eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان ببخشید تاخیر داشت تذکر دادید اینم ادامه رمان😊
❣ دعوا ڪن ، ولے با ڪاغذت ، اگر از ڪسے ناراحتے یک ڪاغذ بردار و یک مداد هر چه خواستے به او بگویے روے ڪاغذ بنویس خواستے هم داد بڪشے ، تنها سایز ڪلماتت را بزرگ ڪن نه صدایت را. آرام ڪه شدے برگرد و ڪاغذت را نگاه ڪن. آنوقت خودت قضاوت ڪن. حالا میتوانے تمام خشم نوشته هایت را با پاک ڪن عزیزت پاک ڪنے. دلے را هم نشڪانده اے و وجدانت را هم نیازرده ای... خرجش همان مداد و پاک ڪن بود، نه بغض و پشیمانی. گاهی میتوان از ڪوره خشم پخته تر بیرون آمد... 👤 دڪتر حسین الهے قمشه‌‌ای 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به آرامش که برسی آرامش وجودت را فرا میگیرد نه به راحتی می رنجی نه به آسانی می رنجانی آرامش سهم دل هایی ست که نگاهشان به نگاه خداست...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بیاییدامشب برای هم دعاکنیم صبورباشیم از روزگار و سختی هاش نترسیم دعاکنیم، همه سالم و سلامت بمانند و در نهایت عاقبت هم مردم ختم به خیرشود 🌟"شبتون در پناه خدا"🌟
┄┅─✵💝✵─┅┄ #بسم_الله_الرحمن_الرحیم برخیز و سلامی کن ولبخند بزن که این صبــح نشانی زغم وغصـه ندارد. لبخنـد خـدا در نفس صبح عیان است بگذار خـدادست به قلبـــ💗ـــت بگذارد. الهی به امید تو ســلام چهار شنبه تون پراز لبخند الهی به امید تو💚
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ #حدیث_نور ✨ امام صادق (ع) فرمودند: پنج خصلت است كه در هر كس يكى از آنها نباشد خير و بهره زيادى در او نيست: اول: وفادارى دوم: تدبير سوم: حيا چهارم: خوش اخلاقى و پنجم: ـ كه چهار خصلت ديگر را نيز در خود دارد ـ آزادگى.✨
💕ازوصایای لقمان به پسرش 🌷ِ يا بُنَيَّ ،اِعلَم أنّي خَدَمتُ أربَعَمِئَةِ نَبِيٍّ ، وأخَذتُ مِن كَلامِهِم أربَعَ كَلِماتٍ، وهِيَ : إذا كُنتَ فِي الصَّلاةِ فَاحفَظ قَلبَكَ ، وإذا كُنتَ عَلَى المائِدَةِ فَاحفَظ حَلقَكَ ، وإذا كُنتَ في بَيتِ الغَيرِ فَاحفَظ عَينَكَ ، وإذا كُنتَ بَينَ الخَلقِ فَاحفَظ لِسانَكَ . المواعظ العددية : ص 238 🌷از جمله سفارش هاى لقمان عليه السلام به پسرش : پسرم! به چهارصد پيغمبر ، خدمت كرده ام و از ميان سخنان آنان ، چهار سخن را دريافته ام ، كه چنين اند : 🌷۱.هر گاه در نماز بودى ، دلت را حفظ كن ، 🌷۲. هر گاه سر سفره بودى ، شکمت را نگه دار، 🌷۳. و هر گاه در خانه ديگرى بودى ، چشمت را نگه دار 🌷۴.و هر گاه در ميان مردم بودى ، زبانت را نگه دار. 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_امام_زمانم سر فدای قدمت، ای مه کنعانی من قدمی ‌رنجه‌کن،‌ای‌ دوست ‌به ‌مهمانی ‌من عمرمان رفت به تکرار نبودن هایت غیبتت ‌سخت ‌شد،ازدست‌ِ مسلمانی‌ من فرج مولا صلواتـــــــ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلامی دهم با تمامِ امید که شاید جوابِ سلامی دهی غرض دیدنت هست ای مهربان خودت را نشانِ گدا میدهی ؟ فقیری گرسنه به پشتِ درم به این بینوایت غذا میدهی ؟ به این کفترِ بال و پر سوخته برای پریدن هوا میدهی ؟ اگر ذره ای نوکری‌ات کنم به من خرمنی از طلا میدهی ؟ شده آرزویم چو خدامتان به من هم لباس غلامی دهی اگر جانِ خود را کنم پیشکش به من در عوض ، کربلا میدهی ؟ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع) 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#حضور_قلب_در_نماز چگونه حواس پرتی در نمازمان را درمان کنیم؟ به توصیه ی آیت الله بهجت رحمت الله علیه توجه کنید.
❤️ پر از عطشم،مرا تو دريايی کن سرشار از احساس و تماشايی کن هرچندکه ما بديم وپيمان شکنيم ای خوب بيا دوباره آقايی کن 💕💕💕
گذشتِ زمان، کسی رو عوض نمیکنه… فقط بهت یاد میده که آدم ها، همیشه اونی که تو فکر میکنی نیستند… 💕💕💕
هرگز در مورد سن يک زن و حقوق يک مرد سوال نکنيد! چون زن هيچ وقت برای خودش زندگی نمیکنه و مرد برای خودش پول در نمياره... 💕💕💕
دو چیز شخصیت تو را تعریف میکنه صبرت موقعی که هیچی نداری رفتارت وقتی همه چیز داری ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید! شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست ؟؟؟ !!! در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم ! پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: "من آدم زمختی هستم" زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه... میوه داشتیم یا نه... همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...! 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ببینید| اندک فرصت باقیمانده از ماه شعبان را دریابیم. ✅ خاطره‌ای از مرحوم آیت‌الله سعادت‌پرور(ره) 🎙استاد فیاض‌بخش
یڪی از دنیــا دل ڪند و رفت زیارت #حرم رو سنگ مزارش نوشتن #شهید‌‌_مدافع_حرم... یکی مثل من اسیرِ دنیاست باید بشه سهمش فقط دیدن عکسای شهدای مدافع حرم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خیلےزیباست جملہ اے از |شھید ابراهیم هادے|😊 بہ فڪر[مثل شھدا مُردن] نباش! بہ فڪر[مثل‌شھدا زندگےڪردن] باش!✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💕💕💕
✅حق الناس یکی از مصادیق حق الناس، رعایت حق پدر و مادر است که اگر انسان این حق را رعایت نکند و موجبات نارضایتی آنها را فراهم کند، بر اساس احادیث معصومین (ع) در دنیا و آخرت به این عواقب گرفتار می شود:🔰 1- سختی و گرفتاری در دنیا 2- لعن رسول الله (ص) 3- خشم و غضب الهی 4- محروم شدن از بهشت 4- بسته شدن زبان از کلمه "لا اله الا الله" در هنگام مرگ 5- قبول نشدن نماز 6- مستجاب نشدن دعا 7- آتش جهنم 8- ذلت و خواری 9- محروم شدن از زیارت پیامبر(ص) در قیامت 10- کم شدن مال و ثروت 11- سختی در هنگام دفن 12-کوتاه شدن عمر 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعور و معرفت به ماشین و محل زندگی نیست! مهم ذاته وگرنه گاو هم سواریش عالیه هم خونش وسط باغه هم لباسش 100% چرم خالصه!! تازه با معرفتم هست ... بجای من میگه ما 💕💕💕
🔸🔶يا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ خدایا... ای اندوخته آن که اندوخته ای ندارد 💡حرفام زیاده ولی میشه تو یه جمله خلاصه کرد 🔑 منم خدایی دارم🌹🌹
❌لجبازی می تواند آنقدر قوی باشد که یادت برود روزی عاشق کسی بودی که که نمی خواستی هیچ وقت ناراحتی اش را ببینی. اما حالا خودت دلیل ناراحتی هستی؟!! ⛔️گاهی وقتا به خاطر لجبازی حرف هایی می زنیم و کارهایی می کنیم که بعد خودمون راهی برای جبران کردن پیدا نمی‌کنیم؛ یعنی همیشه راه برای جبران نیست! چه خوبه که تو زندگی مشترک لجبازی ها را کنار بگذاریم و اگه حرفی داریم با همسرمون، در آرامش و صادقانه بیان کنیم...
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_سی_و_دوم برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد. با تعجب پرسید
من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بصورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد.دست وپاهام رو گم کردم. حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بی میلی پاسخ میدادم.چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم. لحظه ای به خودم تلنگر زدم که پس چیشد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مومن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها وحدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو واعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست. اینقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه.ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد. __پسر بنده روحانی هستند.سی و یک سالشونه.و قبلا هم یکبار ازدواج کردن… دیگه گوشهام چیزی نمیشنید..نیازی هم به شنیدن نبود..تا همینجای صحبتهاش کافی بود تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم.. او حرفهاش تموم شده بود ومنتظر پاسخی از سوی من بود. سکوتم اینقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده.نفس زنان و با لکنت گفتم: مممننننن… او هم فهمید که زبانم بند اومده. محترمانه عذرخواهی کرد و گفت:عجله نکن دخترم.میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه.شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد.بهتره خوب فکرهاتون رو کنید.من ان شالله عصر زنگ میزنم.هرچی قسمت باشه همون خیره ان شالله. در دلم یک نفر فریاد میزد:کدوم فکر؟؟ من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم.من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص تره!!اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من.اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من! او خداحافظی کرد و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد.حتی نتونستم با اوخداحافظی کنم.هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم.این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود. از شوق سراز پا نمیشناختم.خنده وگریه م باهم ادغام شده بود..عین دیوونه ها به این سرو اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم.دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد.اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟ در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد. نفس زنان گوشی رو برداشتم. او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید:رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟ من من کنان و نفس زنان گفتم:فاطمه…دارممم میمیرم..دعا کن تا بعداز ظهر زنده بمونم! او نگران تر شد. پرسید:چیشده ؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر… حرفش رو قطع کردم. با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم:فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه..فاطمه..منننن …بگو من.. خوابم یا بیدار؟ استرس من به جان او هم افتاد..با هیجان گفت: معلومه که بیداری.جونم رو به لب رسوندی بگو چیشده؟ با اشک وشادی گفتم:ازم …ازم ..خواستگاری کرد.. فاطمه در حال سکته بود. با من من گفت: ک..کی؟؟؟ نفسم رو بیرون دادم:حااااج مهدددوی… اوهم به لکنت افتاد:خخوو..خووودش؟؟ _نه…مادرش! ! او با شوق و ناباوری میخندید.. ومن درمیان خنده های او تکرار میکردم.اگه من خواب باشم چی؟؟! اینقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه! او گفت:باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم.میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده… باهم پشت تلفن گریه کردیم..خندیدیم. .ذوق کردیم..حتی ترسیدیم.. تا عصر دل توی دلم نبود..نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری! فقط روی سجاده م سجده ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق میریختم. نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.باز همان شماره بود.قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی ادبی نکنم. تسبیج رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. ادامه دارد… نویسنده: