eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
21.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
التُّفّاح... أَسْرَعُشَىْ ءٍ مَنْفَعَةً لِلْفُؤادِ سيب... از هر چيزى سريع تر به قلب فايده مى بخشد 💡سیب درختی بهترین میوه پیشنهادی برای صرف افطار🌹🌹 ❤️❤️
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_هفتاد_و_چهارم صدای پچ پچ های خفیف و پرتعدادی به گوشم میرسید. _الهی
حاج کمیل آه بلندی کشید و گفت:به هرحال دیگه همه چیز تموم شد.دیگه کسی برای آزار دادن و آسیب زدن به شما وجود نداره. با تعجب پرسیدم: یعنی اون دوتا رو پلیس گرفت؟ او آهسته پشت دستم رو زد: بله!! ما و پلیس پشت در بودیم وقتی اونها بیرون اومدند. آه کشیدم. _چه فایده وقتی متهم اصلی فرار کرد. حاج کمیل پرسید:کی رو میگید؟ نسیم.؟؟؟ سرم رو به حالت تایید تکون دادم. او با لبخندی رضایت بخش گفت:نگران نباشید اونم دستگیر شده! خودم رو از روی بالش با هیجان بالا کشیدم. بازوی چپم درد گرفت. از ناله ی من حاج کمیل ایستاد و کمکم کرد بنشینم. پرسیدم:نسیم چطوری دستگیر شد؟! او صندلیش رو جلوتر آورد و نزدیک صورتم نشست! گفت:مفصله! التماس کردم:نه خواهش میکنم برام تعریف کنید.من احتیاج دارم به دونستنش!! اونم کل ماجرا..نسیم میگفت براتون نامه میفرستاده در این مدت! حقیقت داره؟ او سرش رو با تاسف تکون داد:بله حقیقت داره _پس چرا به من نگفتید؟؟! وااای باورم نمیشه!! این دختر با آتش کینه وحسدش منو نابود کرد. او کمی مکث کرد و گفت: در حقیقت خودشو نابود کرد.میدونید یاد یک حدیث از حضرت علی افتادم.که فرمود: آفرین بر حسادت ! چه عدالت پیشه ست ! پیش ازهمه صاحب خودش را مى کشه. این خانوم به خیالش شما رو نابود کرد ولی در حقیقت خودش زودتر هلاک شد. مکثی کردم. _حاج آقا چجوری منو پیدا کردید؟ او آهی کشید و روی صندلی نشست. _والله من سرکلاس بودم که شما پیام دادید.براتونم نوشتم آدرس رو ارسال کنید ولی شما ننوشتید.هرچه هم بعد از کلاس تماس گرفتم شما تلفنت خاموش بود.خیلی دلم شور افتاد.ساعت حدودا یک ونیم بود حاج آقا تماس گرفتن پرسیدند از شما خبر دارم یا خیر.پرسیدم چطور؟ ایشون گفتند یکی دوباره براشون نامه انداخته تو حیاط خونه که رقیه سادات امروزبا.. شرمش میشد متن نامه رو کامل توضیح بده. بدون اینکه محتوای نامه رو کلا شرح بده ادامه داد:خلاصه اینکه یک آدرس زیرش نوشته بود که اگه باور نمیکنید برید خودتون ببینید. من به حاجی گفتم شما جات امنه مشکلی نداری.ولی راستش یک دفعه اتفاقات رو کنار هم چیدم دلم گواهی خوبی نداد.حاج آقا هم دلش شور میزد.خیلی نگران حال شما شدیم.از اون ور فکر میکردیم شاید این آدرس یک طعمه باشه و اهداف شوم تری برای من وحاجی پشتش باشه. از طرف دیگه هم میدیدیم از شما خبری نیست.تا دو صبر کردم خبری نشد. از بیم آبرو هم نمیشد بی گدار به آب زد و پلیس رو خبردار کرد.من و حاج آقا مثل اسپند رو آتیش بودیم سادات خانوم. با بغض گفتم:میترسیدید که من واقعا شما رو فریب داده باشم؟ حاج کمیل بهم اطمینان داد:معلومه که نه!! این چه حرفیه سادات خانوم؟ ما هردومون مطمئن بودیم یکی برای شما تله پهن کرده!و یقین داشتیم یه سر داستان همین خانومه.اگر میگم بیم آبرو بخاطر اینه که مردم دنبال حرفند.من یکیش به چشمهام اعتماد دارم یکی به شما. آدرس وشماره تلفن آقا کامران رو از قبل داشتم.رفتم سراغش و با چیزهایی که او تعریف کرد دیگه شکم به یقین تبدیل شد.آدرس هم بهش نشون دادم گفت بله آدرس خونه ی اوناست. دیگه ما زنگ زدیم پلیس و به تاخت خودمونو رسوندیم به آدرس. تو کوچه ی همین خانوم بودیم که برام از یه شماره ی ناشناس پیام اومد که عجله کنید.اگه دیر برسید جون عسل در خطر میفته.بعدش هم چشمم افتاد به یک خونه که یک زن و یک مرد رو ویلچر ازش بیرون اومدن.دقت کردم دیدم بله خودشونند.خدا خیلی لطف کرد بهمون که قبل از اینکه فرار کنند گرفتیمشون.همه چی خدایی بود.. او به فکر رفت و دیگه ادامه نداد. مهم هم نبود چون حدس باقی ماجرا کار سختی نبود. پرسیدم:آخه نسیم شماره ی شما رو از کجا داشت؟ از طرفی او تمام مدت با من بود چطوری به دست پدرتون نامه رسونده!؟ او شانه هاش رو بالا انداخت و گفت:کسی که اینقدر حساب شده عمل کرده قطعا کسانی هم اجیر کرده تا این کارها رو انجام بدن براش.از طرفی شماره ی ما روحانیون خیلی راحت به دست اینا میرسه.شاید تو مسجد از کسی گرفته.شایدم یواشکی از گوشی خودتون برداشته.کسی که آدرس خونه ی پدرم و بلد باشه قطعا شماره منم از یک جایی گیر آورده! حالا اینها به زودی مشخص میشه.مهم اینه که این دختر چقدر نفس پلیدی داشته!و برای ضربه زدن به آبروی شما تا کجا پیش رفته! دوباره آه کشید:وقتی داشتند میبردنش گریه میکرد میگفت من نمیخواستم بلایی سرش بیاد.بخاطر همین هم بهت اسمس دادم .. سری با تاسف تکون داد:هییی! ! شاید واقعا پشیمون شده بود از کارش ولی  خیلی بد کرد خیلی! ادامه دارد... نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_هفتاد_و_پنجم حاج کمیل آه بلندی کشید و گفت:به هرحال دیگه همه چیز تمو
با حسرت گفتم:حاج کمیل من فکر میکردم میتونم نسیم رو کمک کنم فکر میکردم شاید او هم مثل من شانسی برای هدایت داشته باشه. حاج کمیل سری با تاسف تکون داد:واقعیت اینکه که همه در دنیا هدایت نمیشن.بعضی مورد لطف پروردگار قرار میگیرند و بعضی نه!البته این به این معنی نیست که خداوند نمیخواد اون یک عده رو هدایت کنه بلکه اونها خودشون در درونشون یک چیزی رو کم دارند.و اون هم انسانیته! پرسیدم:حاج کمیل پس شما چطور به من اعتماد کردید؟ خندید وگفت:دختر خوب بالاخره مشخصه کی اهل حرف راسته کی نیست.کی دوست داره آدم باشه کی نه!نباید هرکسی رو به سرعت باور کرد.کسی با پیشینه ی نسیم که لاقیدی و بی اخلاقی رو سرمنشأ زندگیش کرده بعیده دنبال هدایت باشه.شما نباید بهش اعتماد میکردید. من چندبار به طور غیر مستقیم بهتون گفتم ولی متاسفانه . . حرفش رو قطع کردم:کاش بهم مستقیم میگفتید. او آهی کشید:نمیشد.بعضی چیزها رو باید خود فرد درک کنه اگه من بهتون میگفتم همیشه با اون عذاب وجدان و حسرت که مبادا نسیم هدایت میشد ومن کمکش نکردم رو به رو میشدید.از طرفی من زیاد این دختر رو نمیشناختم.فکر میکردم حتما در ایشون چیزی دیدید که من بی اطلاعم.البته گمونم من هم کوتاهی کردم.باید به نصیحت پدرم گوش میکردم. لبخند تلخی زد:در حیرتم از این دنیا که هرچه جلوتر میری میبینی کم تر میدونی و بیشتر اشتباه میکنی! حاج کمیل پرسید:ببینم راسته که شما خودت بازوت رو به این روز انداختی نگاهی به بازوم انداختم و لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم! تو دلم گفتم:این همون بازویی بود که دست نامحرم بهش خورد.شاید فقط خون پاکش میکرد! گفتم:اگه این تنها راه بود برای جلوگیری از دست درازی اون نامرد حاضر بودم خودمو شرحه شرحه کنم. خندید! از همون خنده ها که دیوانه م میکنه ریز و محجوب! من هم از خنده اش خنده م گرفت! میون خنده گفتم: حاج کمیل من معنی معجزه رو فهمیدم! معجزه یعنی یقین قلبی به اینکه خدا قادر مطلقه و میتونه همه کاری برات انجام بده.من امروز با همین یقین نجات پیدا کردم.دعا کنید این یقین ذره ای ازش کم نشه! او پیشونیم رو بوسید . _الهی امین! زیر لب خدا روشکر کردم ونفس راحتی کشیدم. یاد این آیه افتادم( و یدالله فوق ایدیهم..) حاج کمیل بلند شد و برام آبمیوه ریخت و با عشق بهم خورانید! چند وقتی بود که آرامش نداشتم.حالا چقدر آروم بودم.انگار یک بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود. . دوباره اون صدای خوش یمن و زیبا در درونم بهم نوید داد:دیگه در آرامش هستی! خدا تو رو از ایستگاههای تاریک و خطرناک پروازت داده و از حالا میفتی تو مسیر جاده های سبز و روشن! چشمهام رو بستم و در زیر نوازشهای حاج کمیل با خدا حرف زدم  و شکرش گفتم.           تا اذان مغرب یک ساعتی زمان باقی بود.پیاده روی و دنبال آقا مهدی دویدن حسابی خسته ام کرده بود.این ماههای آخر بارداری واقعا سنگین شده بودم.وارد میدان قدیمی شدم و چشمم افتاد به اون نیمکت همیشگی! رو کردم به آقا مهدی و گفتم:مامان بریم اونجا بشینیم که هم من یک خستگی در کنم هم شما آقا مهدی با زبان کودکانه گفت:نه مامانی من میخوام با فواره ها بازی کنم و دستم ورها کرد وبه سمت حوض میدون دوید. دختری هفده هجده ساله روی نیمکت نشسته بود و با صورتی پکر و بغص آلود سرش گرم گوشیش بود.تا منو دید خودش رو کنار کشید و با احترام گفت: بفرمایید بنشینید. لبخندی دوستانه به صورتش زدم و کنارش نشستم.چقدر چهره ی معصوم و دوست داشتنی ای داشت. دوست داشتم باهاش هم کلام شم. گفتم:عجب هوا گرم شده.! او به سمتم چرخید و به زور لبخند غمگینی به لب آورد و گفت:بله. گفتم:اوووف! البته من چون باردارم هستم دیگه گرما خیلی اذیتم میکنه.. او انگار حوصله ی حرف زدن نداشت.دستش رو زیر چونه ش گذاشت و با چهره ای غمگین به گلدسته های مسجد نگاه کرد. یاد خودم افتادم که شش سال پیش با حالی خراب روی این نیمکت مینشستم و به گذشته ام فکر میکردم. هر از گاهی چشمم به آقا مهدی میفتاد که  با دوپای کودکانه ش در کنار حوض می دوید و میخندید! دوباره صورت دختر جوان رو نگاه کردم که با نوک انگشش اشک گوشه ی چشمش رو پاک کرد. نمیدونستم مشکلش چی بود؟ نمیدونستم دلش از کجا پر بود ولی واقعا دلم براش سوخت. از ته دلم براش طلب خیر و آرامش کردم. او خبر نداشت که من در سکوت، دارم براش آهسته دعا میکنم. کسی چه میدونه؟ شاید شش سال پیش هم یک رهگذر با دیدن اشک من روی این نیمکت برام دعای خیر کرد و الان از تاریکی گذر کردم. آقا مهدی به طرفم دوید. _مامانی من تشنه مه.از همین آب حوض بخورم؟ گفتم:نه نه مامان. .اینکارو نکنی ها.اون اب کثیفه. ادامه دارد... نویسنده:
پروانه های وصال
#رمان #رهایی_از_شب #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم با حسرت گفتم:حاج کمیل من فکر میکردم میتونم نسیم رو کمک
گفتم :صبر کن یک کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب میخریم. آقامهدی دست از بهانه گیری برنمیداشت. دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد.حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه.ما خلوت او را به هم زده بودیم. او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت:بیا عزیزم.اینم آب.مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره. آقا مهدی نگاهی به من انداخت! من از اون دختر خانوم تشکر کردم و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقا مهدی  دادم. دختر جوان با لبخند سخاوتمندانه ای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد. نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم. جا خورد! آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم: اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه. .انگار احتیاج داری تنها باشی.. او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشمهاش خیس شد. _نه مهم نیست. من به اندازه ی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم. چقدر دلش پر بود.کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکرد.. پرسیدم:چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری پدری خواهرو برادری داری که باهاشون بگی بخندی. درد دل کنی.. او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد! _حتما نباید خونواده داشته باشی تا بی غصه باشی.من در کنار اونها تنهاوغصه دارم. دستهای سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم. گفتم:نمیدونم دلت چرا پره.حتما دلیل موجهی داری..ولی یادت باشه همه ی مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیم و متحول کرد.حالا همونو من بهت میگم!اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه. اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود. گفتم:ما تو آغوش خداییم.وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا نا امیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! ازمن میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات وحوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو!او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت:این حرفها خیلی قشنگه. .خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست. بعد سرش رو بالا آورد و پرسید:شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟ من با اطمینان گفتم:من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بی اعتقادیمونه.از یک طرف میگیم الله اکبر  از طرف دیگه بهش اعتماد نمیکنیم.اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم درخونت رو نمیزنه.هیچ وقت نا امید نمیشی.به جرات میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بی جواب نمیمونه. او مثل مسخ شده ها به لبهای من خیره بود. زیر لب نجوا کرد:شما..چقدر..ماهید! خندیدم. گفت:حرفهاتون دل آدم رو میلرزونه..مشخصه از ته دلتون میگید..خوش بحالتون.این ایمان و از کجا آوردید؟ کمی بهش نزدیک ترشدم وگفتم:منم اولها این ایمان رو نداشتم.خدا خودش از روی محبت و مهربانی ش این ایمان و به دلم انداخت. حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم. او دستم رو رها نمیکرد. با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد. _خوش به سعادتتون..چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه..لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید. من با تعجب خندیدم:وای نه خیلی مفصله.ولی مطمئن باش سختیهایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم.هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیده تر وناب تر میشی. من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه ها ومشکلاتش گفت.از دعواهای مکرر پدرو مادرش..از بی معرفتی و بد رفتاریهای دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او را از دست بده. او با بغض و اشک گفت:شما که اینقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم. دستش رو نوازش کردم. صدای اذان از مناره ها بلند بود.با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش و برطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت:آمین! آقا مهدی دوید سمتم. _مامان مامان اذان میگن..بریم مسجد الان بابایی میاد.. من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم:یادت نره بهت چی گفتم!!تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن. او لبخندی زد:حتمااا…ممنونم چقدر حالم بهتره.. از او خداحافظی کردم.. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که تصمیم گرفتم دوباره به عقب برگردم. او با تعجب نگاهم کرد. گفتم:مسجد نمیای بریم؟! امشب دعای کمیل داره. برق عجیب و امیدوارانه ای در چشمش نشست. از جا بلند شد و با دودلی گفت:خیلی دوست دارم ولی من چادری نیستم… دستش رو گرفتم و سمت خودم کشوندم. نگران نباش.من چادر همراهم هست. وتاریخ دوباره تکرار شد.. 🌹🌹پایان🌹🌹
پروانه های وصال
#تلنگر ای آقای من وای سرورم تویی سلطان‌ملک‌وجود منم بنده‌ی مورد امتحان وآیا رحم میکند بنده‌ی مورد ام
آقای من و ای سرورم تویی قاهر و بالادست ومنم زیردست وآیا که رحم می‌کند زیردست را جزغالب وبالادست؟ آقای من وسرورم تویی پروردگار ومنم پرورده‌شده وآیا که رحم می‌کند پرورده‌شده را جز پروردگار؟ @parvaanehaauevesaal💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در لحظات افطار براے تمام گرفتاران و مریض داران و حاجت داران ڪه محتاج دعاے من و شما هستند دعا ڪنیم خدا در این لحظات به گوش است دعا براے تعجیل فرج آقا و مولایمان حضرت صاحب الزمان (ارواحنالتراب‌مقدمه‌الفدا) فراموش نشود. 💚‍ اللّهُمَّ لَكَ صُمنا و عَلى رِزقِكَ أفطَرنا 💛 فَتَقَبَّل مِنّا إنَّكَ أنتَ السَّمیعُ العَلیمُ 🌸تنتون سلامت طاعات و عباداتتون قبول حق باشه التماس دعا ✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سائلان کاسه به دستان همگی جمع شوید چند روز دگر آقای کرم می آید... کریم اهل بیت امام حسن مجتبی علیه السلام
قبل از هر کاری خودت را به صورت فردی بسیار تجسم کن. بسیار ، با طراوت و از رختخواب بلند شو. انگار قرار است آن روز اتفاقی کامل با ارزشی بیکران روی دهد. با حالی بسیار و سرشار از امید در حالی که احساس می کنی آن روز، روزی عادی نخواهد بود از رختخواب بلند شو. گویی چیزی استثنایی، شگفت انگیز و بسیار نزدیک در انتظارت است. تمام آن روز را دوباره و دوباره به یاد بیاور. در عرض هفت روز خواهی دید که کل الگو، شیوۀ زندگی و موجت کرده است! 💕💕💕
(ع) جان زهرا (س) تو مرا کرب و بلا زائر کن با همیـن اشک شـب جمعه مـرا طاهـر کن گـم شـده هویتـم بـس کـه گنهـکار شـدم المثنــای مـــرا بـا کــرمــت صــــادر کــن اللهم الرزقنا زیارت الحسین علیه السلام
🌸خـــدایا... ✨ما برای داشتن دست های تو 💫ریسمان نبسته ایم، 💛دل بسته ایم 👈همین که 💚حال دلمان خوب باشد ✨برایمان کافیست الهی همیشه حال دلتون خوب باشه
در رحمت خدا همیشه باز و فانوس قشنگش همیشه روشنه فکرت را از همۀ این اما و اگرها دور کن ترس و ناامیدی و تردید رابخاک بسپار و امید و صبر را راه زندگیت قرار بده 🌟شبتون بخیر و آرام🌟 .
🔻گزارش مقدماتی زمین‌لرزه تهران بزرگی: 5.1 محل وقوع: مرز استانهای مازندران و تهران - حوالی دماوند تاریخ و زمان وقوع به وقت محلی: 1399/02/19 00:48:21 طول جغرافیایی: 52.05 عرض جغرافیایی: 35.78 عمق زمین‌لرزه: 7 کیلومتر نزدیک‌ترین شهرها: 6 کیلومتری دماوند (تهران) 13 کیلومتری رودهن (تهران) 16 کیلومتری بومهن (تهران) نزدیکترین مراکز استان: 58 کیلومتری تهران 96 کیلومتری كرج/فارس 🔹این زلزله در قم و قزوین و بابل و بابلسر هم احساس شده است
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ به نام خداوند رحمتگر مهربان إِذَا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا ﴿۱﴾ آنگاه كه زمين به لرزش [شديد] خود لرزانيده شود (۱) وَأَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقَالَهَا ﴿۲﴾ و زمين بارهاى سنگين خود را برون افكند (۲) وَقَالَ الْإِنْسَانُ مَا لَهَا ﴿۳﴾ و انسان گويد [زمين] را چه شده است (۳) يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا ﴿۴﴾ آن روز است كه [زمين] خبرهاى خود را باز گويد (۴) بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحَى لَهَا ﴿۵﴾ [همان گونه] كه پروردگارت بدان وحى كرده است (۵) يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتَاتًا لِيُرَوْا أَعْمَالَهُمْ ﴿۶﴾ آن روز مردم [به حال] پراكنده برآيند تا [نتيجه] كارهايشان به آنان نشان داده شود (۶) فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ ﴿۷﴾ پس هر كه هموزن ذره‏ اى نيكى كند [نتيجه] آن را خواهد ديد (۷) وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ ﴿۸﴾ و هر كه هموزن ذره‏ اى بدى كند [نتيجه] آن را خواهد ديد
‍ ‍ 🌸سحر چهاردهم..... فقط یک سحر مانده، تا رمضان، قرص قمرش را رونمايي کند. نیمی از ماه را در انتظار تجلی "کرامتت"، لحظه شماری کرده ايم. و تنها... یک سحر، تا پایان انتظار مان، باقی مانده است... چه سری است ، دلبرم...؟ که درست در همان ثانیه ای که قرص رمضان، کامل میشود، زمین آیینه کرامت تو را رو میکند؟ سفره داری، خصلت رمضان است... و تو همه این سفره داری ات، را یکجا در سینه پسر فاطمه، جای داده ای! مگر ميشود، مولود نیمه رمضان بود، پسر ابرمرد آسمان، و شیرزن زمین، بود، امــــا، کریم ترین انسان زمین نبود...؟ به چشمان عاشق کش تو قسم؛ من یقین دارم...؛ روبروی نام "کریم "ات آیینه گرفته ای...تا مجتبی را برای اهل زمین، خلق کرده ای. قنوت چهاردهم سجاده عاشقی ام؛ اوج می گیرد به نام نامی کرامتت... سهمی از کرامتت را در وجود من نیز، جای میدهی؟ این سحر... انقدر.. تو را تکرار میکنم... ؛ تا آیینه داری نام "کریم" ات را، به قلب من نیز، هدیه کنی. آیا میشود، مرا به خودت شبیه کنی؟ یا کَریمُ.....یا کَریمُ.... یا کَریم.... 💕💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پروانه های وصال
animation.gif
107.8K
🌹 @parvaanehaayevddaal💕 ای کوی تو قبله ی مراد ادرکنی ای داد رس روز معاد ادرکنی ای گشته زفرط جود و احسان وعطا مشهور و ملقب به مجتبی ادرکنی پیشاپیش میلاد با سعادت امام حسن مجتبی (ع) مبارک💐
هدایت شده از پروانه های وصال
animation.gif
133.4K
🌹 @parvaanehaayevesaal💕 در لحظات نورانی سحر یادتان باشد برای هم دعا کنیم الهی دراین ساعات هرچه از دلتاڹ ميڪَذرد به مهربانی خدا مستجاب شود التماس دعا 🌹
هدایت شده از پروانه های وصال
1527640777745.mp3
8.84M
❤شرح دعای روز چهاردهم ماه مبارک و احکام، ویک نکته اخلاقی شیرین توسط استاد اخلاق ...آیت الله مجتهدی بسیاااار عالیه ... دانلود بفرمایید🌹 @parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
1527643042069.mp3
3.84M
🔷جزء خوانی سریع قرآن کریم 14 استاد معتز آقایی 🌹🌹🌹 @parvsanehasyevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🍃کاش در این رمضان لایق دیدار شوم 🍃سحری با نظر لطف تو بیدار شوم 🍃کاش منت بگذاری به سرم مهدی جان 🍃تا که همسفره تو لحظه دیدار شوم
هدایت شده از پروانه های وصال
‌ ◆✧ دعاے روز چهاردهم مــ🌙ــاه مبـارڪ ✧◆ ✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨ بسم الله الرحمن الرحیم 〖اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِكَ یا عزّ المسْلمین〗 ✨❥❥◆✧🌙✧◆❥❥✨ 【خدایا مرا در ایـن روز به لغزشها مؤاخذه نكن و از خطاها و بیهودگیها درگذر و مرا نشانه تیر بلاها و آفات قرار مده، اى عزت دهنده مسلمانان】 @parvaanehaayevesaal💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیت الله مجتهدی: زلزله اومد نمی‌خواد فرار کنی تو حیاط، شب تو خیابون بخوابی، این دعا رو بخوان.
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا به توکل به اسم اعظمت می گشایيم دفتر امـــروزمان را ... باشد ڪه در پایان روز مُهر تایید بندگی زینت بخش دفترم باشد ... الهی به امید تو💚