#استادفاطمی_نيا:
↫◄ بعضیها گمان میكنند
در دستگاه خدا هم میشود زرنگی كرد
خيال میكنند اگر یک نمازی بخوانند
و روزهای بگيرند و محاسن بگذارند
و انگشتر عقيق دردست كنند
اهل بهشت هستند
و ديگر هر كاری كردند مهم نيست!
هر چقدر هم ظلم و ستم و ناحقی
بجا آورند، مهم نيست!
متأسفانه بعضی از متدینین
اعمال نیک خود را با گناهان از بين میبرند!
تا از مسجد و هيئت به منزل میآید
با همسر و فرزندان بدخلقی میكند
و تن آنها را میلرزاند!
به مؤمنین تهمت میزند
و غيبت میكند و .....
عزيزان سيئات با حسنات نمیسازد
و آن را از بين میبرد!
بايد خيلی مواظب اعمال خود باشيم
💕💕💕
.
#غیبت در حقیقت یعنی اینکه چیزی نسبت به کسی که شیعه باشد ذکر کنی
که اگر به گوش او برسد او را ناخوش آید و به آن راضی نباشد
💕💕💕
♥️ #امام_علی (ع) فرمودند:
🌴مَنْ لَمْ يُنْجِهِ الصَّبْرُ أَهْلَكَهُ الْجَزَعُ.
🍃 كسى كه صبر و شكيبايى او را نجات ندهد بى تابى او را از پاى در مى آورد.
📚 نهج البلاغه حکمت ۱۸۹
💕💕💕
پروانه های وصال
،,#نهج_البلاغه #حکمت32 : و درود خدا بر او ، فرمود : نيكو كار، از كار نيك بهتر و بدكار از كار بد بد
پروانه های وصال
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_بیست_و_ششم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• همه یکی
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
گونه هام رنگ سرخی به خودشون گرفت.
خجالت زده سرموپایین انداختم.
همون موقع گارسون اومد و غذا هارو آورد.
.
نگاهی به سنگ قبرانداختم.
اسم شهید محمد ضیایی خودنمایی میکرد.
بالبخندی مملواز خجالت سرمو آروم انداختم پایینو آروم گفتم:
+بااجازه پدرو مادرم وبزرگترا و شهدای این مزار...بله...
(با بلہ گفتڹ بانوهمہ جاريخت بہم😥
بانواڹ ڪڸ بڪشند و دگراڹ ڪيف ڪنند😊😍)
صدای صلوات از همه جای سالن میومد.
مردم زیادی به تماشا ایستاده بودن.
خودم و #آقاسید خواستیم که عقدمون کنار همون شهید گمنامی باشه که الان دیگه گمنام نیست.شهید محمدضیایی.
واسطه عقد ما...
چه حسه خوبی بود...
بعد از تموم شدن مراسم، پدر #آقاسید همه مهمونارو دعوت کرد به یه رستوران.
مهمونا رفته بودن و ماهم باشهید خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
#آقاسید درماشین و برام باز کرد:
_بفرمایید عروس خانم.
خجالت زده لبخند زدم و سوار شدیم.
ماشین و روشن کردو راه افتاد.
اما به سمتی که همه میرفتن نرفت!
باتعجب نگاهش کردم و دیدم داره میخنده.
+کجا میخوایم بریم؟
باهمون لبخند نگاهم کردو گفت:
_داریم بدید میکنیم😐😂
با تعجب و خنده گفتم :
+فراااار؟
حالا کجا میریم؟😅
_حرم شاه عبدالعظیم😊
بالبخند نگاهش کردم
واقعا نیاز بود...
البته داداش کوچیکش باما بود
با ماشین خودش.
اومده بود عکس بگیره.
وارد حرم که شدیم همه بالبخند نگاهمون میکردن
و من پر از حس لذت بودم.
#آقاسید تلفنش رو جواب داد:
_سلام مامان
+...
_آره ما خودمون اومدیم حرم😊
+...
_خواستم روز اول تنها باشیم 😊
+...
_باشه چشم
شماهم سلام برسون.
+...
_یاعلی.
.
زیارت کردیم و ناهار خوردیم.
تو ماشین بودیم و در حال رفتن به سمت خونه.
که
نمیدونم چی شد فقط صدای بوق ممتد ماشین و... شوک بدی بهم وارد شده بود.
#آقاسید و نگاه کردم سالم بود و فقط گوشه پیشونیش خراش کوچیکی برداشته بود.
در سمت من باز نمیشد ومجبور شدم از سمت اون پیاده شدم.
با چادر سفید و دست گل دور تادور ماشین و نگاه کردم.
جلو بندی داغون شده بود.
حرکاتم دست خودم نبود.
رنگم مثل گچ شده بود.
دست و پاهام سرد بودن.
تازه یادم افتاد چی شده.
بغضم ترکیدو از شدت ترس و اضطراب زدم زیر گریه.
#آقاسید به سمتم دوید.
سرمو تو آغوشش گرفت:
_چیزی نیست خانوم
چیزی نیست
آروم باش...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
پروانه های وصال
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_بیست_و_هفتم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• گونه ه
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_بیست_و_هشتم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•.
نمیتونستم اتفاقی که افتاده رو هضم کنم.
و همین بر شدت گریه ام اضافه میکرد.
داداشش که پشت سر ما بود سریع اومد و به کمک #محمد ماشین و کشوندن کنار گاردریل.
ومن همینطور بهت زده نگاهشون میکردم.
چندساعتی طول کشید تا پلیس بیادو صورت جلسه کنه.
خسته شده بودم و به این فکر میکردم که چرا روز عقد من باید اینطور بشه آخه؟
به گفته داداشش وخودش یه ماشین پیچید جلومون و باعث شد ما منحرف بشیم.
خدایا شکرت که سالمیم.
تمام کارا رو کرده بودن و ماشین و بکسل کردن و بردن تعمیرگاه و بعد از اون ورم رفتیم خونه.
همین که از در وارد شدیم تا پیشونیه #آقاسید رو دیدن و اینکه دیدن با ماشین خودمون نیستیم خیلی هل کرده بودن.
#آقاسید لبخندی زدو تمام ماجرا رو تعریف کرد.
بماند که چقد تو سرو صورت خودشون زدن وچقد خداروشکر گفتن.
یه اسپندم دود کردن...
.
دوهفته اس از عقدمون میگذره.
هرچی میریم جلوتر به عروسی مون نزدیک تر میشیم استرسم بیشتر میشه.
تمام کارا رو کردیم.از خونه و جهاز گرفته تا لباس عروسو ماشین و ارایشگاه.
توی اتاقم نشسته بودم و خیره شده بودم به روتختی گل گلیم.عاشق رنگ و طرحش بودم.
زمینه آبی فیروزه ای و رنگ گل گلیش...
خودمم یه لباس بااین طرح و رنگ داشتم...
یاد دانشگاه افتادم😭 باید بعداز عروسی حتما ادامه بدم.
تصویر زهرا تو ذهنم نقش بست.
چقد دلم براش تنگ شده بود....
نمیدونم از چیزی خبر داره یانه اما مطمئنا از دستم خیلی ناراحته.
باید دعوتش کنم...
تصمیم گرفتیم که برای عروسی یه کار غیرمنتظره کنیم...
گوشیم زنگ خورد.
#محمد بود:
+جانم
_سلام عزیزم☺
+سلام آقایی خسته نباشی🙈
_ممنونم... زنگ زدم بهت بگم که اون کارم حل شده همه چی آماده است...
باخوشحالی جیغ کشیدم:
+ وااای توروخدا😍 چه عالییی
_اره خیلی خوب شد😊
من فعلا باید برم.
شب میبینمت
+باشه. قربانت یاعلی
_یاعلی
.
_میتونی چشماتو باز کنی😊
آروم چشمامو باز کردم و با بهت به خودم خیره شدم...
چقد تغییر کرده بودم...
صدای در اومد.ارایشگر سریع شنلمو انداخت سرم و باشیطنت گفت:اول رونما بگیر از شادوماد😉😊
#آقاسید و فیلم بردار وارد شدن.
صدای قدم هاشو که به سمتم میومد رو شنیدم.
قلبم تند میزد و کف دستم عرق کرده بود.
شنلو آروم بالا زد.
چشمای آبیش از همیشه آبی تر بودو میدرخشید.
لبخندمهمون لباش بود.
آروم و ناگهانی بوسه کوتاهی به پیشونیم زد. و زیر گوشم زمزمه کرد:
_#ماه_بانوی_من... .
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
مردی که قصد ازدواج داشت بـه یـک بـنـگـاه ازدواج مـراجـعـه کــرد کـه روی آن نـوشـتـه شـده بـود: "بـنـگـاه هـمـسـریـابـی" مـرد در را بـاز کـرد و وارد اتـاقـی شـد کـه دو در داشـت....
روی یـکـی از آنـهـا نـوشـتـه شـده بـود "زشـت" و روی دیـگـری "زیـبــا" در زیـبــا را فـشـار داد و وارد اتـاق شـد....
دو در دیـگــر دیـد,روی یـکـی نـوشـتـه شـده بـود "کـدبـانـو" و روی دیـگـری "شـلـخـتـه" او از در کـدبـانـوی خـوب وارد شـد....
در آنـجـا دو در دیـگــر بـود کـه روی یـکـی "جـوان" و روی دیـگـری "پـا بـه سـن گـذشـتـه" نـوشـتـه شـده بـود....
از در جـوان وارد شـد... تـه اتـاق آیـنـه ی دیـواری بـزرگـی دیـده مـی شـد کـه روی آن نـوشـتـه شـده بـود: ""بـا چـنـیـن ادعــا و تـوقـعـاتـی بـهــتــر اسـت اول خـودتـان را در آیـنـه نـگــاه کـنـیـد
💕💕💕
همیشه نباید حرف زد
گاه باید سکوت کرد
حرف دل که گفتنی نیست !!
باید آدمش باشد
کسی که با یک نگاه کردن
به چشمت تا ته بغضت را بفهمد ...!
#چارلی_چاپلین
💕💕💕
🌸مادر یعنی: ناز هستی در وجود
🌸مادر یعنی:یک فرشته در سجود
🌸مادر یعنی: یک بغل آسودگی
🌸مادر یعنی: پاکی از آلودگی
🌸مادر یعنی: هدیه ی مرد از خدا
🌸مادر یعنی:همدم و یک هم صدا
🌸مادر یعنی: عشق و هستی؛ زندگی
🌸مادر یعنی: یک جهان پایندگی
🌸مادر یعنی:لطیف؛ فصل بهار
🌸مادر یعنی:زندگی در لاله زار
🌸مادر یعنی: عاشقی؛ دلدادگی
🌸مادر یعنی: راستی و سادگی
🌸مادر یعنی: عاطفه؛ مهر و وفا
🌸مادر یعنی: معدن نور و صفا
🌸مادر یعنی: راز؛ محرم؛ یک رفیق
🌸مادر یعنی: یار یکدل؛ یک شفیق
🌸مادر یعنی: مادر مردان مرد
🌸مادر یعنی: همدم دوران درد
🌸مادر یعنی:حس خوش
🌸مادر یعنی: بوستانی پر نصیب
🌸مادر یعنی: باغهای آرزو
🌸مادر یعنی:نعمتی در پیش رو
🌸مادر یعنی: بنده ی خوب خدا
🌸مادر یعنی: نیمی از مردان جدا
🌸مادر یعنی: همسری خوب
🌸مادر یعنی: بهترین یار و رفیق
🌸مادر یعنی: انفجار نورها
🌸مادر یعنی: نغمه ی روح و روان
🌸مادر یعنی: ساز موسیقی جان
🌸مادر یعنی: مرهم هر خستگی
🌸مادر یعنی: بهترین وابستگی
❤️تقدیم به همه مادران عزیز ❤️
💕💕💕
مداحی آنلاین - ای قلم رخصت بگیر از او بگویم - مهدی رسولی.mp3
5.29M
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا (س)
ای قلم رخصت بگیر از او بگویم
این شعر را با نیت بانو بگویم
🎤 #مهدی_رسولی