⚠️ #تلنگرانه
هر روز میشنویم آلودگی هوا از مرز هشدار گذشته...
مگر نه این است که هوای بدون تو نفس کشیدن ندارد ؟؟؟
⌛️قرن هاست که دنیا چشم به راهِ بارشِ توست، حضرت باران ....
تا بباری و بشویی هر چه ناپاکی و زشتی و پلیدی است ...
چشم به راه روزی که رنگینکمانی زیبا از گوشه آسمان آبی به روی جهانیان لبخند بزند و بر روزهای خاکستری دنیا رنگ صلح و آرامش و شادی بپاشد😍
روزی که از آن پس برگِ تقویمِ دنیا پر شود از عطر نرگس ...🌹
🥀هفته ای دیگر بدون رؤیت ماه رویت سپری شد!
آلوده ایم حضرت باران ظهور کن ....✨
🌸وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَک، وَاَحْىِ بِهِ عِبادَک ....🌸
💕🖤💕
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
✅ #حرفخودمونی!
بخاطر
تخلف رانندهها نگو جاده خرابه...
بخاطر خطای
مذهبیها؛ نگو دین خرابه و همشون مثل هم اند ..!!
فکر کنیم ببینیم ما برای دین و امام زمانمان چیکار کردیم؟
💕❤️💕
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
✅تلنگر
✍درویشی تنگدست به در خانه توانگری رفت و گفت: شنیده ام مالی در راه خدا نذر کرده ای که به درویشان دهی، من نیز درویشم. خواجه گفت: من نذر کوران کرده ام تو کور نیستی. پس درویش تاملی کرد وگفت: ای خواجه کور حقیقی منم که درگاه خدای کریم را گذاشته به در خانه چون تو گدائی آمده ام. این را بگفت و روانه شد. خواجه متأثر گشته از دنبال وی شتافت و هر چه کوشید که چیزی به وی دهد قبول نکرد.
از او بخواه که دارد
و میخواهد که از او بخواهی...
از او مخواه که ندارد
و می ترسد که از او بخواهی...!
💕💜💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اصلاح طلبانی که #امام_خمینی(ره) رو قبول ندارن (حداقل در مقام عمل)، دارن مردم رو فریب میدن که امام خمینی(ره) مخالف ورود نظامیان به سیاست بود.
اما اصل حرف امام چی بود؟
در #فیلم ببینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 اگر گناه هم کردید از ما رو برنگردونید
🔹 استاد مسعود عالی
#درس_اخلاق
🍃✨﷽✨🍃
🔆 #پندانه
حکمت همیشه رحمت است
🔹 وقتی کاری انجام نمیشه، حتماً خیری توش هست.
🔹وقتی مشکل پیش بیاد، حتماً حکمتی داره.
🔹وقتی تو زندگیت، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری.
🔹وقتی بیمار میشی، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده.
🔹وقتی دیگران بهت بدی میکنند، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی.
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد، حتماً داری امتحان پس میدی.
🔹وقتی دلت تنگ میشه، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی
💕💚💕
به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد
اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: "مگه کوری؟
💕💚💕
دو چيز
روح انسان را نوازش مي كند.
يكي صدا زدن خداست
و ديگري گوش سپردن به صداي او.
اولي در نيايش و دومي در سكوت...
💕💙💕
🌷علم مفید در ۴ چیز:
🌷امام کاظم(ع) میفرماید:
🌷«وَجَدْتُ عِلْمَ النَّاسِ فِی أَرْبَع
ٍ أَوَّلُهَا أَنْ تَعْرِفَ رَبَّكَ
وَ الثَّانِیَةُ أَنْ تَعْرِفَ مَا صَنَعَ بِكَ
وَ الثَّالِثَةُ أَنْ تَعْرِفَ مَا أَرَادَ مِنْكَ
وَ الرَّابِعَةُ أَنْ تَعْرِفَ مَا یُخْرِجُكَ مِنْ دِینِكَ»
(كنزالفوائد، ج1، ص219)
🌷امام کاظم ع:
🌷علم مفید برای مردم را در،۴ موردیافتم:
🌷۱.شناختن خالقت
🌷۲.دانستن این که باتوچه کرده
🌷۳.دانستن اینکه ازتوچه میخواند
🌷۴.دانستن اینکه چی توراازدین خارج میکند
بحار،ج ۷۸ ص۳۲۸
💕💛💕
فوق العاده زیباست این متن...
وقتی ناراحتی تصمیم نگیر
وقتی دیر میشه عجله نکن
وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه
وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده
وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن
وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه
وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی
و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه،
فکر نکن همه مثل خودتن..!
💕🧡💕
#سخنبزرگان
اگر میخواهی خدای تعالی به توکمک کند
و از برکات خدا کمال استفاده را بکنی با حرف نمیشود؛
در خلوت باید محرمات الهی را ترککرد.
باید توطئه ها، دروغگویی ها،تهمت ها،کم فروشی ها، کلاه گذاری ها
و شیطنت ها را که اسمش را عقل گذاشته ایم
، کنار بگذاریم..!:))
{آیتاللھکشمیࢪے}
💕💚💕
#داستان_آموزنده 👌
📌پیشنهاد میکنم با دقت بخونید...
✅مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی اش کم شده است.ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد.
به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو:در فاصله ۴ متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله ۳ متری تکرار کن. بعددر ۲متری و به همین ترتیب تابالاخره جواب بدهد.
آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود.
⁉️ سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید
⁉️بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید.
⁉️بازهم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید.
⁉️ این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟”
و این بار همسرش گفت: عزيزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“
🖋 گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیبهایی که تصور میکنیم دردیگران وجود دارد در وجود خودمان است.
💕❤️💕
🌟 زنگ تفکر 🌟
مقدس اردبیلی رفت حمام، دید حمامی دارد در خلوت خود میگوید:
خدایا شکرت که شاه نشدیم،
خدایا شکرت که وزیر نشدیم،
خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدیم!
مقدس اردبیلی پرسید: آقا خب شاه و وزیر ظلم میکنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟
گفت: او هم بالاخره اخلاص ندارد؛ شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی ، نیمه شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید طلا بالا آمد ، دوباره انداخت دید طلا بالا آمد، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار آب میخواهم برای نماز شب... کمک کن!
مقدس گفت: بله شنیدم ...
حمامی گفت: اونجا، نصفه شب، کسی بوده با مقدس؟
مقدس گفت: نه ظاهرا نبوده ...
حمامی گفت: پس چطور همه خبر دار شدند؟ پس معلوم میشود خالص خالص نیست!!
مقدس میگوید یک دفعه به خودم آمدم و فهمیدم یعنی چه این روایت که:
"ریا در مردم، پنهان تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک ..."
💕💙💕
میگفت :
+مناگہنمـٰازشبمقضابشہ
بچہهـٰاییکہتوبسیجکارمیکنن
نمـٰازصبحشونقضامیشہ :)🥀
.
همینقدربیادعا
همینقدرسـٰاده
همینقدرقشنگ🧡
.
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی🌱
💕💛💕
•.
اگرکسیبہدخترچادرۍیاباحجاب
بانظرتحقیرنگاهمیکند...
#تحقیرشکنید..![✊🏻]
.•
#حضرتآقا🌱
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕💚💕
وقتی خانه تکانی می کنی
چیزهایی پیدا می شوند
که مدتی برای پیدا کردنشان زمین
و زمان را بهم ریخته ای
و از نبودنشان اعصابت خط خطی بود...
امروز که آن گمشده ها را می بینی،
می بینی که زندگی بدون آنها هم
جریان خود را داشته
دنیا هم همینطور است...
امروز هستیم، فردا نه!
در نبودمان جایگزینهایی هستند
که دنیا از حرکت نایستد...
خانه تکانی این مزیت را دارد
که به ما یاد می دهد
که هیچ تقدیری فاجعه نیست باور کنید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مربای بالنگ
برا یک کیلو بالنگ... یک کیلو شکر لازمه و۵۰۰ میلی لیتر آب و۲ ق ابلیمو
بالنگ رو از وسط نصف کردم ونیم کردم و قسمت داخلی بالنگ رو خارج کردم
با چاقوی تیزگوشت پوست بالنگ رو برش نازک زدم (تو فیلم بطور واضح نشون دادم)واز یک طرف شروع کردم به پیچیدن تا به شکل گل دربیاد وباخلال دندان فیکس کردم
سه چهار بار بالنگهارو تو آب جوش ۵ دقیقه جوشوندم (هر بار ابشو عوض کردم) وصاف کردم تا تلخیش بره
بعد بالنگ پخته شده را ۲ ساعت در آب سرد استراحت دادم
وبعد از آب درآورده وبا بین دوتا کف دست کمی فشار دادم تا آبش گرفته بشه نگران نباشی گلها خراب نمیشه
شکر واب را مخلوط کرده روی حرارت متوسط قرار دادم تا شربت قوام بیاد
بالنگها را داخل شهد انداختم حرارت رو کم کردم تا اندازه ای که شربت از حرارت نیفته و یک ربع جوشوندم واواخر دو قاشق آبلیمو زدم وبعد قوام اومدن شربت از رو حرارت برداشتم وبعد خنک شدن در ظرف در دار در یخچال نگهداری کردم
از بالنگهایی که پوستش چین زیادی داره استفاده کنید گلهاتون خوشگلتر میشه اینم نکته مهمش
#با_رسپی_های_امتحان_شده
#داستان بسیار زیبا😍❣
روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بی تفاوت شده است و او می ترسد که نکند مرد زندگی اش دلش را به کس دیگری سپرده باشد . دکتر از زن پرسید : " آیا مرد نگران سلامتی او و بچه هایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم می کند ؟! "
زن پاسخ داد : " آری در رفع نیاز های ما سنگ تمام می گذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمی کند ! " دکتر تبسمی کرد و گفت : "پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده ! " دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت : " به مرد زندگی اش مشکوک شده است . او بعضی شب ها به منزل نمی آید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است . زن به دکتر گفت که می ترسد مردش را از دست بدهد . دکتر از زن خواست تا بی خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد . روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچه اش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بی خبر منزل را ترک کرده اند .
دکتر تبسمی کرد و گفت : " نگران مباش ! مرد تو مال توست . آزارش مده و بگذار به کارش برسد . او مادامی که نگران شماست ، به شما تعلق دارد . " شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت : " ای کاش پیش شما نمی آمدم و همان روز جلوی شوهرم را می گرفتم . او یک هفته پیش به خانه ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانه آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد . " زن به شدت می گریست و از بی وفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام می داد . دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت : " هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بزن و بی مقدمه به منزل ارباب پولدار بروید . حتماً بلایی سر شوهرت آمده است ! "
زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند . ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بی اطلاعی کرد . اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد . سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند . او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند . مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند . دکتر لبخندی زد و گفت : " این مرد هنوز نگران است . پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد . "
بعداً مشخص شد که زن بیوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود . یک سال بعد زن هدیه ای برای دکتر معروف آورد . دکتر پرسید : " شوهرت چطور است ؟! " زن با تبسم گفت : " هنوز نگران من و فرزندانم است . بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم ! به همین سادگی ! "
💕💚💕
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_نود_شش: آخرین امام سکوت، فضاي اتاق رو پر کرد ... چشم هاي اون منتظر بود ... مغ
#مردی_در_آینه
#قسمت_نود_هفت: مسیرهای جهانی
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- پيدا کردن جواب از دهن اونها ... يعني بايد به آدم هايي که اعتماد کنم که براي رسيدن به هدف ... هر چیزی رو توجیح می کنن ... به مردم خودشون دروغ ميگن و حقيقت رو مخفي مي کنن ... وقتي همه چيز محرمانه است ... چطور مي تونم باور کنم چيزي که دارم مي شنوم حقيقته؟ ...
من سال هاست که حرف هاي اونها رو شنيدم ... و نه تنها اين حرف ها کوچک ترين کمکي به حل سوال هاي ذهن من نمي کنه ... که اونها رو عميق تر و سخت تر مي کنه ... به حدي که گاهي بين شون گم ميشم ... و حتي نمي تونم سر و ته ماجرا رو پيدا کنم ...
از طرفي سوال دومت خيلي خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبري واحد مديريت کنه ... چطور مي تونه با کسي ارتباط نداشته باشه؟ ...
جامعه جهاني چطور مي تونه به سمت هدف و آماده سازي براي شکل گيري جامعه واحد و یکپارچه با سيستمي که اون مرد مي خواد حرکت کنه ... اما هيچ رهبري فکري اي براي سوق دادن مسير به سمت ظهور و آماده سازی برای بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ...
اگر اون مرد واقعيت داشته باشه و اين هدف، حقيقت ... قطعا افرادي هستن که بدون شک باهاش ارتباط دارن ... و الا باور به شکل گيري اين آماده سازي يه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقیاس بزرگ جهان با آدم هایی که نود در صدشون حتی نمی تونن دو روز دیگه شون رو مدیریت کنن ...
پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ...
من وقتي توي رفتارها و جريان هايي که دولت ها در تمام اين سال ها اون رو مديريت کردن دقت کردم ... متوجه شدم يکي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فکري واحد جهاني هست ... حالا از ابعاد مختلف ...
البته مطمئنم چيزهايي که پيدا کردم خيلي کور و سطحي هست ... چون من نه سياستمدارم ... نه تخصصي در اين زمينه ها دارم ... اما در واقعيت داشتن چيزهايي که پيدا کردم شک ندارم ... به حدي که مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حرکت ... مسيرهاي فکري رو قطع کنن ... به زودي يه جنگ اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته؟ ...
بدون اينکه پلک بزنه داشت گوش مي کرد ... سکوت من، سکوت اون رو عميق تر کرد ... تا به حال هيچ کسي اينقدر دقيق به حرف هام گوش نکرده بود ... کمي خودش رو روي تخت جا به جا کرد ... گوشه لبش رو گزيد و بعد با زبان ترش کرد ... و من، مثل بچه ها منتظر کوچک ترين واکنشش بودم ... مثل بچه اي که منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل کردي ...
بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ...
- منظورت از اون مسيرهاي فکري چيه؟ ...
متعجب، مثل فنر از روي تخت، پایین پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره کردم ...
- چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق کنارين ...
و اون با چشم هاي متحير، عميق در فکر فرو رفته بود ...
هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ... هر چقدر هم که ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي انساني مثل من ممنوع ... من کسي نبودم که از سختي فرار کنم ... اين انتخاب من بود ... و در هيچ انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي کنه ...
دوستي داشتم که مي گفت ... زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي کرد ... زندگي هيچ وقت ساده نيست ... حتي براي نوزاد بي دفاعي که در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و افکاري ميشه که مادرش با اونها سر و کار داره ... بي دفاعي که در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_نود_هفت: مسیرهای جهانی ناخودآگاه خنده ام گرفت ... - پيدا کردن جواب از دهن ا
#مردی_در_آینه
#قسمت_نود_هشت: تا آخرین سلول
صبحانه رو که خوردیم ... یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل اومدیم بیرون ...
تمام مدت مسیر تهران تا قم، ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم ... گاهی هم هیچ چیز نمی فهمیدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات کم من در مورد اسلام بود ...
با وجود روشن بودن کولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم می کرد ... چشم های خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا کنن .. بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بیابان می چرخید ... خواب با من بیگانه بود ...
مرتضی که من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ...
سرم گیج بود اما جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ایران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی که برای تازه واردی مثل من، شاید محسوس تر از ساکنین اونها به نظر می رسید ...
درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بیشتر خودش رو نشون می داد ... این بی خوابی های مکرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت ... و نمی گذاشت اون طور که می خواستم اطراف رو ببینم و تحلیل کنم ...
دردی که با ورود به هتل، چند برابر هم شد ... حالا دیگه کوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول های عصبی چشم و مغزم پیش می رفت و اونها رو می سوزند ...
رفتم توی اتاق ... چند دقیقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در کشیدم و بازش کردم ... مرتضی بود ...
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ... با دست راست، چشم هام رو مخفی کردم شاید نور کمتری از بین خط باریک پلک هام عبور کنه ...
ـ حالت خوبه؟ ...
مغزم به حدی درد می کرد که نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سوالش رو پردازش کنه ... کمی خودم رو روی تخت جا به جا کردم ...
ـ می خوای بریم دکتر؟ ...
می خواستم جواب بدم ... اما حتی واکنشی به این کوچکی دردم رو چند برابر می کرد ... به هر حال چاره ای نبود ...
ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست میشه ... البته اگه بتونم ...
ـ میرم دنبال دارویی که گفتی ...
این رو گفت و از اتاق خارج شد ... شاید جملاتش بیشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو دریافت کرد ...
تا برگشت مرتضی ... هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فکر می کرد ممکنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در که وارد شد ... بی حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خیره شد ...
ـ خودش رو پیدا نکردم ... اما دکتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسکن هم گرفتم ... پرسیدم تداخل دارویی با هم نداشته باشن ...
با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...
آدمی نبودم که اعتماد کنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ... ولی این بار مهم نبود ... هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا کنم ...
قرص به معده نرسیده ... چند دقیقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹