eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#حضور_قلب_در_نماز چگونه حواس پرتی در نمازمان را درمان کنیم؟ به توصیه ی آیت الله بهجت رحمت الله علیه توجه کنید.
❤️ پر از عطشم،مرا تو دريايی کن سرشار از احساس و تماشايی کن هرچندکه ما بديم وپيمان شکنيم ای خوب بيا دوباره آقايی کن 💕💕💕
گذشتِ زمان، کسی رو عوض نمیکنه… فقط بهت یاد میده که آدم ها، همیشه اونی که تو فکر میکنی نیستند… 💕💕💕
هرگز در مورد سن يک زن و حقوق يک مرد سوال نکنيد! چون زن هيچ وقت برای خودش زندگی نمیکنه و مرد برای خودش پول در نمياره... 💕💕💕
دو چیز شخصیت تو را تعریف میکنه صبرت موقعی که هیچی نداری رفتارت وقتی همه چیز داری ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💎 ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود . صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا. برای یک لحظه خشکم زد. ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید! شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟ گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست ؟؟؟ !!! در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم ! پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند. وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟ از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟ آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: "من آدم زمختی هستم" زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟ آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه... میوه داشتیم یا نه... همه چیز کافی بود: من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . پدرم راست می گفت که: نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...! 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 ببینید| اندک فرصت باقیمانده از ماه شعبان را دریابیم. ✅ خاطره‌ای از مرحوم آیت‌الله سعادت‌پرور(ره) 🎙استاد فیاض‌بخش
یڪی از دنیــا دل ڪند و رفت زیارت #حرم رو سنگ مزارش نوشتن #شهید‌‌_مدافع_حرم... یکی مثل من اسیرِ دنیاست باید بشه سهمش فقط دیدن عکسای شهدای مدافع حرم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خیلےزیباست جملہ اے از |شھید ابراهیم هادے|😊 بہ فڪر[مثل شھدا مُردن] نباش! بہ فڪر[مثل‌شھدا زندگےڪردن] باش!✨‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💕💕💕
✅حق الناس یکی از مصادیق حق الناس، رعایت حق پدر و مادر است که اگر انسان این حق را رعایت نکند و موجبات نارضایتی آنها را فراهم کند، بر اساس احادیث معصومین (ع) در دنیا و آخرت به این عواقب گرفتار می شود:🔰 1- سختی و گرفتاری در دنیا 2- لعن رسول الله (ص) 3- خشم و غضب الهی 4- محروم شدن از بهشت 4- بسته شدن زبان از کلمه "لا اله الا الله" در هنگام مرگ 5- قبول نشدن نماز 6- مستجاب نشدن دعا 7- آتش جهنم 8- ذلت و خواری 9- محروم شدن از زیارت پیامبر(ص) در قیامت 10- کم شدن مال و ثروت 11- سختی در هنگام دفن 12-کوتاه شدن عمر 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شعور و معرفت به ماشین و محل زندگی نیست! مهم ذاته وگرنه گاو هم سواریش عالیه هم خونش وسط باغه هم لباسش 100% چرم خالصه!! تازه با معرفتم هست ... بجای من میگه ما 💕💕💕
🔸🔶يا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَهُ خدایا... ای اندوخته آن که اندوخته ای ندارد 💡حرفام زیاده ولی میشه تو یه جمله خلاصه کرد 🔑 منم خدایی دارم🌹🌹
❌لجبازی می تواند آنقدر قوی باشد که یادت برود روزی عاشق کسی بودی که که نمی خواستی هیچ وقت ناراحتی اش را ببینی. اما حالا خودت دلیل ناراحتی هستی؟!! ⛔️گاهی وقتا به خاطر لجبازی حرف هایی می زنیم و کارهایی می کنیم که بعد خودمون راهی برای جبران کردن پیدا نمی‌کنیم؛ یعنی همیشه راه برای جبران نیست! چه خوبه که تو زندگی مشترک لجبازی ها را کنار بگذاریم و اگه حرفی داریم با همسرمون، در آرامش و صادقانه بیان کنیم...
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_سی_و_دوم برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد. با تعجب پرسید
من سی سالم بود و این اولین بار بود که کسی بصورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد.دست وپاهام رو گم کردم. حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بی میلی پاسخ میدادم.چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم. لحظه ای به خودم تلنگر زدم که پس چیشد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مومن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها وحدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو واعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست. اینقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه.ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد. __پسر بنده روحانی هستند.سی و یک سالشونه.و قبلا هم یکبار ازدواج کردن… دیگه گوشهام چیزی نمیشنید..نیازی هم به شنیدن نبود..تا همینجای صحبتهاش کافی بود تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم.. او حرفهاش تموم شده بود ومنتظر پاسخی از سوی من بود. سکوتم اینقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده.نفس زنان و با لکنت گفتم: مممننننن… او هم فهمید که زبانم بند اومده. محترمانه عذرخواهی کرد و گفت:عجله نکن دخترم.میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه.شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد.بهتره خوب فکرهاتون رو کنید.من ان شالله عصر زنگ میزنم.هرچی قسمت باشه همون خیره ان شالله. در دلم یک نفر فریاد میزد:کدوم فکر؟؟ من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم.من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص تره!!اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من.اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من! او خداحافظی کرد و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد.حتی نتونستم با اوخداحافظی کنم.هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم.این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود. از شوق سراز پا نمیشناختم.خنده وگریه م باهم ادغام شده بود..عین دیوونه ها به این سرو اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم.دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد.اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟ در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد. نفس زنان گوشی رو برداشتم. او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید:رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟ من من کنان و نفس زنان گفتم:فاطمه…دارممم میمیرم..دعا کن تا بعداز ظهر زنده بمونم! او نگران تر شد. پرسید:چیشده ؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر… حرفش رو قطع کردم. با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم:فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه..فاطمه..منننن …بگو من.. خوابم یا بیدار؟ استرس من به جان او هم افتاد..با هیجان گفت: معلومه که بیداری.جونم رو به لب رسوندی بگو چیشده؟ با اشک وشادی گفتم:ازم …ازم ..خواستگاری کرد.. فاطمه در حال سکته بود. با من من گفت: ک..کی؟؟؟ نفسم رو بیرون دادم:حااااج مهدددوی… اوهم به لکنت افتاد:خخوو..خووودش؟؟ _نه…مادرش! ! او با شوق و ناباوری میخندید.. ومن درمیان خنده های او تکرار میکردم.اگه من خواب باشم چی؟؟! اینقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه! او گفت:باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم.میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده… باهم پشت تلفن گریه کردیم..خندیدیم. .ذوق کردیم..حتی ترسیدیم.. تا عصر دل توی دلم نبود..نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری! فقط روی سجاده م سجده ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق میریختم. نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.باز همان شماره بود.قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی ادبی نکنم. تسبیج رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. ادامه دارد… نویسنده:
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.باز همان شماره بود.قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی ادبی نکنم. تسبیج رو در دستم فشار دادم و سلام کردم. خانوم مهدوی گفت:ببخشید عزیزم دوباره مزاحمتون شدم.امیدوارم در این مدت فکرها ومشورتهاتون رو کرده باشید! سعی کردم صدام رو کنترل کنم! با خجالت گفتم:بله.. _خب اگر موافقید یک روز که شرایطش رو دارید خدمت برسیم. من واقعا نمیدونستم باید چی بگم!چون نه بزرگتری داشتم که با اونها روبه رو بشه و نه حتی با کیفیت مراسم خواستگاری آشنایی داشتم! با حجب و حیا گفتم:من حقیقتش والدینم به رحمت خدا رفتند و بزرگتری ندارم… او جمله م رو قطع کرد. _بله در جریان هستم.خدا رحمتشون کنه.مهم خودتون هستید.ان شالله رضایت اونها هم هرچی باشه همون بشه. پس او از زندگی من  کم وبیش اطلاع داشت.دعا کردم که از گذشته ی سیاهم خبر نداشته باشه. گفت:نفرمودید کی خدمت برسیم؟ زبانم گفت :هر زمان خودتون صلاح میدونید. دلم تاکید کرد: محض رضای خدا زودتر.. او هم مثل پسرش دل و ذهن آدمها رو میخوند. گفت:خب پس ما فردا شب خدمت میرسیم.                             *** تا فردا شب من هزار بار مردم و زنده شدم! هزاربار گریه کردم وخندیدم.. هزار بار ترسیدم ویک دل شدم!!! وتا فردا شب هزار بار از تنهایی و بی کسیم دلم گرفت.دوست داشتم آقام و مادرم بودند و با صدای اونها از اتاق با چادر گلدار بیرون میومدم و مادرشوهر آینده م یک نگاه خریدارانه به من و یک نگاه رضایتمندانه به پدرو مادرم می انداخت ومن از نگاهش میخوندم که خشنوده از این وصلت!!! اما من تنها بودم!!! تنها باید از اونها پذیرایی میکردم… تنهایی از مهریه حرف میزدم و تنهایی میگفتم بله!!! فقط یک یتیم میفهمه که این شرایط چقدر سخت و دردناکه.. فقط یک یتیم میفهمه چقدر دلگیره اون مجلس شاد. اما من یادم رفته بود که آغوش خدا محکم تر و مهربان تر از همیشه وجودم رو  میفشرد.چون صبح روز شنبه فاطمه زنگ زد و گفت با پدرومادرش به اینجا میاد تا من تنها نباشم! حلقه ی دست خدا اونقدر تنگ تر و کریم تر شد که حاج احمدی هم هم همان روز تماس گرفت و اجازه خواست به نیابت از خونواده ام با همسرش در مجلس حضور داشته باشه! بله!!! باید در آغوش خدا باشی تا معنی این اتفاقها رو درک کنی! حالا به نیابت از پدرومادرم چهار بزرگتر و یک خواهر داشتم!!! فاطمه از ظهر اومد و به من که از شدت استرس و شوک ناشی از این حادثه ی خوب مثل مرغ پرکنده این سمت واون سمت میرفتم کمک کرد .. من هنوز میترسیدم و او خواهرانه آرومم میکرد وبرام تصنیف های عاشقونه وشاد میخوند تا بخندم!!! خانه بوی شادی وعید به خودش گرفته بود! حتی روشن تر از همیشه به نظر میرسید. نماز مغرب رو در کنار فاطمه خوندم..موقع فرستادن تسبیحات بود که فاطمه بی اختیار دستش رو دراز کرد و دستمال گلدوزی شده رو از روی سجاده برداشت. من به او که با حیرت و پرسش به دستمال نگاه میکرد چشم دوختم و  ذکر میگفتم. او یک ابروش رو بالا انداخت و نگاهم کرد. ذکرم که تموم شد پرسیدم:چیزی شده؟ او گفت:این دستمال رو از کجا آوردی؟ خیلی عادی گفتم:قصه ش مفصله برات تعریف نکردم.مربوط میشه به همون شبی که حاج مهدوی رو دنبال کردم و راز دلم رو بهش گفتم. توضیحاتم برای او که هیچ چیزی از اون شب نمیدونست کافی نبود. باز همچنان چشم به دهانم دوخته بود تا جزییات بیشتری از اون شب بشنوه. پرسید:این دستمال دست تو چیکار میکنه؟ گفتم:اون شب یک درگیری بین من ویک لاتی پیش اومد و فک وبینیم آسیب دید.حاج مهدوی اینو بهم داد که باهاش صورتم رو پاک کنم. او چشمش گرد شد و دستش رو مقابل دهانش برد. من با تعجب نگاهش کردم. پرسیدم:جریان چیه؟ نباید بهم این دستمال و میداد؟ او برق اشک در چشمهاش جمع شد و نجوا کرد: چقدر احمق بودم که تا حالا نفهمیدم! ! دستم رو روی دستش گذاشتم و با نگرانی نگاهش کردم. _از چی حرف میزنی؟! فاطمه اشکش رو پاک کرد و گفت:این دستمال رو الهام تو دوران نامزدی برای حاج مهدوی گلدوزی کرده بود.این طرحی که روی دستماله در حقیقت همون طرح سبد گلیه که حاج مهدوی روز خواستگاری براش آورده بود. خود الهام این طرح وکشید روی دستمال پیاده کرد.دستمال رو دوخته بود تا حاجی روی منبر عرق پیشونیش رو پاک کنه.بعد از فوت الهام این دستمال و اون تسبیح شد همه چیز حاج آقا! همونطوری تا کرده روی جیب مخفی قباش میگذاشت.جایی که دستمال درست در کنار قلبش باشه. حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده..این بنظرت یعنی چی؟؟ ادامه دارد… نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_سی_و_چهارم نزدیک اذان مغرب بود که تلفن همراهم زنگ خورد.باز همان شما
فاطمه گفت: حاج مهدوی دوتا از بهترین یادگاریهای الهام رو به تو داده..این بنظرت یعنی چی؟؟ من زبانم بند اومده بود. به سختی گفتم: تسبیح رو که من به زور ازش گرفتم. .ایشون دلش نمیخواست بهم بده.. یادم افتاد که خیلی چیزها رو فاطمه نمیدونه! براش خواب الهام و هرچه بین من وحاج مهدوی بود تعریف کردم. او با ناباوری وشوق بی اندازه حرفهامو گوش مبکرد..اونقدر محو حرف زدن بودیم که نفهمیدیم زمان چطوری گذشت! زنگ خانه به صدا در اومد. پدرو مادر فاطمه به همراه حاج احمدی و همسرش اومده بودند.اونها با دیدن ما که هردو با چادرنماز به استقبالشون رفتیم با تعجب نگاهمون کردند.اشرف خانوم مادر فاطمه پرسید:هنوز آماده نشدید چرا؟!! ما با شرمندگی خندیدیم.اونها رو با احترام به سمت پذیرایی مشایعت کردم و با عذرخواهی به اتاق رفتیم و لباس مناسب پوشیدیم.همونطور که در مقابل آینه روسری وچادرم رو درست میکردم فاطمه از پشت بغلم کرد و در آینه بهم گفت:بهت حسودیم میشه! پرسیدم:چرا؟! او گفت:چون بعد از پنج سال تو تنها کسی بودی که تونستی جای خالی الهام و تو دل حاج مهدوی پرکنی..و تنها کسی بودی که الهام دوست داره جاش رو بهت بده.. واقعا خیلی کارهای خدا عجیبه! تو..باید یک دفعه سرو کله ت پیدا میشد و منو از غصه ی الهام نجات میدادی و رخت حاج مهدوی رو از عزا میکندی!تو چی داشتی و چه کردی که لایق این همه اتفاق خوب بودی نمیدونم! فقط میدونم برای ما خیر بودی.. خیر داشتی! به سمتش چرخیدم و او را عاشقانه در آغوشم فشردم. با اضطراب پرسیدم: _بنظرت حاج مهدوی خودش هم به این ازدواج رغبت داره یا فقط بخاطر حاج احمدی داره به خواستگاریم میاد؟ او خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت:اگه به من باشه میگم هیچ کدوم! اون فقط اومده دستمال وتسبیحش و ازت پس بگیره!!پس تا این دوتا گرو رو ازش داری ولش نکن عقدت کنه! بلند خندیدم.. او هم میخندید. با روی شاد وگشاده به پذیرایی رفتیم .اونها با دیدنم صلوات فرستادند. اشرف خانوم دورسرم پول چرخوند و برام آرزوی خوشبختی کرد. حاج احمدی هرچند دقیقه یک بار به بهانه های مختلف روح پدرومادرم رو با صلواتی همراه جمع میکرد! راس ساعت هشت شب زنگ خانه رو زدند.من دست وپام رو گم کرده بودم.با هول و ولا از خانوم ها پرسیدم:من چیکار کنم؟الان باید همینجا باشم؟ خانوم احمدی یک خانوم مهربان و خوش اخلاق بود.او با دیدن حالم خندید وگفت:برو تو اتاق مادر. صدات کردیم بیا.. حاج احمدی با او مخالف بود. _نه خانوووم..چه کاریه؟!! دیگه الان مثل قدیم نیست که.. در میان بگو مگوی حاج احمدی و همسرش پدرو مادر حاج مهدوی وارد شدند.تازه فهمیدم که اون مردی که همراه حاج مهدوی برای گرفتن رضایت اومده بود چه کسی بود.ادب حکم میکرد من به عنوان میزبان واقعی این خونه جلو برم و به اونها خوش آمد بگم ولی من پاهام فلج بودند و نمیتونستم قدم از قدم بردارم. مادر حاج مهدوی زنی با قدمتوسط بود که فقط دو تا چشمش از زیر چادر پیدا بود و از طرز قدم برداشتنش پیدا بود که پا درد دارد.و حاج مهدوی پدر، مردی بلند قامت با محاسنی گندمی بود که چهره ای آرام و دوست داشتنی داشت.. اما رویای دور از دسترس من با دسته گلی زیبا پشت سر اونها سر به زیر و محجوب وارد شد.او قبایی کرم رنگ و نو برتن داشت که بسیار خوش دوخت و زیبا بود..رویای دور از دسترس من، در درون اون لباس میدرخشید و مرا دیوانه میکرد. فاطمه به فریاد پاهای سستم رسید و هلم داد جلو..یک قدم نزدیکتر برداشتم و به مادر حاج مهدوی دست دادم وبه اونها سلام کردم.حاج مهدوی با گونه های سرخ از شرم، نگاهی گذرا به صورتم انداخت و سبد گل رو دستم داد.دستهام قدرت نگه داشتن سبد رو نداشتند.دنبال فاطمه گشتم.چطور حواسم نبود اوکنارمه.. سبد گل رو دست او دادم و مات و مبهوت گوشه ای ایستادم تا فاطمه باز به کمکم بیاد.خانوم احمدی با دستش اشاره کرد که کنارش بنشینم. همه مشغول گفت و گو و تعارف پراکنیهای معمول بودند و من در زیر چادر گلدارم دنیایی از احساس و عشق پنهان بود.هر از گاهی از غفلت دیگرون استفاده میکردم و نگاهی دزدکی به چهره ی حاج مهدوی می انداختم و زیر لب قربان صدقه اش میرفتم. او اما سر به زیر و محجوب در کنج مبل فرو رفته بود و وانمود میکرد حواسش به صحبتهای اطرافیانه.این شک لعنتی دست بردارم نبود.مبادا او از روی اجبار و بی رغبتی اومده بود؟!مبادا اومده بود تا روی حاج احمدی رو زمین نندازه؟! ادامه دارد… نویسنده:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در رحمت خدا همیشه باز و فانوس قشنگش همیشه روشنه پس فکرت را از همۀ این اما و اگرها دور کن ترس و ناامیدی و تردید را بخاک بسپار. و امید و صبر و عشق را راه زندگیت قرار بده
هر دری بسته شود جز در پر فیض خدا این در خانه عشق است که باز است هنوز آرزو میکنم زیبایی و وسعت آسمان وقتی ماه و ستاره ها در آن میدرخشند از آن شما باشد 🌟شبتون بخیر🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ اول کار است بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ باب اسرار است بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ نغمه جان است بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم
╭━═━⊰🍃🌼🍃⊱━═━╮ ✨ امام علی (ع) فرمودند: شجاعت بر سه خصلت سرشته شده كه هر يك از آنها فضيلتى دارد كه ديگرى فاقد آن است: از خودگذشتگى، تن ندادن به خوارى و ذلّت و نامجويى.✨
❤️✨اےشیعہ ما 🌼✨ملعون و نفرين شده است ڪسےڪہ نماز صبح را عمداً تأخير بيندازد،تا موقعےڪہ ستارگان ناپديد شوند. ☝️نماز صبح را فراموش نکنید 📗بحار الأنوار/ج52 /16 💕💕💕
عِبادَ اللّهِ! إنَّكُم وما تَأمُلُونَ مِن هذِهِ الدُّنيا أثوِياءُ مُؤَجَّلونَ بندگان خدا ، شما و آرزوهاى شما در اين دنيا، ميهمانانى موقّت هستيد لطفا برای دوستان خود هم بفرستید❤️❤️
: 1⃣سحرها ومن اللیل فتهجد به نافله لک 2⃣اول وقت نمازها علی صلاتهم یحافظون حافظو علی الصلوات والصلاه الوسطی 3⃣شب و روزجمعه 4⃣بین الطلوعین وقت نمازصبح که امام باقر ع فرمودند ازاوقات بهشتی است 5⃣شب قدر،بهتراست ازهزارماه.سوره قدر 💕💕💕