم دوست وبرادرند
۶.روبروی هم تکیه داده اند
🌷لایمسهم فیها نصب
۷.هیچ رنج وناراحتی بهشون نمیرسد
🌷وماهم منها بمخرجین
۸.ابدی است وازآن خارج نمیشوند
۴۵ تا۴۸ حجر
💕💕💕
آدمها
یا
تلاش میکنند
یا
بهانه میآورند!
موفقیت به دنبال تو نمیآید،
این تو هستی که باید به دنبالش بروی؛
پس برو و بهدستش بیاور!
💕💕💕
مـشكل ما خدا نيست!
مـشكل ما انسانهايى هستنـد كه خود را نماينده خدا دانستند
و با نام خدا هر كارى كه خـواستند كردند....
💕💕💕
پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهیدحاج ستاراراهیمی هژبر #قسمت_چهل_ودوم 💞پرده آشپزخانه را کنار زد و ب
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهید حاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_چهل_وسوم
💞گفتم: «کجا؟!»
گفت: «پارک دیگر.»
گفتم: «الان! زحمت کشیدی. دارد شب می شود.»
گفت: «قدم! جان من اذیت نکن. اوقات تلخی می شود ها! فردا که بروم، دلت می سوزد.»
دیگر چیزی نگفتم. کتلت ها را توی ظرف درداری ریختم. سبزی و ترشی و سفره و نان و فلاسک هم برداشتم و همه را گذاشتم توی یک زنبیل بزرگ. لباس هایم را پوشیدم و روسری را سرم کردم. جلوی آینه ایستادم و خودم را برانداز کردم. صمد راست می گفت، روسری خیلی بهم می آمد.
گفتم: «دستت درد نکند، چیز خوبی خریدی. گرم و بزرگ است.»
داشت لباس های بچه ها را می پوشاند. گفت: «عمداً این طور بزرگ خریدم. چند وقت دیگر هوا که سرد شد، سر و گوشت را درست و حسابی می گیرد.»
قرار بود دوستش، که دکتر داروساز بود، بیاید دنبالمان. آن ها ماشین داشتند. کمی بعد آمدند. سوار ماشین آن ها شدیم و رفتیم بیرون شهر. ماشین خیلی رفت، تا رسید جلوی در پادگان قهرمان. صمد پیاده شد، رفت توی دژبانی. خانم دکتر معصومه را بغل کرده بود. خیلی پی دلش بالا می رفت.
💞چند سالی بود ازدواج کرده بودند، اما بچه دار نمی شدند. دیگر هوا کاملاً تاریک شده بود که اجازه دادند توی پادگان برویم. کمی گشتیم تا زیر چند درخت تبریزی کهنسال جایی پیدا کردیم و زیراندازها را انداختیم و نشستیم. چند تیر برق آن دور و بر بود که آنجا را روشن کرده بود.
پاییز بود و برگ های خشک و زرد روی زمین ریخته بود. باد می وزید و شاخه های درختان را تکان می داد. هوا سرد بود. خانم دکتر بچه ها را زیر چادرش گرفت. فلاسک را آوردم و چای ریختم که یک دفعه برق رفت و همه جا تاریک شد.
صمد گفت: «بسم الله. فکر کنم وضعیت قرمز شد.»
توی آن تاریکی، چشم چشم را نمی دید. کمی منتظر شدیم؛ اما نه صدای پدافند هوایی می آمد و نه صدای آژیر وضعیت قرمز. صمد چراغ قوه اش را آورد و روشن کرد و گذاشت وسط زیرانداز. چای ها را برداشتیم که بخوریم. به همین زودی سرد شده بود.
باد لای درخت ها افتاده بود. زوزه می کشید و برگ های باقیمانده را به اطراف می برد. صدای خش خش برگ هایی، که دور و برمان بودند، آدم را به وحشت می انداخت. آهسته به صمد گفتم: «بلند شو برویم. توی این تاریکی جَک و جانوری نیاید سراغمان.
💞صمد گفت: «از این حرف ها نزنی پیش آقای دکتر، خجالت می کشم. ببین خانم دکتر چه راحت نشسته و با بچه ها بازی می کند. مثلاً تو بچه کوه و کمری.»
دور و برمان خلوت بود. پرنده پر نمی زد. گاهی صدای زوزه سگ یا شغالی از دور می آمد. باد می وزید و برق هم که رفته بود. ما حتی یکدیگر را درست و حسابی نمی دیدیم. کورمال کورمال شام را آوردیم. با کمک هم سفره را چیدیم. خدیجه کنارم نشسته بود و معصومه هم بغل خانم دکتر بود. خدیجه از سرما می لرزید. هیچ نفهمیدم شام را چطور خوردیم. توی دلم دعادعا می کردم زودتر بلند شویم برویم؛ اما تازه مردها تعریفشان گل کرده بود. خانم دکتر هم عین خیالش نبود. با حوصله و آرام آرام برای من تعریف می کرد. هر کاری می کردم، نمی توانستم حواسم را جمع کنم. فکر می کردم الان از پشت درخت ها سگ یا گرگی بیرون می آید و به ما حمله می کند. از طرفی منطقه نظامی بود و اگر وضعیت قرمز می شد، خطرش از جاهای دیگر بیشتر بود. از سرما دندان هایم به هم می خورد. بالاخره مردها رضایت دادند. وسایلمان را جمع کردیم و سوار ماشین شدیم. آن موقع بود که تازه نفس راحتی کشیدم و گرم صحبت با خانم دکتر شدم.
به خانه که رسیدیم، بچه ها خوابشان برده بود. جایشان را انداختم. لباس هایشان را عوض کردم. صمد هم رفت توی آشپزخانه و ظرف ها را شست
✍ادامه دارد.....