فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌻هراسي نداشته باش ،
وقتي که خدا همیشه با توست...
🌻دلتنگ مشو ،
خدا همیشه نگهدار توست...
🌻تو را یاری خواهد رساند
و در پناه خود خواهد گرفت
آن خدائي که خدای مهربانيهاست
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
با توکل به اسم الله
آغـــاز روزی زیبـــا
با صلوات بـــر محمـد
و آل محمــــد (ص)
اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم
سلام صبح زیباتون بخیر
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮
#حدیث_نور
✨ امام کاظم (ع) فرمودند:
خداوند شراب را به خاطر نامش حرام نکرده بلکه به خاطر عاقبتش حرام فرموده و هر چه پیامدهای شراب را داشته باشد نیز (در حکم) شراب است.✨
وقتى دارى
روزهاى سختى رو ميگذرونى
و متعجبى كه پس خدا كجاست،
يادت باشه
استاد هميشه موقع
امتحان سكوت ميكنه ...
دستان خدا همیشه همراهتان...
💕💕💕
⚠️ #تلنگر
#قرآن
🛑 #کرونا
#و_خدایی_که_در_این_نزدیکیست
💌 نامه ای زیبا از سوی پروردگار به همه انسان ها...
🌞 سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد. که من نه تو را رها کرده ام و نه با تو دشمنی کردهام...
( ضحی 1-2)
😓 افسوس که هر کس را به ( سوی) تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی...
(یس 30)
📩 و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر آنکه از آن روی برگرداندی...
(انعام 4)
😤 و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام...
(انبیا 87)
💢 و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری...
(یونس 24)
🦟 و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمیتوانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری...
(حج 73)
💔 پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرو رفتند و تمام
وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی؟ اما به من گمان بردی، چه گمان هایی...
( احزاب 10)
🌍 تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد، پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری. پس من به سوی تو بازگشتم، تا تو نیز به سوی من بازگردی، که من مهربانترینم در بازگشتن...
(توبه 118)
🌑 وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من میمانی، تو را از اندوه رهانیدم، اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی...
(انعام 63-64)
😓 این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی، و رویت را به سوی دیگری کردی و هر وقت سختی به تو رسید از من ناامید شدهای...
(اسرا 83)
💢 آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت را؟
(سوره شرح 2-3)
غیر از من، چه کسی برایت خدایی کرده است⁉️
(اعراف 59)
پس کجا می روی⁉️
(تکویر 26)
پس از این سخن، دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری⁉️
(مرسلات 50)
چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری⁉️
(انفطار 6)
🌧 مرا به یاد می آوری؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند و ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آنها بیرون آید و به خواست من، به تو اصابت کند تا فقط لبخند بزنی، در حالی که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود...
(روم 48)
💢 من همانم که می دانم در روز روحت، چه جراحتهایی بر میدارد و در شب روحت را در خواب به تمامی باز می ستانم، تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی بر می انگیزانم، و تا لحظه مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم...
(انعام 60)
🌹من همانم که وقتی می ترسی، به تو امنیت میدهم...
(قریش 3)
👌برگرد.. مطمئن برگرد، تا یک بار دیگر با هم باشیم...
(فجر 28-29)
❤️ تا یک بار دیگر دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم...
(مائده 54)
💕💕💕
#یک_حدیث
🍀حضرت علی (ع) فرمودند:
💫✨ دو چیز در زمین مایهی امان از عذاب خدا بود: ای مردم! یکی از آن دو برداشته شد، پس دیگری را دریابید و به آن چنگ زنید، ولی آن امانی که برداشته شد، رسول خدا (ص) بود و آن امانِ باقیمانده، «استغفارکردن» است، که خدای بزرگ به نبی اکرم (ص) فرمود:
✨📖✨ و ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ (33 – انفال)
⚡️خدا تا تو (ای پيغمبر رحمت) در ميان آنها( مردم) هستى، آنان را عذاب نخواهد كرد و نيز مادامى كه به درگاهِ خدا توبه و استغفار میكنند، باز هم خداوند آنها را عذابشان نمیکند.
📕نهجالبلاغه
🌷 اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج 🌷
چفیه...
پرچم...
چادر...
همه از یک خانواده اند🍃
اما!
چفیه بر دوش شهدا💚
پرچم به دست رزمندگان...
و چادر بر سر توست ای خواهر👌🏻❤️
#حجاب.
🌷محبت،اخلاق:
بدی راباخوبی جواب دهید
تادشمنتان،دوستتان شود:
🌷ادفع بالتی هی احسن فاذا الذی بینک وبینه عداوة کانه ولی حمیم...۳۴ فصلت
💕💕💕
🔸 آیا می دانستید اکثر دعاهایی که از امام عصر ارواحنا فداه نقل شده، در ماه رجب بوده است؟
یکی از عالی ترین مطالب آن ادعیه را تقدیمتون میکنم👇
انسانهاي كامل كه خليفه خدا و مجرا و مجلاي فيض او هستند، رابط غيب و شهودند، زيرا سبب بهرهمندشدن موجودات از فيض وجود ميگردند. به بيان ديگر، اگر آنها نميبودند پيوندي ميان خدا و مخلوقات نبود و فيوضات خداوند مجرا و مجلايي پيدا نميكرد؛ يعني هيچ چيز خلق نميشد، در نتيجه قدرت خدا و يگانگي او هيچ گونه ظهور و بروزي نميداشت.
در دعاي روزهاي ماه رجب كه از توقيعات حضرت ولي عصر (عجّلالله تعالي فرجهالشريف) است، اين حقيقت بدين صورت بيان شده است: «فجعلتهم معادن لكلماتك و أركاناً لتوحيدك و آياتك... فبهم ملأت سمائك و أرضك حتي ظهر أن لاإله إلاّا أنت»
؛ يعني با آن خلفا و وسائط فيض خود، آسمان و زمين را از موجودات گوناگون پر كردي و بدينگونه روشن شد كه الهي جز تو نيست، چون اولاً جايگاه خود آنها در نظام خلقتْ خلافت و وساطت در فيض است؛ نه الوهيّت. ثاني تنها از ناحيه تو عهدهدار خلافتاند؛ نه غير تو، پس الوهيت در انحصار توست.
📚 ادب فنای مقربان، آیت الله جوادی آملی، ج۴ ، ص۳۰۶
خدای خوبم🙏
به حق نامهای زیبایت
به حق مهربانیات
به حق بزرگی وجلالت
غم و غصه را از دل
دوستان وعزیزانم دور کن
لحظه هاشون سرشار از آرامش
دردهاشون رو درمون
و دلشون رو آروم ترین کن
💕💕💕
پروانه های وصال
#نهج_البلاغه #حکمت48 : پیروزی در دوراندیشی ، و دوراندیشی در به کارگیری صحیح اندیشه ، و اندیشه صحیح
#نهج_البلاغه
#حکمت51 :
عیب تو تا آنگاه که روزگار با تو هماهنگ باشد ، پنهان است
#حکمت52 :
سزاوارترین مردم به عفو کردن ، تواناترینشان به هنگام کیفر دادن است
#حکمت53 :
سخاوت آن است که تو آغاز کنی ، زیرا آنچه با درخواست داده می شود یا از روی شرم است و یا از بیم شنیدن سخن ناپسند
💕💕💕
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_هشتم او آه عمیقے ڪشید و درحالےڪه نگاهش بہ تسبیحش بود گفت: -ان شال
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_بیست_و_نهم
شب چتر سیاهش را در گرماے مهربانانه ی خرمشهر پهن ڪرد.از اردوگاه ما تا سالن غذاخورے ده دقیقه فاصله بود.من وفاطمه و چند نفر دیگہ از دخترها بہ سمت سالن غذاخورے حرکت ڪردیم.فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود کہ همہ دوستش داشتند.وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنے دار من وفاطمه هرطورے بود خورده شد.وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام ڪنار گوشم نجوا ڪرد:من امشب منتظرم..
ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جملہ خوشحال باشم یا ناراحت.
خلاصہ با اعلام ساعت خاموشے همه ی دخترها راس ساعت نه به تختخوابهاے خود رفتند و با کمے پچ پچ خوابیدند.داشتم فڪر میڪردم ڪه چگونہ در میان سڪوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکے اومد.گوشیم را نگاه ڪردم و دیدم فاطمه پیام داده: ‘بریم حیاط’
تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.سرم را پایین آوردم. دیدم روے تخت نشسته و ڪفشهایش را میپوشد.چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم
-ڪجا میریم؟!مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشے از خوابگاه بیرون بریم؟
گفت: نه ولے حساب من با بقیه کلے فرق دارد
راست میگفت.
وقتے چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.به خواست فاطمه گوشہ ی دنجے پیدا ڪردیم و روے زمین نشستیم..
فاطمه بی مقدمہ گفت:خوب! اینم گوش شنوا. تعریف ڪن ببینم چیکاره ایم.
حرف زدن واعتراف ڪردن پیش او خیلے سخت بود.نمیدونستم از ڪجا باید شروع کنم.گفتم:
-امممممم قبلا گفتہ بودم ڪه پدرم چہ جور مردے بود..
-آره خوب یادمہ وباید بگم با اینکہ ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزے بهشون دارم
آهی از سرحسرت ڪشیدم وزیر لب گفتم:
-آقام آقا بود.!ڪاش منم براش احترام قایل بودم.
باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستے؟
اشکهام بیصبرانه روے صورتم دوید و سرم رو با ناراحتےتکان دادم:
-نه! فڪر میڪردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولے من در این سالها خیلی بهش بد ڪردم خیلے
دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه ڪردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم ڪرد تا جوے اشکهام راه خودشو بره.باید هرطورے شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش ڪمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم.
-آقام دوست داشت من پاڪ زندگے ڪنم.آقام خیلے آبرو دار بود.تا وقتے زنده بود برام چادرهاے مختلف میخرید.
بعد دستے ڪشیدم رو چادرم و ادامہ دادم:
-مثلن همین چادر! اینا قبلن سرم بود.
فاطمه گفت:چہ جالب! پس تو چادرے بودی؟ حدس میزدم.
با تعجب پرسیدم:ازڪجا؟
-از آنجا کہ خیلے خوب بلدے روسرت بگیرے
سری با تاسف تڪون دادم و گفتم:
-چه فایده داره؟ این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند.
خوب چرا؟! مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟
کمے فکر ڪردم و وقتے مطمئن شدم گفتم:
-نہ آقام ترسناڪ نبود.ولے آقام همه چیزم بود.او همیشہ برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.منم کہ جونم بود و آقام.تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.درستشو بگم اینه ڪه من هیچ احساسی بہ چادرنداشتم مگر اینکہ با پوشیدنش آقام خوشحال میشہ
-خب یعنی بعد از فوت آقات دیگہ برات شادی آقات اهمیتے نداشت؟
با شتاب گفتم:
-البته که داشت ولے آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.
میدونے تنها سیم ارتباطے من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود.وقتے آقام رفت از همہ چے زده شدم.از همہ چے بدم اومد.حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.بخاطراینکہ منو تنها گذاشت. با اینکہ میدونست من چقدر تنهام.بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهرے پیدا ڪردم کلا از خدا و زندگے زده شدم..میدونم درست نیست اینها رو بگم.ولے همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یہ آدم دیگہ تنها کسایے ڪه هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بیتفاوت باشم و همیشه از یادآورے اسمشون خجالت زده یا حتے امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ
نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم: اے ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها ڪردم خیلے…
ادامه دارد….
نویسنده:#ف_مقیمی
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_بیست_و_نهم شب چتر سیاهش را در گرماے مهربانانه ی خرمشهر پهن ڪرد.از اردوگ
#رمان
#رهایی_از_شب
#قسمت_سیام
نفس عمیقے ڪشیدم و با تاسف ادامہ دادم:
اے ڪاش فقط مشڪلم حجابم بود…خیلے خطاها ڪردم خیلے…
فاطمہ گفت:
-ببین عسل هممون خطاهاے بزرگ وڪوچیڪ داریم تو زندگے فقط تو نیستے!
با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم:
-خواهش میڪنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خود واقعیمو بهت معرفے ڪنم مانعم میشے؟
او دستم رو ڪنارزد و پرسید:
-حالا شما چرا اینقدر اصراردارے اعتراف بہ گناه ڪنے؟ فڪر میڪنے درستہ؟ !
سرم رو با استیصال تڪان دادم و گفتم:
-نمیدونم. ..نمیدونم…فقط میدونم ڪہ اگہ بناباشہ بہ یڪے اعتماد ڪنم وحرفهامو بزنم اون تویے
وبعد از این ڪہ بگے فڪر میڪنے چے میشہ؟
-نمیدونم!!!! شاید دیگہ براے همیشہ از دستت بدم
او اخم دلنشینے ڪرد و باز با نمڪ ذاتیش گفت:.-پس تصمیم خودتو گرفتے!!!! فقط از راه حلت خوشم نیومد.میتونستے راه بهترے رو براے دڪ ڪردنم پیدا ڪنے!
میان گریہ خندیدم:
-من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمہ
او انگشت اشاره اش رو بہ حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت:
-والبتہ ڪورخوندی دختر جان! من سریش ترین فرد زندگیتم!
مطمئن نبودم..بخاطر همین با بغض گفتم:
-ڪاش همینطور باشہ…
او خودش رو جمع وجور ڪرد و با علاقہ گفت:
-خوب رد ڪن اعترافتو بیاد ببینیم…
میخواستم حرف بزنم ڪہ او با چشم وابرو وادار بہ سڪوتم ڪرد وفهمیدم ڪسے بہ ما نزدیڪ میشود. سرم را برگرداندم و همان خانمے ڪہ مسؤول برنامہ ها بود را دیدم ڪہ با لبخندے پرسشگرانہ بہ سمتمون میومد.با نگرانے آهستہ گفتم:
-واے فاطمہ الانہ ڪہ بیاد یہ تشر بزنہ بهمون
فاطمہ با بیتفاوتے گفت:
-گنده دماغ هست ولے نہ تا اون حد..نگران نباش.رگ خوابش دست خودمہ.
ایشون در حالیڪہ بهمون سلام میڪرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنے دارے خطاب بہ فاطمہ گفت:
-بہ بہ خانوم بخشے!!!میبینم ڪہ فرمانده ے بسیج در وقت خاموشے اومده هواخورے!!!
فاطمہ با لبخند و احترام خطاب بہ او پاسخ داد:-و خانوم اسڪندرے هم مثل همیشہ با تمام خستگے آماده بہ خدمت!!
هردو خنده ے ڪوتاه واجبارے تحویل هم دادند.بعد خانوم اسڪندرے خیلے سریع حالت چهره اش را جدے ڪرد و پرسید:
-مشڪلے پیش اومده؟ چرا نخوابیدید؟ اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن
فاطمہ با آرامش پاسخ داد:
-قبلا با جناب احمدے هماهنگ ڪردم. بعد در حالیڪہ دست مرا در دستانش میگذاشت ادامہ داد:
-دوست عزیزم حال خوشے نداشت.در طول روز وقتے برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب ڪمإ برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم.
خانوم اسڪندرے نگاه موشکافانہ اے بہ من انداخت و بگمانم با کنایه گفت:
-عجب دوست خوبے.!! پس پیشنهاد میدم اینجا ننشینید.سربازها رفت وآمد میڪنند خوب نیست.تشریف ببرید بہ خوابگاه مسئولین.
فاطمہ گفت:
-ممنون ولے ما در مدتے ڪہ اینجا بودیم سربازی ندیدیم.ومیخواستیم تنها باشیم.بنابراین خوابگاه مسئولین گزینہ ے مناسبی نیست..
ماحصل صحبتهای این دونفر این شد ڪہ ما طبق خواست خانوم اسڪندرے ڪہ ڪاملا مشخص بود یڪ درخواست اجباریست بہ سمت خوابگاه مورد نظر ڪہ بہ گفتہ ےایشون ڪسے داخلش نبود راه راڪج ڪردیم و او وقتے بہ آنجا رسید بہ فاطمہ گفت:
-من یڪساعت دیگر برمیگردم.
ڪہ یعنے هرحرفے دارید در این یڪساعت بہ سرانجام برسونید.
تا رفت بہ فاطمہ با غرولند گفتم:
-بابا اینجا ڪجاست دیگہ!!! یعنے یڪ دیقہ هم نمیتونیم واسہ خودمون باشیم.؟
فاطمہ با خنده ے شیطنت آمیزے گفت:
-فقط یڪ ساعت….
گفتم.:
-خیلے ڪمہ…
گفت:پس حتما صلاح نیست..
من با لجبازے گفتم:
-آسمون بہ زمین بیاد زمین برسہ بہ آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم
ادامہ دارد...
نویسنده:#ف_مقیمی
از عارف دانایی پرسیدند:
تا بهشت چقدر
راه است؟
گفت یـک قدم.
گفتند: چطـور؟
گفـــت: یک پایتان را
که روے نفس بگذارید
پـــای
دیگرتان در بهشت است ...
💕💕💕