فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوب باش...!
اما به اندازه ی توانت....!!!
منتش را هم روی کسی نگذار...!
خوب بودن یا نبودن،
انتخاب توست...
می توانی باشی یا نباشی...!
اما اگر انتخابت خوب بودن است
در انتخابت بمان....
ادامه بده....
اما منتظر نباش برایت کف بزنند...
انتظار تلافی هم نداشته نباش....!!
خیلیها با خوبی ات غریبی می کنند چون بلد نیستن جواب خوبی را بدهند....
یاد نگرفته اند...
می ترسند....!!!
خیلیها هم نه....!
بلدند چکار کنن که تو خوبتر شوی....!!!
اما تو فقط
تا جایی که توانش را داری در راهت بمان....
حالا بنشین با خودت فکر کن...!
فکر کن و ببین می توانی
خوب باشی و در خوب بودنت
بی انتظار بمانی.....؟!
#سخنبزرگآن👤🍃
برای رسيدن به جايی که
تا بحال نرسيده ايم،
بايد از راهی برويم که
تا بحال نرفته ايم
#ماهاتماگاندی
💕🧡💕
🍊دستور پخت مربا زردآلو
مواد لازم برای مربا زردآلو :
زردآلوی سفت 1 کیلو شکر 900 گرم
گلاب نصف استکان
زعفران آب گرفته غلیظ
یک قاشق غذاخوری آبلیمو (جوهر لیمو)یک قاشق سوپخوری (کمی)
طرز تهیه مربا زردآلو :
اگر زردآلوها سفت باشد خیلی بهتر است. شکر را در آب می ریزیم و میگذاریم بجوشد اما قوام نیاید. زردآلوها را که از وسط نصف کردهایم درون شربت می ریزیم و به مدت 5 دقیقه می جوشانیم اگر زردآلوها نرم تر بود مدت خیلی کمتری می جوشانیم. اکنون زیر حرارت را خاموش می کنیم و گلاب و آبلیمو و زعفران را اضافه می کنیم و پس از سرد شدن درون شیشه ریخته و در جای خنک قرار می دهیم.
#یکفنجانشعر☕️🌱
جملگی در حکم سه پروانه ایم
در جهان عاشقان، افسانه ایم
اولی خود را به شمع نزدیک کرد
گفت: آری من یافتم معنای عشق
دومی نزدیک شعله بال زد
گفت: حال، من سوختم در سوز عشق
سومی خود داخل آتش فکند
آری آری این بود معنای عشق
#عطار
💕💛💕
هدایت شده از پروانه های وصال
🌹 @parvaanehaayevesaal💕
مادرها ، به وقتش بچه ها را
از شیر می گیرند
ولی بچه ها مثل ابر بهار
اشک می ریزند
مادرها اما هیچ اعتنایی نمی کنند
بچه ها خبر ندارند
که این مادر های مهربان
می خواهند برابر شان سفره هایی از غذا پهن کنند.
ای خوشا به حال آنها که
گرفتن های خدا را از این دست بدانند.
اگر خدا چیزی را از آدمی می گیرد
نمی گیرد جز آنکه می خواهد بهتر و
بیشترش را بدهد.
─┅─═इई 🌺🌼🌼🌺ईइ═─┅─
هدایت شده از پروانه های وصال
💠🔸نــڪــتــه هاے نــــــاب🔸💠
⇩⇩ بـزرگـــــــان⇩⇩
🔰اگر میخواهی نماز اوّل وقت بخوانی، بايد زندگیات را هم متناسب با نماز اوّل وقت شکل بدهی.
«اگر انسان بخواهد به فضيلتها برسد بايد برای آن، وقت خالی کند.
اگر بايد نماز را اول وقت بخوانی، پس بايد زندگیات را هم متناسب با نماز اول وقت شکل دهی.
نمیشود آدم زندگیاش را متناسب با نماز اول وقت تنظيم نکند و بعد نماز اول وقت هم بخواند!
آدمی که میخواهد نماز اول وقت بخواند مثلاً بخواهد که نماز صبحش به جماعت بخواند، بايد سر شب بخوابد.
بله، ممکن است يک شب هم برای آدم کار پيش بيايد تا صبح نتواند بخوابد،
در اين حالت بايد نمازش را اول وقت بخواند و بعد بخوابد،
نه اينکه نزديک سحر بخوابد!
ولی اين راهش نيست.
يعنی اگر کسی میخواهد موفق به نماز اول وقت باشد، بايد زندگیش را بر مدار نماز اول وقت تنظيم کند
و الا برای نماز اول وقت موفق نمیشود، امروز يک کار پيش میآيد و فردا يک کار ديگر...
اين پيداست تدبير نکرده است
زيرا درک فضليت ها تدبير میخواهد.»
🎙استادسیدمحمّدمهدی میرباقری، ۹۳/۵/۲
@parvaanehaayevesaal💕
هدایت شده از پروانه های وصال
💫 #ادب 💫
قالَ الْجَوادُ عليه السلام :
ألعِفافُ زينَةُ الْفَقْرِ وَالشُّكْرُ زينَةُ الْغِنى وَالصَّبْرُ زينَةُ البَلاءِ وَالتَّواضُعُ زينَةُ الْحَسَبِ وَالفَصاحَةُ زينَةُ الْكَلامِ وَالْحِفظُ زينَةُ الرِّوايَةِ وَخَفْضُ الْجِناحِ زينَةُ الْعِلْمِ وَحُسْنُ الْأدَبِ زينَةُ العَقْلِ وَبَسْطُ الْوَجْهِ زينَةُ الكَرَمِ وَتَركُ الْمَنِّ زينَةُ الْمَعْرُوفِ وَالخُشُوعِ زينَةُ الصَلّوةِ وَالتَّنَفُّلُ زينَةُ القَناعَةِ وَتَرْكُ ما يُعنى زينَةُ الْوَرَعِ.
* زينت فقر پاكدامنى است * زينت غنى (بى نيازى) شكر است * زينت بلا و سختى صبر است * زينت سخن فصاحت است * زينت روايت حفظ (از برداشتن) است * زينت علم تواضع است * زينت عقل، #ادب است * زينت بزرگوار خوشرويى است * زينت نيكوكارى منّت نگذاشتن است * زينت نماز خشوع (توجه قلبى) است. * زينت قناعت انفاق بيش از وظيفه است * زينت ورع ترك خواسته هاست.
@parvaanehaayevesaal💕
الفصول المهمه 274/275
هدایت شده از پروانه های وصال
✒️📃
👌یـــــــ❗️ــــک تلنــــــ⚠️ـــــگر
#تلنگر
به این فکر می کردم که ،
عجب آدم هایی هستیم !
در این مدت که
👈👈 اینستا و تلگرام فیلتر شد !
به قولی در به در دنبال نرم افزاری بودیم
که بشود این محدودیت را دور زد ...
نمی توانستیم ، نبودِ این شبکه ها را
در زندگی مان تحمل کنیم ، حتی ...
به قدرِ چند روز !
.
یک نفر هم هست ، چند صد ساله نیآمده
داریم تحمل می کنیم ، مشکلی نیست !
.
. ⚠️اما
😔این همه روز امام زمانمون روندیدیم خم به ابرو نیاوردیم
خجالت نمی کشیم و اسم خودمونو گذاشتیم منتظر😢
😔آقاجان شرمنده ایم
#مخاطب_اصلی_خودم اصلا خودم را میگم از خودم شروع میکنم 👉👉 ...
خوش به حالِ خوب ها !
@parvaanehaayevesaal💕
💉 #اینفوگرافی | مقایسه آمار تزریق واکسن در ایران و جمعیت برخی کشورها
#واکسن_برکت
#واکسن_ایرانی
#روشنگری
#بیدارباش
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و یکم از صدای ضعیفی که از بیرون ا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و دوم
از نگاه مادر هم میخواندم که کنجکاو و منتظر، چشم به دهان مریم خانم دوخته تا ببیند چه میگوید و او با لبخندی که همیشه بر صورتش نقش بسته بود، شروع کرد: «راستش ما به خواست مجید اومدیم بندر عباس تا جای پدر و مادرش که نه، به جای خواهر و برادر بزرگترش باشیم.» سپس نگاهی به مادر کرد و پرسید: «حتماً اطلاع دارید که پدر و مادر مجید، به رحمت خدا رفتن؟» و مادر با گفتن «بله، خدا رحمتشون کنه!» او را وادار کرد تا ادامه دهد: «خُب تا اون موقع که عزیز جون زنده بودن، جای مادرش بودن و بعد از فوت ایشون، جواد غیر از عمو، مثل برادر بزرگترش بود. حالا هم روی همون احساسی که مجید به جواد داشت از ما خواست که بیایم اینجا و مزاحم شما بشیم.»
از انتظار شنیدن چیزی که برایش این همه مقدمه چینی میکرد، قلبم سخت به تپش افتاده و او همچنان با چشمانی آرام و چهرهای خندان میگفت: «ان شاء الله که جسارت ما رو میبخشید، ولی خُب سنت اسلامه و ما بزرگترها باید کمک کنیم.» مادر مثل اینکه متوجه منظور مریم خانم شده باشد، با لبخندی ملیح صحبتهای او را دنبال میکرد و من که انگار نمیخواستم باور کنم، با دلی که در سینهام پَر پَر میزد، سر به زیر انداخته و انگشتان سردم را میان دستان لرزانم، فشار میدادم که سرانجام حرف آخرش را زد: «راستش ما مزاحم شدیم تا الهه خانم رو برای مجید خواستگاری کنیم.» لحظاتی جز صدای سکوت، چیزی نمیشنیدم که احساس میکردم گونههایم آتش گرفته و تمام ذرات بدنم میلرزد.
بیآنکه بخواهم تمام صحنههای دیدار او، شبیه کتابی پُر خاطره مقابل چشمانم ورق میخورد و وجودم را لبریز از خیالش میکرد که ادامه صحبت مریم خانم، سرم را بالا آورد: «ما میدونیم که شما اهل سنت هستید و ما شیعه. قبل از اینم که بیایم بندرعباس، جواد خیلی با مجید تلفنی صحبت کرد. اما نظر مجید یه چیز دیگهاس.» و من همه وجودم گوش شده بود تا نظر او را با همه وجودم بشنوم: «مجید میگه همه ما مسلمونیم! البته من و جواد هم به این معتقدیم که همه مسلمونا مثل برادر میمونن، ولی خُب اختلافات مذهبی رو هم باید در نظر گرفت. حتی دیشب هم تا نصفه شب، مجید و جواد با هم حرف میزدن. ولی مجید فکراشو کرده و میگه مهم خدا و قبله و قرآنه که همهمون بهش معتقدیم!» سپس به چشمان مادر نگاه کرد و قاطعانه ادامه داد: «حاج خانم! مجید تمام عمر روی پای خودش بزرگ شده و به تمام معنا مثل یه مرد زندگی کرده! وقتی حرفی میزنه، روی حرفش میمونه! یعنی وقتی میگه اختلافات جزئیِ مذهبی تو زندگی با همسرش تأثیری نداره، واقعاً تأثیری نداره!»
مادر با چمشانی غرق نگرانی، به صورت مریم خانم خیره مانده و کلامی حرف نمیزد. اما نگاه من زیرِ بار احساس، کمر خم کرده و بیرمق به زیر افتاده بود که مریم خانم به نگاه ثابت مادر، لبخند مهربانی زد و گفت: «البته از خدا پنهون نیس، از شما چه پنهون، از دیشب که ما اومدیم و شما رو دیدیم، به این وصلت هزار بار مشتاقتر از قبل شدیم. بخصوص دختر نازنین تون که دل منو بُرده!» و با شیطنتی محبتآمیز ادامه داد: «حیف که پسر خودم کوچیکه! وگرنه به جای مجید، الهه جون رو برای پسر خودم خواستگاری میکردم!»
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و دوم از نگاه مادر هم میخواندم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و سوم
از حرفش لبخند کمرنگی بر لبان مادر نشست و در برابر چشمان پُر از تردیدش، مریم خانم برای معرفی هر چه بیشتر آقای عادلی ادامه داد: «حاج خانم! من هر چی از مجید بگم، خُب شاید فکر کنید من فامیلش هستم. ولی شاید تو این چند ماهی که اینجا بوده تا یه حدودی باهاش آشنا شده باشین. شاید ساکت و کم حرف باشه، ولی مرد کار و زندگیه! خُب از یه سالگی پیش عزیز بود، ولی همین که از آب و گل در اومد، کسی که مواظبش نبود، هیچ، تازه مرد خونه عزیز هم بود و همه جوره هوای عزیز رو داشت. بعدش هم که عزیز عمرش رو داد به شما، شد مرد زندگی خودش! نمیگم خیلی اهل مستحبات و نماز شب و ختم قرآنه، نه! ولی رو سرش قسم میخورم، چون از بچگی یاد گرفته به حرامِ خدا حتی نزدیک هم نشه!»
مادر که تازه از لاک سکوتش در آمده بود، به نشانه تأیید صحبتهای مریم خانم، سر تکان داد و گفت: «حق با شماس! این چند ماهه ما از آقا مجید غیر از سر به زیری و آقایی هیچ چی ندیدیم.» و باز ساکت شد تا مریم خانم ادامه دهد: «از نظر مالی هم شاید وضع آنچنانی نداشته باشه، ولی تا دلتون بخواد اهل کاره. وقتی لیسانسش رو گرفت، تو تهران تو یه شرکت کار میکرد که خب کفاف خرج زندگی خودش و عزیز رو میداد. بعد از فوت عزیز هم با پولی که جمع کرده بود، تونست یه جایی رو تو تهران اجاره کنه. بعد هم با همون پول اومد اینجا خدمت شما. الان سرمایه چندانی نداره، مگه همین پساندازی که این مدت کنار گذاشته. ولی خُب خدا بزرگه. ان شاء الله به زندگی شون برکت میده.» که مادر لبخندی زد و با فروتنی پاسخ داد: «این حرفا چیه مریم خانم! خدا روزی رسونه! خدا هیچ بندهای رو بدون روزی نمیذاره! ولی... راستش من غافلگیر شدم. اجازه بدید با باباش هم صحبت کنم.»
مریم خانم که با شنیدن این جمله، قدری خیالش راحت شده بود، با لبخندی شیرین جواب داد: «خواهش میکنم. شما با حاج آقا صحبت کنید. من فردا صبح خدمت میرسم ازتون جواب میگیرم.» سپس در حالیکه چادرش را مرتب میکرد تا بلند شود، رو به مادر کرد و حرف آخرش را با قاطعیت زد: «حاج خانم، این تفاوت مذهبی برای مجید اصلاً مطرح نیس! چیزی که مجیدِ ما رو شیفته دخترِ گلِ شما کرده، خانمی و نجابت الهه جونه!» سپس به رویم خندید و همچنانکه بلند میشد، گفت: «که البته حق داره!» هرچند در دریای دلم طوفانی به پا شده و در و دیوار جانم را به هم میکوبید، اما در برابر تمجید بیریایش، به زحمت لبخندی زدم و به احترامش از جا بلند شدم. مادر هم همانطور که از روی مبل بلند میشد، جواب داد :«خوبی و خانمی از خودتونه!» سپس به چای دست نخوردهاش اشارهای کرد و گفت: «چیزی هم که نخوردید! لااقل میموندید براتون میوه بیارم.» به نشانه احترام دست به سینه گذاشت و با خوشرویی جواب داد: «قربون دستتون! به اندازه کافی دیشب زحمت دادیم!» سپس دست مادر را گرفت و با صدایی لبریز از اشتیاق ادامه داد: «ان شاء الله به زودی خدمت میرسیم و حسابی مزاحمتون میشیم!» و با بدرقه گرم مادر از اتاق بیرون رفت.
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سی و سوم از حرفش لبخند کمرنگی بر لبا
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سی و چهارم
با رفتن او، پاهایم سست شد و دوباره روی مبل نشستم. مادر با گامهایی کُند و سنگین بازگشت و مثل من، سر جایش نشست. برای لحظاتی هر دو ساکت به نقطهای نامعلوم خیره بودیم تا سرانجام این سکوت را مادر شکست: «اصلاً فکر نمیکردم به تو نظری داشته باشه!» نگاهش کردم و دیدم با نگاهی مات به دیوار روبرویش خیره مانده و پلکی هم نمیزند. در جواب جملهای که حرف دلِ خودم بود، هیچ نگفتم که مادر به چشمانم خیره شد و پرسید: «تو خودت چیزی حس کرده بودی؟!!!»
در مقابل سؤال صادقانه مادر چه میتوانستم بگویم؟ من از روزی که او به این خانه قدم گذاشت، پای دلم را در ساحل نمناک احساسش به آب زدم و تا امروز بارها در برابر امواج سهمگین احساسی مبهم، مقاومت کرده بودم تا عنان دلم را به دست شیطان ندهم! بارها ندای نگاهش تا پشت خانه قلبم آمد و من برای رضای خدا، درهای خانه را بستم! بارها نغمه نفسهایش را از پشت پنجرههای جانم شنیدم و به نیت خشنودی پروردگار، پردههای دلم را کشیدم تا حتی نگاهم به نگاهش نیفتد! هرچند در این مدت، قلبم خالی از لغزش نبود و گاهی بیاختیار به تماشای خیالش مینشستم، اما خدا شاهد بود که هرگز نگاهش آنقدر بیحیا نبود که در آیینه چشمانش نقشی را به وضوح بخوانم و به راز درونش پِی ببرم که سکوتم طولانی شد و مادر جواب سؤال خودش را داد: «اگه نظر منو بخوای، همین نجابتی که این مدت به خرج داده کافیه تا این آدم رو بشناسی!»
در برابر پاسخ عارفانه مادر، تنها نگاهش کردم که به رویم لبخندی مادرانه زد و گفت :«حالا چرا انقدر رنگت پریده؟» و شاید اوج پریشانیام را احساس کرد که از جایش بلند شد و به سمتم آمد. خم شد و شانههایم را در آغوش کشید و همزمان زیر گوشم زمزمه کرد: «عزیز دل مادر! مادر قربونت بشه! به خدا توکل کن! از خدا بخواه کمکت کنه!» با شنیدن این کلمات لبریز مِهر و محبت، هر آنچه در این مدت بر دلم مانده بود، شبیه شبنمی شیرین پای چشمانم نشست. تنها خدا میدانست که در این مدت چه لحظات سختی را گذرانده بودم؛ از احساسات مبهمی که هر روز به بهانهای درِ خانه دلم را دقالباب میکردند، تا جام سرریز نگاههای پُر از معنی و خالی از حرف او، تا صدای لبریز از احساس و غریبه او و حتی دل خودم که گاهی با من غریبه میشد و حالا معنی و مفهوم همه را با تمام وجودم احساس میکردم!
حق داشتم این کوله بار سنگین احساس را که تا امروز روی شانههای نحیف دلم تحمل کرده بودم، اینجا و در آغوش بینظیر مادرم بر دامنش بگذارم! هرچند حالا بار سنگینتری بر دلم نشسته و آن هم نگرانی از سرنوشتی بود که میخواست با مردی شیعه پیوند پیدا کند، کسی که بارها آرزوی هدایتش به مذهب اهل تسنن را در دلم پرورانده و حالا به خواستگاریام آمده بود. او برایم مثل هر کس دیگر نبود که به سادگی خواستگاریاش را نادیده بگیرم، بیتفاوت از کنار نگاههای سرشار از احساسش عبور کنم و تنها به بهانه تفاوتهای مذهبی، حضورش را از زندگیام محو کنم!
نویسنده :فاطمه ولی نژد
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
روضه هایی که قبول نشدن😔
✍ مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره )میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟
گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم.
وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان فرمود؛
نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....
آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم!
گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟
خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند...
#مارابه محرم برسانید_فقط
منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری
💕💛💕
✅يکي از علماي بزرگ قم که امام جماعت صحن کربلاي آقا ابا عبدالله عليه السلام بودند ميفرمودند پيرمرد مجردی در کربلا بود به نام حاج عباس رشتی که خيلی به امام حسين عليه السلام علاقه داشت. عشق امام حسين عليه السلا م او را به کربلا کشيده بود و زندگي خيلی سادهای داشت يک اتاقی هم اجاره کرده بود گاهی کارهای دستی انجام ميداد. مثلا يک چيزی خريد و فروش ميکرد. يک کارش خدمت به مجالس امام حسين عليه السلام بود و آب به عزاداران ميداد.
🔹 اين پيرمرد زيلوهای حرم را جمع ميکرد و پهن ميکرد و براي نمازجماعت خيلی هم سرحال و بانشاط بود. روز شهادت يکي از امامان عليهم السلام از خانه بيرون آمدم در بين راه يکي از وعاظ کربلا به من گفت حاج عباس رشتی مريض و در حال جان دادن است و در کربلا غريب است اگر ميشود از ايشان عيادتی داشته باشيد و ما چهار نفر بوديم وارد اتاق شديم ديديم لحاف و تشک و پتوی کهنهای رويش کشيده و يکی از رفقايش هم از او پرستاری ميکند. حاج عباسی که هر وقت ما را ميديد سلام ميکرد دست به سينه ميشد خيلي سر حال بود اما ديديم الان در رختخواب افتاده و در حال جان دادن است ديگر نه ميتواند بنشيند نه ميتواند جواب سلام بدهد. حالش خيلی وخيم و در حال سکرات مرگ است دور بسترش نشستيم و به رفقا گفتم لحظه آخر خيلی مهم است که به چه حالت بميرد عبرت بگيريم به اين واعظ گفتم که الان فرصت خوبی است تا يک روضه برای امام حسين عليه السلام بخوانيم. واعظ گفت چشم و شروع کرد: السَّلامُ عَلَيْكَ يَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ هنگام روضه خواندن همه با چشم خود ديديم حاج عباس پتو را کنار زد و بلند شد و مودب نشست حالا ما هم داريم با تعجب نگاه ميکنيم رويش را به طرف راست چرخاند و شروع به گريه کرد و گفت السَّلامُ عَلَيْكَ يَا رَسُولَ اللَّهِ قربان قدمهايتان من پيرغلام چه لياقتی داشتم که به عيادت من بياييد السَّلامُ عَلَيْكَ يا امِيرَ الْمُؤْمِنِينَ السَّلَامُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ الزَّهْرَاءُ همين طور سلام داد تا رسيد به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشريف به آقا هم سلام داد گفت قربانتان بروم من کجا عيادت شما و از همه تشکرکرد و بعد دراز کشيد مثل اينکه صد سال است که مرده باشد نه قلبش کار ميکند نه نبضش کار ميکند و به رحمت خدا رفت. بعد از اينکه به رحمت خدا رفت من به رفيقش گفتم اين پير غلام امام حسين عليه السلام بوده امام حسين عليه السلام به او نظر کرده و قبولش کرده است چهارده معصوم عليهم السلام به ديدارش آمده است. بايد مثل يک مرجع تقليد تشييع جنازه اش کنيم.
گفت ما آمديم به منزل به وعاظ گفتيم که بالا منبر بگوييد به علمای نجف گفتيم که درستان را تعطيل بکنيد به بازاريها گفتيم بازار را ببنديد به هيئتيها گفتيم که فردا بايد يک دستهای مثل عاشورا برای يک عاشق امام حسين عليه السلام راه بندازيد ميگفت کربلا يک حالت عجيبی پيدا کرده بود هيئتها مي آمدند به سروسينهاشان ميزدند چون براي همه جريانش را گفته بوديم. يا حسين يا حسين ميگفتند گريه ميکردند براي يک غلام غريب امام حسين عليه السلام غوغا شد.
🔹در حوزه هم براي حاج عباس مجلس ختم گرفتيم. يک آيت اللهي در کربلا بود به نام آيت الله سيبويه عموی آيت الله سيبويهای که در زمان ما بودند پيرمردی بود حدود نود سال ايشان هم در مجلس ختم شرکت کرد. به من فرمودند که منبر ختم اين آقا را من ميروم، همه تعجب کردند. ايشان عصازنان آمدند در پله اول منبر نشستند بعد از قرائت قرآن گفت که مردم ميدانيد که من اهل منبر و سخنراني نيستم ولي آمده ام جريانی از حاج عباس رشتی که برايتان بگويم. گفت که وقتی فلانی به من زنگ زد و گفت من در موقع جان دادن کنار بسترش بودم و چهارده معصوم به ديدنش آمدند؛ وقتی تلفن را قطع کردم خيلی گريه کردم دلم شکست که من اينقدر در حوزه بودم در حرم آقا امام جماعت بودم نکند من را قبول نکرده باشند من به حال خودم گريه کردم خسته شدم خوابم برد خواب ديدم حاج عباس در باغی از باغهای بهشت است خيلی سرحال و خوشحال جوان و زيبا. گفتم حاج عباس چطوری! گفت وقتی که من را در قبر گذاشتيد قبر من وسيع و باز شد نورانی شد ديدم آقا اباعبدالله الحسين عليه السلام تشريف آوردند فرمود تو غلام من بودی من را آورد در اين باغي که ميبيني از باغهای برزخی است اين باغ را به من مرحمت کردند. فرمودند حاج عباس همين جا باش در قيامت هم ميآيم تو را ميبرم در بهشت کنار خودم قرار ميدهم. بعد گفت آقاي سيبويه برو به مردم بگو هر چه هست در خانه سيدالشهدا عليه السلام است. جای ديگر خبری نيست کل الخير في باب الحسين هر خيری است در خانه امام حسين عليه السلام است.
💕💚💕
🥀🌿🍂✨
🌿﷽
👌پیشنهاد برای خانمهای محترم
سلام و نور✨✋
▪️ان شاءالله که همه در صحت وسلامت و عافیت کامل، باشید و آماده برای اقامهی عزای حضرت أباعبدالله الحسین علیه السلام.🤲.
و اما
▪️پیشنهادها
📌۱_ پرچم عزا، بر درِ منزلتون بزنید.
۲_ یک پرچم هم ورودی آشپزخونتون بزنید و به اهل خونه هم بفرمایید:
👈 من این دوماه رابه نیت امام حسین( علیهالسلام) در آشپزخانه خودمون خدمت میکنم.
☝️ هر غذایی هم از صبحانه ،ناهار، شام گرفته تا چای و آب خنک دادن رو برای روضه امام حسین، علیهالسلام، نیت میکنیم.
۳_به اهل خانه بفرمایید این دوماه، شما هم میتونید توی آشپزخانه امام حسین (علیهالسلام) خدمت کنید. حتی به اندازهی یک استکان جا به جا کردن برای مجلس امام حسین( علیه السلام).
۴_هرروز یک زیارت عاشورا، بخونیم همراه با یک روضه توی خونه و مخصوصا توی آشپزخونه. روضه رو یا خودمون بخونیم (از روی کتابهای مقتل: مثل لهوف، یا کتاب های شیخ عباس قمی و ...)؛و یا صوت روضهای رو بذاریم و گوش کنیم و اهل خانه را هم شریک کنیم.
🤲 و برای فرج آل محمد، صلوات الله علیه وآله و فرج و ظهور آقا صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و سلامتیشون و برآورده شدن حوائجشون
🤲 و نیز شفای مریضها و برطرف شدن این بلا و بیماری و برآورده شدن حاجات همه بندگان خدا و شیعیان امیرالمومنین علیهالسلام، و حتما برای نصرت دین و خادمان اسلام و نابودی دشمنان خدا، دعا کنیم.
۵_ تا جایی که بشه، در این ایام، در آشپزخانه، با وضو، وارد بشیم و هنگام پخت غدا به قرائت قرآن، سوره توحید و ذکر و دعا و توسل. مشغول باشیم.
👌🦋بیاید امسال، همه باهم، خانههای خودمون رو حسینه و آشپزخانهی امام حسین (علیهالسلام) کنیم.
تا فرزندان و کوچکترها و نسلها، ببیند و در ذهن خودشون، ذخیره کنند.
👌این یکی از رسالتهای مهــم ما بانوان، در این عرصهی بلا و امتحانه.
😍إن شاءالله به اذن، توجه و عنایت مادرمون، حضرت زهرا، سلام الله علیها، از این امتحان، سربلند بیرون بیاییم.🤲،
👌 و این کارمون که تعظیم شعائر خداوند هست، آثار نیک و باقیات صالحات بشه برای بعد از خودمون.
🥀✨
التماس دعا
🌤أللَّھم عجل لولیڪ الفرج والعافیةوالنصر
یکۍازبزگتریننعمتها
نعمتخاطرویادحسینبنعلۍ
یعنۍنعمتعزانعمتمحرمونعمت
عاشورارابراۍجامعهشیعهماست
💕🧡💕
🌹 نمیدونم شما نگاهتون به امام حسین علیه السلام چطوره ولی این آقا خیییلی مهربونه...
خیییلی بیش از حد تصور ما!
🌸یه روز حضرت مشغول وضو گرفتن بودن که یکی از کنیزهای آقا میان جلو و یه شاخه گل تقدیم آقا میکنن.🌹😊
🌺 آقا هم لبخند میزنن و به خاطر همین یه شاخه گل، اون کنیز رو در راه خدا آزاد میکنن...
آقا خیییلی دلشون نازکه..
💖 مگه میشه کسی یه هزینه ای بده و آقا اونو از آتش جهنم آزاد نکنه؟
💖 مگه میشه یه نفر یه مقدار پول در راه روضه خانگی ارباب بده، بعد اقا جبران نکنه..؟
✨حتی توی همین دنیا هم جبران میکنه دیگه چه برسه به آخرت...
اونجا دیگه براش کم نمیذاره...
امام حسین فداش بشم خیییلی عاطفیه...
تا میتونید برا اهل بیت بخصوص امام حسین خرج ڪنید.
💕💛🧡
امشب شب اول محرم هست 🖤
چند ویژگی منحصر به فرد امام حسین علیه السلام:
🖤تنها امامی که شش ماهه به دنیا آمدند
🖤تنها امامی که از هیچ بانویی شیر نخوردند و تغذیه ی ایشان تنها توسط پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) صورت گرفته است
🖤تنها امامی که روز ولادتشان،پدر و مادر و جد و نزدیکانشان برای ایشان گریه کردند
🖤تنها امامی که در معرکه ی جنگ به شهادت رسیدند
🖤تنها امامی که در دعای توسل ازایشان به عنوان (ایّها الشهید) یاد شده با اینکه همه ی ائمه ی ما شهید شده اند.
🖤تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند
🖤تنها امامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نمانَد!! اما همچنان پابرجاست
🖤تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند
🖤تنها امامی که سر مبارکش از بدن جدا شد.
🖤تنها امامی که تشنه لب با هزاران زخم تیر و نیزه و شمشیر و سنگ بر بدن به شهادت رسیدند
🖤تنها امامی که بعد از شهادتش،خانواده اش اسیر شدند.
🖤تنها امامی که پدر و مادر و 9 نسلش معصوم بودند.
🖤تنها امامی ک تولدش در ماهی است ک هیچ شهادتی درآن نیست و شهادتش در ماهی است که هیچ تولدی درآن نیست
🖤تنها امامی که خوردن خاک قبرش اشکال ندارد
🖤تنها امامی که دعا تحت قبه ی ایشان به اجابت می رسد
🖤تنها امامی که امام زمان شبانه روز حداقل دو مرتبه بر او گریه می کند!
🖤تنها امامی که سرعت و وسعت کشتی نجاتش از سایر امامان بیشتر است
🖤تنها امامی که یک در بهشت به نام اوست: باب الحسین
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یااَباعَبْدِاللَّهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ
انشالله هر کسی این متنو میخونه و منتشر میکنه امام حسین در ایام محرم حاجتشو روا کنه
الهی آمین 🙏
ألسّلامُ علی ساکن کربلا
بانیِ ماه غم، یابن خیرالنسا
شد دوباره سیاه، رنگ پیراهنم
با نگاهت شدم، مُحرم روضه ها
می شوم دور تو، حاجیِ در طواف
کعبه ی من شده، خیمه های عزا
آمدم روسیاه، خسته از اشتباه
تا دوباره مرا، مادرت زد صدا
پای کار تو ام، داغدار تو ام
بد به حال کسی، که شد از تو جدا
گوشه ی پرچمت، باز بستم دخیل
تا ابد اسم تو، ذکر مشکل گشا
ذره ای تربتت، مرهم دردهاست
گوشه ی هیئتت، هست دارالشفا
ماسک،گرما،فاصله،ضدعفونی،وقت کم...
روضه هایت ناز دارد هر چه باشد می خرم
...