eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
21.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘 داستان کوتاه دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره . روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند . نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟ یک دفعه کلاس از خنده ترکید ... بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند . اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی . او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند . او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... . به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود . آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت . آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم . پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت: برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود ! در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم . دخترم بسیار زیبا ست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟ همسرم جواب داد :من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم . و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید. ✍تئودور داستایوفسکی عظمت در دیدن نیست عظمت در چگونگی دیدن است🍀 ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─ ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖گاهی نباش ... خودت را بردار و کمی دورتر از قافله بایست ، وجودت را از همه ی آدم هایِ اطرافت دریغ کن ... ببین چه کسی نبودنت را حس می کند ؟! چه کسی حواسش به حال و احوالاتِ توست ؟! سکوت کن و منتظر بمان و ببین کدام آدمِ با معرفتی برایِ پیدا کردنِ تو ، پس کوچه هایِ تنهایی ات را زیر و رو می کند ؟! کدامشان نگرانت می شود ؟! و اصلا چه کسی ، برای نگه داشتنِ تو ، به خودش زحمت می دهد ؟! اگر نبودی و دیدی آب از آبِ روزمرِگی هایشان تکان نخورد ، تعجب نکن ! رسمِ آدم ها همین است ؛ اگر بودی که هیچ ... اگر نبودی ، دیگران هستند !!! این تویی که باید عاقل باشی و خودت را برایِ چنین جماعتِ بی تفاوت و بی عاطفه ای ، خرج نکنی ... ! 💕💛💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴کلیپ تکان دهنده: عواقب نماز نخواندن در دنیا و آخرت 🎙حجت السلام مجتهدی
🍃🌸🍂🌺☘🌷🌿🥀🍀🌻 🦋 مردی به امام حسین(علیه السلام) عرض کرد: من، شیعه شما هستم؟؟ امام فرمود:👇 ➿ تقوا داشته باش! چیزی نگو که خدا بگوید «دروغ گفتی و در ادعایت، گمراهی به خرج دادی ». ❤️ شیعه ی ما، کسی است که قلب اش از هرگونه شائبه و دغلکاری، پاک باشد. بنابراین، بگو: من، از دوستان و علاقه مندان شما هستم. 📚 بحار الانوار 68: 💕💛💕
بگو سردار من دلـــدار من فرمانده‌ بیدار من از دل ‌بگو از جـــان بگو لب ‌تر کن ‌ای ‌طوفان من
اﮔﺮ ﺑﺎ ﺷﺨﺼﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻋﺸﻘﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺭﻭﺑﺮﻭ ﺷﺪﯼ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺑﺰﻥ ﺗﺎ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﺑﺎ غریبه ای روبرو شدی لبخند بزن تا با لبخند پاسخت دهد
حاج قاسم سلیمانی: نباید تردید کنیم که شهدا مثل اولیای الهی دارای اعجازند. اینکه به قبور آنها توسل می‌کنیم و استمداد می‌طلبیم برای این است که آنها مثل قطره‌ای به دریا وصل و جزئی از ائمه(علیه السلام) شده‌اند.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجلس میهمانی بود. پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت. دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده؛ به همین دلیل با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفتند: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟ پیرمرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است؛ می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود. مواظب قضاوت هایمان باشیم. 💕💚💕
🍃 ⚜ ﷽ ⚜🍃 ✨امام رضا علیه السلام: مَثَل مؤمنین در قبول ←ولایت امیرالمومنین→ همانند سجده ملائکه برای حضرت آدم است،✔️ ☜ و مثل کسانی که "ولایت امیرالمؤمنین" را در روز نپذیرفتند همانند عدم سجده ابلیس بر آدم است. 📚{الاقبال ج٢ ص ٢٠۶} 💕💚💕
بچه‌ها بدون بازی، مغزشون رشد نمیکنه ! ▫️بچه‌ها با بازی روابط بین پدیده‌ها رو کشف و نسبت به دنیای اطرافشون شناخت پیدا میکنند ▫️بدون دخالت‌های مستقیم در بازیشون و امر و نهی‌های مکرر، این زمینه رشد رو واسشون فراهم کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 👈 برنامه ای که خشم انوشیروان را کنترل کرد انوشیروان، خدمتکار مخصوصی داشت که همواره در خدمتش بود، به او سه کاغذ داد و گفت: «هر وقت من خشمگین شدم و خشمم شدید شد این سه نوشته را یکی پس از دیگری به من بده». غلام پیشنهاد انوشیروان را پذیرفت، تا روزی انوشیروان بر سر موضوعی، سخت خشمگین شد. غلام یکی از رقعه ها را به او داد که در آن نوشته شده بود: «خشم خود را کنترل کن تو خدای مردم نیستی». سپس دومی را به او داد، که در آن نوشته شده بود: «به بندگان خدا رحم و مهربانی کن، تا خدا به تو رحم کند». سپس سومی را به او داد، که در آن نوشته شده بود: «بندگان خدا را به اجرای حق خدا، سوق بده، که در پرتو چنین کاری به سعادت می رسی». و به این ترتیب لحظه به لحظه، از خشم انوشیروان کاسته شد. 📚 ، ج۳ ✍ محمد محمدی اشتهاردی  💕💙💕
هدایت شده از پروانه های وصال
آنچه از دنيا هم اكنون در دست تو است، پيش از تو در دست ديگران بود، و پس از تو نيز به دست ديگران خواهد رسيد... 🌸حکمت۴۱۶🌸           📖آشتی بانهج البلاغه📖   نَـمی از بحر بلاغت را مهمان وُجودت کن . @parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
فراموش نکنیم: از دشمنی تا دوستی یک لبخند. از جدائی تا پیوند یک قدم.. از توقف تا پیشرفت یک حرکت.. از کینه تا بخشش یک گذشت.. و از نفرت تا علاقه یک محبت است.. مواظب این یکها باشید @parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
ﺑﻌﻀﯽ ﻫﺎ ﻣﻴﮕﻦ ‌ : ﺑﺎﺑﺎ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷه، کافیه.✋ نماز هم نخوندی نخون...😒 روزه نگرفتی نگیر.😕 به نامحرم نگاه کردی اشکال نداره🙈 و......... فقط سعی کن دلت پاک باشه!!!!!!!!!!❤️ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ :👇👇👇👇 ﺁﻧﮑﺲ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ، ﺍﮔﺮ ﻓﻘﻂ ﺩﻝ ﭘﺎﮎ برایش ﮐﺎﻓﯽ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺁﻣﻨﻮﺍ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﮔﻔﺘﻪ :📢 [ ﺁﻣَُﻨﻮﺍ ﻭَ ﻋَﻤِﻠُﻮﺍ ﺍﻟﺼَّﺎﻟِﺤﺎﺕ ] ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻢ ﺩﻟﺖ ﭘﺎﮎ ﺑﺎﺷﺪ ،💟 ﻫﻢ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﺎﺷﺪ .✅ ﺍﮔﺮ ﺗﺨﻤﻪ ﮐﺪﻭ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﻐﺰﺵ ﺭﺍ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ .❗️ ﭘﻮﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﮑﺎﺭﯼ ﺳﺒﺰ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ .❗️ ﻣﻐﺰ ﻭ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ . ﻫﻢ ﺩﻝ ؛ ﻫﻢ ﻋﻤﻞ❗️❗️❗️ @parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🔹🔸🔶🔷🔷🔶🔸🔹 💓قلبــــــــــت را آرام کن ... 💓یک وقتهـــــــایـــي بنشین و خلوت کن با تمام سکـــــــوت هایت… نگــــــــاه کن به اطـــــــرافت… 💓به خوشبختـــــــي‌هایت… به کساني که میدانـــي دوستت دارنــــــد … 💓به وجود آدم هایــــــي که برایت اهمیـــــــت دارند… و بــــــه خــــــــــدایـــــــي که تنهایت نخــــــــواهــــــــد گــــــذاشت💫💫💫 @parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
خانواده متعالی🔊 قسمت چهارم 🔹🌺🔹🔸 استاد پناهیان: 🔷خانواده اگر هم احترام داره ناشی از تعلیمات اهل بیته ولی رفقا ما با وضعیت مطلوب و ایده آل از یک خانواده خوب خیلی فاصله داریم؟❌ بهترین تلقی ما از یه خانواده ی خوب در عموم مردم چیه اینه که دعوا نکنن با همدیگه؟؟ مگه هر خانواده ای دعوا نداشتن خانواده ی خوبین ؟😒 👌شیر رو ازش میشه کره گرفت خامه گرفت پنیر وسرشیر ودوغ و ماست گرفت، این همه محصولات داره!!! ✅ خانواده هم خیلی فواید داره خانواده امر کمی نیست. فوق العاده اهمیت داره👌 ✨خیلی خداوند به موضوع خانواده اهمیت داده✨ حجم عظیمی از "احکام شرعی" رو در خیلی از بخشها خانواده تشکیل میده👌 بنده کمتر توفیق دیدن سریال ها رو دارم اما حتی بوی خانواده خوب از تلویزیون به مشام نمیرسه! 💢خانواده خوب این نیست که "با هم دعوا نکنند" ، طلاق نگیرن ، کنار هم باشن ، دلشون برا هم تنگ بشه!! حتی گاهی از اوقات بین ما بچه طلبه ها ،البته علما وضعشون خوبه بین ما طلبه ها جوری باید باشه مردم اصرار داشته باشن دختر به "طلبه" بدن چون باید پیچیده باشه تو مردم که بگن این طلبه ها خوب زن داری میکنن.😊👌👌👌 🔹💠🔸✅🔸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت پنجم شام حاضر شده بود که بلآخره پسره
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت ششم صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت مغتنمی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه‌مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهر بیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه می‌رفت و تا شب باز نمی‌گشت. همان روزی که انتظارش را می‌کشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را با حضوری لبریز احساس در پای نخل‌ها پُر کنم. با هر تکانی که شاخه‌های نخل‌ها در دل باد می‌خوردند، خیال می‌کردم به من لبخند می‌زنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکل‌مان زدم. هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ فرش حیاط و خزیدن باد در خم شاخه‌های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا می‌آمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را گشودم. حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمع‌مان اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر می‌کردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا می‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم و محدودیت پیش آمده، قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر به رخم می‌کشید که صدای چرخیدن کلید در قفل درِ حیاط، سرم را به عقب چرخاند. قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم. در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!» لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.» چه کار می‌توانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین‌های بالا زده و نه کسی که صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود ناگهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!» شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه‌ای که به گمانم صدای قدم‌هایم تا کوچه رفت. پرده‌ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه می‌کند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده، اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمی‌شد که چادر سورمه‌ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در را آهسته گشودم که دیدم مردد پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می‌افتاد، چشمانی کشیده و پُر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!» وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام‌هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به درِ ساختمان رسید، ضربه‌ای به در شیشه‌ای زد و گفت: «یا الله...» کمی صبر کرد، در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد و بازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!» و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در را می‌بستم، جواب دادم: «خواهش می‌کنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حالِ لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل‌ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود. اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه‌ای دیرتر پشت در رسیده بودم، او داخل می‌شد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی‌حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خدا را شکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی‌حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم. حالا می‌فهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر می‌کردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه‌ای پیدا نمی‌شد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن در حیاط را هم از ذهنم بیرون می‌کردم. بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت ششم صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتم از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی‌اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش می‌لرزید، پشت سر هم فریاد می‌کشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه می‌گوید. داشت با محمد حرف می‌زد، از برگشت بار خرمایش به انبار می‌خروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه می‌گفت. به قدری با حال بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت می‌تپید و پاهایم سُست بود. بی‌حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که عقربه‌هایش به عدد هشت نزدیک می‌شد. ظاهراً صدای پدر تا حیاط هم رفته بود که مادر را سراسیمه از زیر‌زمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: «چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمی‌کنی، ملاحظه بچه‌هاتو نمی‌کنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!» پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: «کی ملاحظه منو می‌کنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار می‌کنن، ملاحظه منو می‌کنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو پس می‌فرسته درِ انبار، ملاحظه منو می‌کنه؟!!!» مادر چند قدم جلو آمد و می‌خواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداری‌اش داد: «اصلاً حق با شماس! ولی من می‌گم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، می‌ذاره میره...» پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: «تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر می‌زنی مستأجر نیار، یه روز غُر می‌زنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!» در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: «عقل من میگه مردم‌دار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...» کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید: «چی شده؟ اتفاقی افتاده؟» و پدر که انگار گوش تازه‌ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: «چی می‌خواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی‌عقلت میگه داد نزن مردم بیدار میشن!» عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی می‌کرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: «صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه می‌خوریم من فوری میرم ببینم چه خبره.» سپس نان‌ها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: «توکل به خدا! ان شاء الله درست میشه!» اما نمی‌دانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانی‌تر می‌شد که دوباره فریاد کشید: «تو دیگه چی می‌گی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!» نگاهش به قدری پُر غیظ و غضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمی‌گفتم و پدر همچنان داد و بیداد می‌کرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: «الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!» با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهرو ایستاده بود. / بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هفتم از صدای فریادهای ممتد پدر از خو
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت هشتم بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتی‌اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: «بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!» بی‌اختیار با نگاهم پله‌ها را پاییدم. شاید خجالت می‌کشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: «دیشب داشتم می‌دوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره...» که پدر با عصبانیت به میان حرفم آمد: «نمی‌خواد قصه سر هم کنی! فقط کارِت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!» دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی‌تعادلی دمپایی‌هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از تلخ زبانی‌اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه نداده بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی‌ام را به رخم می‌کشید که حلقه گرم اشکی روی مژه‌هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس حقارت عجیبی می‌کردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی کمتر می‌شد که تا این حد بد رفتاری کند. به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و دلداریاش می‌دهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با لیوان آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری‌های عبدالله دل می‌داد. رنگ سبزه صورتش به زردی می‌زد و لبانش به سفیدی. دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گل‌های سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: «مامان! تو رو خدا غصه نخور!» و نمی‌دانم جمله‌ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: «بابا رو که می‌شناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه گره‌ای تو کارش می‌افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! ضعف کردی، بیا یه چیزی بخور.» ولی مادر بدون اینکه از پدر گله‌ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: «نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم درد گرفته.» و من بلافاصله با مهربانی دخترانه‌ام پاسخ دادم: «حتماً دلت خالی مونده. عبدالله نون داغ گرفته. پاشو صبحونه بخوریم.» که نفس عمیقی کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: «الآن حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً می‌خورم.» عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمی‌خورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن صبحانه داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین می‌رفت که بلند شدم و نان‌ها را در سفره پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که می‌توانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم می‌رسید که مثل هوای بهاری در هم پیچیده و برای همه تیره و تار می‌شد. مادر از حال غمزده‌اش خارج نمی‌شد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه‌دارتر می‌کرد. می‌دانستم دلش به قدری از دست پدر شکسته که لب فرو بسته و هیچ نمی‌گوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن می‌خورد، پایه‌های سکوت اتاق را لرزاند. 🌹
✨گاهـــۍ یڪ مۍ تۅانـد همـین باشد ... ڪہ شہیدۍ بـگۅید : 🌷ما از حـلالش گذشتیم شما از حــرامش نمۍ تۅانیـد بگذرید ؟ 💕❤️💕
زندگے را طلاق ندهيد...🌸🍃 اين يعنے اينكہ خودتون رو از خوشےهاے دنيا و زندگے محروم نكنيد... در مقابل مشكلات زانوے غم بغل نگيريد... خودتون رو دوست داشتہ باشيد و بہ خودتون و خواستہ هاتون احترام بذاريد...🌸🍃 يادتان باشد بہترين دوست شما تصويرهاے ذهنے خوب شما از خودتان است ديگران را دوست بداريد، حتے كسانے كہ با شما همراه و هم عقيده نيستند... از كسے متنفر نباشيد كہ روزگارتان رنگ تنفر نگيرد و سياهے جذب نكند...🌸🍃 از هيچكس توقعے نداشتہ باشيد كہ جز دلگيرے پيامدے بہ همراه ندارد يادتان باشد كہ شايد كسے هم از شما توقعے دارد و شما نمےدانيد! پس زندگے را زندگے كنيد... چندان هم كہ فكر مےكنيد، وقت نيست.🌸🍃 💕🧡💕