وقتی از عزیزت عصبانی هستی
دهنت رو ببند و سکوت کن...
آدم در زمان عصبانیت حرف هاشو
با صداقت کامل می زنه
و همه اینو میدونید
که هیچ انسانی بی عیب نیست!
مبادا در زمان عصبانیت
دست روی معایب کسی بزاری و
بعد از آروم شدن پشیمون بشید
از حرف هاتون...
#دکتر_انوشه
💕💕💕
💠آدمهای بزرگ،
برای موفقیت دیگران تلاش میکنند؛
آدمهای عادی،
موفقیت دیگران رو تماشا میکنند؛
آدمهای کوچیک،
با حرف زدن پشت سر آدمهای موفق،
بهشون حسودی میکنند
💕💕💕
🍃رزق معنوی🍃
🌼امام کاظم علیه السلام :
🔹براى بازداشتن نفْس خود از خواهشهايش با آن مبارزه كن كه مبارزه با نفْس، همچون مبارزه با دشمنت، بر تو واجب است .
📚تحف العقول ص ۳۹۹
💕💕💕
محسݩ همیشہ مے گفٺ:📿
《غڕق ڊݩیا شڊه ږا ، جام ۺہاڊٺ ݩڊهڹڊ》
✨محسݩ چیزے زیباٺڕ از دݩیا دیڊ.شہاڊٺ،خڊآ ۅ زیبایے ڕا ڊیڊه بۆد ڪہ حاضڔ شد دݩیا ڔا ڕها ڪڹڊ ۅ بڕۅد.🌿
🌱بہ ݩقڸ از : همسڕ شہید محسݩ حججے
💕💕💕
💕مگسی بر پرِكاهی نشست كه آن
پركاه بر ادرار خری روان بود.
مگس مغرورانه بر ادرار خر كشتی
میراند و میگفت:
من علم دريانوردی و كشتیرانی خواندهام.
در اين كار بسيار مهارت دارم
ببينيد اين دريا و اين كشتي را و
مرا كه چگونه كشتی میرانم.
او در ذهن حقیر خود بر دريا كشتی
میراند آن ادرار، دريای بیساحل به
نظرش میآمد، و آن برگ كاه، كشتی بزرگ.
زيرا آگاهی و بينش او حقیر و اندک بود.
جهان هر كس به اندازه درک و بينش اوست.
آدمِ مغرور و كج انديش مانند اين مگس است.
و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ كاه...
💕💕💕
🔨نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد. ،
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد. ،
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو. ،
🏡نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد...
💕💕💕
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 26 ازدواج، دوری از راحت طلبی 🔶 یکی از وجوه راحت طلبی در "ازدواج نکردن و دیر ازد
#افزایش_ظرفیت_روحی 27
🔶 یکی از دلایل اینکه افراد دچار راحت طلبی میشن، گاهی وقتا برمیگرده به طبع و مزاجشون.
🔵 معمولا طبایعی که #سردتر هستند بیشتر در معرض راحت طلبی قرار میگیرند.
و معمولا هرچقدر #رطوبت بدن بیشتر باشه و آدم به اصطلاح تپل تر باشه راحت طلبیش بیشتر خواهد بود.
🔹 بنابراین بین همه طبایع، راحت طلبی در بلغمی ها بیشتر دیده میشه. بعد سودایی ها، دموی ها و در اخر صفراوی ها.
☢️ اگه کسی میبینه هرچقدر تلاش میکنه بازم نمیتونه دست از راحت طلبیش برداره، تنها راهش "اصلاح تغذیه" هست
اصلاح تغذیه رو میتونید از مشاورین متخصص طب اسلامی دریافت کنید.
❇️ اگرچه برخی مواد غذایی مثل عسل، ژل رویال، زعفران، مویز، روغن زیتون و پیاز میتونن آدم رو حسابی شاداب و فعال و پرانرژی کنند و شما بزرگواران میتونید برای زدن راحت طلبی از این موارد استفاده کنید.
🔶 خوردن #مویز روزی 21 عدد موقع صبح و خوردن نون و عسل به عنوان صبحانه، برای همه طبایع و مزاج ها توصیه میشه. این سیستم تغذیه ای موجب میشه که بدن انرژی کافی برای فعالیت رو به دست بیاره.
مراسم دانش آموختگی دانشگاه امام حسین (ع) بود
فرماندهان نظامی ایستاده بودند.
حضرت آقا از پله ها رفتند بالا
و روی جایگاه آمدند ...
فرماندهان، فرمانده کل قوا را که دیدند
احترام نظامی گذاشتند
احترام حاجی اما جور دیگر بود و با همه فرق داشت ...
یک دست به احترام معمول،
کنار سر گذاشته بود
یک دست هم روی سینه؛
میدانستم ...
هیچ کار حاجی بی حکمت نیست
پرسیدم:
حاجی، عرف نظامی اینه که برای احترام
دست رو کنار سر میزارن!
این دست که روی سینه گذاشتی دیگه قضیه ش چیه ...؟!
گفت: حس کردم آقا نگرانه
دست گذاشتم رو سینم، تا بگم:
حاج قاسم فدات بشه آقای من ...🙃🍃
#سردارشهیدحاجقاسمسلیمانی
#کتابسلیمانیعزیز
نشسته بود و بچه های اطلاعات عملیات
روبرویش زانو زده بودند؛
فرمانده بود ...
و میخواست فنون شناسایی را یادمان بدهد
یکی داشت از بقل دستی اش میپرسید:
علی آقا که میگن ایشونه ؟
هنوز جوابش را نگرفته بود
که علی حرفش را شروع کرد:
اولین درس اطلاعات عملیات اینه ...
کسی میتونه از سیم خار دار های دشمن رد بشه، که توی سیم خار دار نفسش گیر نکرده باشه... گفت :
اگه رفتید شناسایی و موفق نبودید، شب بعدش بشینید با خودتون حساب کنید ببینید گیر نفستون چی بوده که باعث شده عملیات شناسایی درست پیش نره ...؟!
اگه توی جنگ با نفس
از میدون مین هاش عبور کردید، اون وقته که میتونید از مین ها و تله های انفجاری بعثی ها رد بشید ... 🙃🍂
نام شهید: علی چیت سازیان
تاریخ تولد: سال 1341
محل تولد: همدان
شهادت: عملیات نصر ۸ ماووت
تاریخ شهادت: سال 1366
مزار شهید: گلزار شهدای همدان
🍃🕊 ...
#شهیدعلیچیتسازیان
#کتابخودسازیبهسبکشهدا
♥️ #امام_على عليه السلام فرمودند:
🍃 موفّق ترين كارها، كارى است كه با رازدارىِ كامل انجام شود
🌴 أنجَحُ الاُمورِ ما أحاطَ بِه الكِتمانُ
📚 غررالحكم حدیث 3284
پروانه های وصال
❤️#رمان_عشق_که_در_نمیزند💛 #قسمت_دوازدهم عروس خانم اقا دوماد دم در منتظرنا.... شنلمو سر کردم و رفت
#قسمت_سیزدهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
مثبته!!!
- چی مثبته خانم حالتون خوبه؟!
جواب تست حاملگیتون مثب خانوم تبریک
میگم!!
-چی باورم نمیشد؟!! یعنی من دارم مادر میشم وای خدای من؟! الهی شکر خدایا ممنونم بابت هدیه ات. خواستم زنگ بزنم علی که.... گفتم:
بزار امشب سوپرایژشون میکنم.جواب ازمایش و گرفتم و رفتم خونه.کل خونه رو مرتب کردم و کیک و شام و...
اوه کلی چیز میز درست کردم و واس امشب مامان و بابا و نازی و مامان علی ایناروهم دعوت کردم.خداروشکر شب یلدا بود و یه بهونه داشتم واس دعوت کردنشون.
.........
بفرمایید بفرمایید خوش اومدید.
سلام عشق خاله .هستیا دیگه تقریبا یک سال ونیمش بود و علاقه زیادی به علی داشت تا اومدتو پرید بغل علیو با زبون خودش یه چیزایی بهش میگفت.همه اومده بودن و همه چی اماده بود .یه رب بعد شام میوه ها که تموم شد.رو به همه بلند گفتم:
یه سوپرایز دارم واستون!؟
علی متعجب گفت: چی؟؟؟
صبر کنید میفهمید. رفتم از تو یخچال کیکی رو که سفارش دادن بودم با جعبش که بسته بود برداشتم و گذاشتم جلو روبه روی علی و گفتم: عزیزم میشه بازش کنی؟!؟
علی کنجاو سریع در جعبه رو باز کرد و ....
گیچ و منگ به کیک زل زده بود که نازی گفت:
آقا علی چی نوشته رو کیک مگه؟!
علی لبخندی زد و کیک رو از جعبه بیرون اورد و با صدلی بلند گفت :
نوشته بابا شدنت مبارک عشقم😘😘😘
با حرف علی همه بعد چند لحظه سکوت هورا کشیدن و یکی یکی بهم تبریک گفتن. مریم جون مامان علی بغلم کرد و گفت: مبارکت باشه دخترم خیلی خوشحالمون کردی🌸🌼
- ممنونم مادرجون
اون شبم از شب های خاص زندگیم بود و خیلی خوش گذشت.
............
با مخالفت های شدید خانواده و علی بازم من تا اخر اون سال تحصیلی رو که ۵ ماهه میشدم سر کار رفتم و خداروشکر مشکلی واسمون پیش نیومد. سیسمونی های ضروری رو مامان خریده بود واسم.فقط لباساش مونده بود که قرار بود بعد فهمیدن جنسیتش واسم بگیره.
.............
خانم لطفا بخوابید رو تخت
اروم و با احتیاط رو تخت خوابیدم.دکتر از تو دستگاه سونو دست و پاهاشو نشونمون میداد و من و علی کلی ذوق میکردیم.اخر سر علی دلش طاقت نیورد و گفت:
- دکتر پس جنسیتش چیه؟!
- مگه فرقی ام میکنه!؟
- نه هردو هدیه خدا هستن ولی ما دوست داریم بدونم.
دکتر بعد یه برسی گفت:
شما خیلی خوشبختین
علی گفت : چرا؟!
- چون بچتون پسره دقیقا همون چیزی که سالهاس من و همسرم منتظرشیم.
علی نگاهی بهم کرد و یه چشمک زد بعد رو به دکتر گفت:
ان شاا... خدا نصیب شماام کنه. وضیعتش خوبه؟!
- اره شکر خدا حالش خوبه.
.................
علی دستمو بگیر که با این شکمم الان با کله میخورم زمین و من و پسرم باهم شهید میشیم😅😅
- ااا زبونت گاز بگیر خدانکنه.
علی دستمو گرفت و از پله آتلیه بالا رفتیم.تصمیم داشتم تو این ماهای اخر یه عکس یاد بودی از دوران حاملگیم بگیرم. یه لباس سر همی پسرونه ام برداشتم که تو عکس معلوم بشه نینیمون گل پسره 🌼
- خب خانوم یکم اینطرف تر اهان حالا خوبه.اماده ۱ ، ۲ ، ۳
یدونه تکی و یدونه با عشقم و فسقلمون گرفتیم.....
..............
یه هفته بعد عکسامون اماده شد واقعا قشنگشده بود خدایا ممنونم واس بهترین لحظه هایی که بهم دادی. این وروجم هر لحظه با حرکاتش انرژی جدیدی بهم میداد.مدارس تموم شده بود من رفته بودم تو هشت ماهم فقط یه ماه مونده بود تا دیدن شاهزاده کوچولومون..... ولی هنوز واس انتخاب اسمش به تفاهم نرسیده بودیم.
...............
صدای علی تو خونده پیچید که میگف:
- ملکه ملکه من اومدم.
از اشپزخونه بیرون رفتم و گفتم
- جونم ، خوش اومدی
حال خانم و شاهزاده ما چطوره؟!
مگه این پسر شیطون تو واس من وقت میزازه از صبح تا شب داره اینور اونور میره تو شکمم اصلا صبر نداره.
- خب چون میدونه یک ملکه بیرونه و مثل باباش دوست داره هرچی زود تر ملکه رو ببینه🌼🌸
- اوه اوه خدا به داد من برسه با وجود این پسر شیطون و پسرش فرار نکنم شانس اوردم.
- خانومی
- جونم
- یه اسم پیدا کردم واس شاهزادمون
- جدی ؟! چی؟!
امیر طاها چطوره؟!
امیر طاها.... اسم قشنگه منم دوستش دارم.
پس قبوله اسمشو این بزازیم؟!
چشمکی زدم و گفتم : قبول قبوله🌼🌸🌼
حالا لباساتو در بیار ناهار حاضره
- چشم شما امر کنید😉
...............
آروم باش ملکه من گریه نداره ان شاا... سالم دنیا میاد.برو دست خدا.
علی از تختم جدا شد و رفتم تو اتاق عمل.....
چشمام و که باز کردم علی رو دیدم.
- خانومم من حالش چطوره؟!
خوبم. علی بچم حالش خوبه؟
- نگران اون شاهزادت نباش از من و تونم حالش بهتره.
پرستار با تخت بچه از در اومد تو و گفت
- مامان بابا من اومدم🌼
علی گفت: خوش اومدی گل پسرم.
امیر طاها رو بلند کرد و گذاشت تو بغلم .چشماشو بسته بود . امیر طاها مامانی چشماتو باز کن گلم 🌼
- ااا بین از الان حرفمو گوش نمیکنه علی چشماشو باز نکرد.😧
#نویسنده Shiva_f@
#ادامه_داره_...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#قسمت_سیزدهم #رمان_عشق_که_در_نمیزند مثبته!!! - چی مثبته خانم حالتون خوبه؟! جواب تست حاملگیتون مثب
#قسمت_چهاردهم
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
علی امیر طاها رو ازم گرفت.گونشو نوازش کرد و گفت: شاهزادی من چشماتو باز کن عزیزم.
خواستم بخندم که امیر طاها چشماشو باز کرد علی نگاهی بهم کرد و گفت:
- بفرما تحویل بگیر حرف باباشو گوش میکنه
- ااا پسره لوس باشه منم واست دارم گشنه میشی اونوقت بگو بابات سیرت کنه. 😅😅
مامان بابای من و علی و نازی اینا زل زده به کل کل ماهو بهمون میخندیدن. نازی امیر طاها رو از علی گرفت و گفت :
ببینمش عشق خالشو خدا چه چشمایی داری تو خدا به داد دل دخترم برسه😅
همه زدن زیر خنده. بچم از بس این دست اون دست شد گریش گرفت.علی امیر طاها رو از باباش گرفت اومد پیش منو گفت:
- ملکه بگیر شاهزادت رو گشنشه....
- به من چه قرار شد باباش سیرش کنه😅😅
بازم همه خندیدن علی گفت :
بچمو اذیت نکن ببین داره چجور گریه میکنه.امیر طاها رو از علی گرفتم.لپ تپلشو کشیدم و گفتم: بار آخرت باشه حرفمو گوش نمدیا...😏
..................
دوهفته ای میگذشت و زندگی روال عادیش و طی کرده بود. مامان تنهام گذاشته بود. ولی چون خونمون به خونه مادرشوهرم نزدیک بود.مریم جون روزی یبار حتما بهمون سر میزد.علاقه زیادی به امیر طاها داشت میگفت احساس میکنم علی دوبارن متولد شده.چشمای پسرم سورمه ای بود و پوستاش سفید روز به روز تپلی و ناز تر میشد.....
..............
طلای کوچیکی که روش ماءشاالله نوشته بود و هدیه مادر جونش بود رو کنار لباسش زدم تا پفک نمکی من چشم نخوره.دادمش دست علی چادرمو سر کردمو و رفتیم سمت امام زاده بهترین کاراین بود واس اولین بار که می خواستیم ببریمش از خونه بیرون ببریمش امام زاده.... مریم جون حاضر نبود یه
لحظه ام ازش جدا بشه بهم گفت : دخترم میشه منم بیام باهاتون. گفتم:
چرا که نه حتما مادر علی رو خیلی دوست داشتم مثل بچگیام.امیر طاها و برداشتیم و بردیشم زیارت حسابی خوش گذشت🌼🌼🌼
بعد اونم تو خونه باباجون با مادرجونش حسابی بازی کرد.
- علی پسرم در رو باز کن حتما پدرته؟!
- چشم مادر
سلام همگی✋
سلام بابا .سلام .سلام آقا جون
رفت سمت امیر طاها از رو زمین برش داشت.کلی خندش اورد و باهاش بازی کرد.
.....
10 ماه از متولد شدن امیرطاها میگذشت.با شیرین بازیاش خستگیمو از تنم بیرون میکرد.دلم نمی خواست امیر طاها رو تنها بزارم واس همین اون سال مرخصی گرفتم و نرفتم مدرسه.
با چرخیدن کلید تو در متوجه حضور علی شدم. امیر طاها وسط حال رو تشک خوابیده بود.با دیدن باباش دست و پا تکون میدا که برش داره ولی علی بی توجه از کنارش رد شد.
پشت سرش رفتمو گفتم:
- سلامت و خوردی؟
- سلام
- چیزی شده؟!
- نه چیزی نیس!
- عزیزم چشمات داد میزنه یه چیزی شده بگو دل تو دلم نیس.
من رو تخت نشسته بودم علی جلوم زانو زد و گفت:
- یه خواهش کنم نه نمیگی؟نمیگی؟
- قول نمیدم بگو ببینم چیه؟!
سرشو پاین انداخت و گفت :
- همه دوستام دارن میرن سوریه....
- خب که چی؟! خدا همراهشون
- میشه منم برم واس رفتن اجازه شما لازمه😔
با اعصبانیت از رو تخت بلند شدم و گفتم:
- دیونه شدی معلومه که نمیزارم.بری اونجا شهید بشی بچه 10ماهتو یتیم کنی که چی؟! نمیگی من بدون تو.... اشک از چشمام پایین اومدم ختی تصورشم نابودم میکرد.اشکامو پاک مرد و گفت باشه گریه نکن گفتم که واس رفتن اجازت لازمه راضی نباشی نمیرم....😔
...............
اینم از کیک تولد گل پسرم. علی کیک رو روی میز گذاشت.امروز تولد یک سالگی امیر رضا بود.نازی ۵ ماه بعد به دنیا اومدن امیررضا حامله شده بود و الان ۷ ماهش بود. نینیشونم دخمل بود همون دخملی که قرار بود بچه عروس خالش😏
هستیا رو ام کنار امیر رضا نشوندیم و یه عکس دوتایی ازشون گرفتیم.بچم تازه رو پا افتاده بود و بهترین همبازیش هستیای ۲/۵ ساله بود.هستیا بدو بدو اومد پیشمو گفت:
- خاله خاله امیر توپشو بهم نیده
بغل کردمو گفتم: قربون اینجور حرف زدنت خاله بیا بریم خودم بهت میدم.
اون شب خیلی خوش گذشت مامان بابای علی واس امیر طاها ماشین شارژی گرفته بودن و امیر طاها خیلی خوشش اومده بود. نازی ام واسش ماشین کنترلی گرفته بود مامان بابامم واسش تاب گرفته بودن. علی از طرف من و خودش یه استخر توپ بادی گرفته بود و کلی توپ که امیر طاها تو اون بازی کنه. اون شب هم خیلی خوش گذشت و به خوبی و خوشی تموم شد.
.............
۴ ماهی از اون ماجرا میگذشت و علی دیگه حرف سوریه رفتنو نمیزد. امیر طاها حسابی بامزده شده و بود داشت تو استخر توپش بازی میکرد که علی از راه رسید.لباس مشکی تنش بود و چشماش کاسه خون.خیلی تزسیدم نکنه کسی چیزیش شده؟!
- سلام !!! علی چیشده؟ کی مرده؟
بدون جواب رفت تو اتاقش دلم خیلی شور میزد یعنی چیشده ! پشت سرش رفتم و گفتم
- چرا دوست داری منو نگران بزاری؟ خوب بگو چیشده!
روشو اونور کرد تا اشکاشو نبینم با صدای گرفته گفت:
محمد دوستم شهید شده😢
#نویسنده
@Shiva_f
#ادامه_داره_....
#کم_کم_اخرشه
#کمی_صبر_کنید
آیت الله #مجتبی_تهرانی:
پدرم از عبد الکریم کفاش پرسیده بود ،چرا امام زمان علیه السلام به دیدن تو می آید⁉️
سید عبدالکریم گفت : حضرت به من فرمود : چون تو نفس را کنار زده ای من به دیدارت می آیم.
#تلنگر
اگر به جای گفتن: دیوار موش دارد و موش گوش دارد،
بگوییم:"فرشته ها در حال نوشتن هستند..."
نسلی از ما متولد خواهد شد که به جای مراقبت مردم، "مراقبت خدا" را در نظر دارد!
قصه از جایی تلخ شد که ...
#خدایا_کمک_کن_مؤمن_شویم
#خدایا_دوستت_دارم
💕💕💕