eitaa logo
پروانه های وصال
9.4هزار دنبال‌کننده
33هزار عکس
27.4هزار ویدیو
3.2هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
🕌زیارة الحسین 👈🏼یعنی اقتدا به شاه کربلا کردن 🕌زیارة الحسین 👈🏼یعنی کار زینبی برا خدا کردن 🕌زیارة الحسین 👈🏼 یعنی هر قدم برا یمن دعا کردن... لبیک یا اباعبدالله✋
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 169 🔹 حتی ممکنه انسان سال ها تقوا رو رعایت کنه ولی همیشه یه سری اخلاقیات بد رو ه
170 نمره کامل 🔶 انسان در هر شرایطی که هست باید تلاش خودش رو برای 20 گرفتن در امتحانات الهی و رعایت تقوا داشته باشه. 👈🏼 ممکنه شرایط زندگی در دنیا برای برخی از انسان ها طوری پیش بره که به جایگاه های بالای اجتماعی هم نرسن 💢 ولی این موضوع نباید موجب بشه که انسان احساس کنه که نمیتونه به بالاترین درجات معنوی برسه.
✅20 روز تا اربعین ❤️ آقا جاטּ 😭شباטּ آهستهـ مے گریَمـ 💔کهـ شاید کمـ شود دردمـ 😔تحمل مے رود امّا 😢شبِ غمـ سر نمے آید ... کربلا واجبم حسین😭💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... ⭕️پیش‌ثبت‌نام پیاده‌روی در سماح متوقف شد 🔸اطلاعیه سامانه سماح: 🔹با توجه به اخبار واصله در خصوص تصمیم دولت عراق مبنی بر تخصیص سهمیه سی هزار نفری برای ایران جهت شرکت در مراسم اربعین، ثبت نام فعلا متوقف شد تا در خصوص تصمیم طرف عراقی در ستاد مرکزی اربعین بررسی و تصمیم گیری و اعلام گردد.
8.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
... 🎥 ۲ پیغام «علیه السلام» برای شیعیان خود🎙حجت الاسلام عالی
3.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.. 🔻 30 هزار سهمیه زائران اربعین به موکب داران داده می شود 🔸 رئیس ستاد مرکزی اربعین حسینی: با اعلام دولت عراق، ثبت نام عمومی برای مراسم پیاده روی اربعین نخواهیم داشت 🔹ذوالفقاری: مقرر شد 30 هزار سهمیه به موکب‌دارانی که در سال‌های گذشته در عراق خدمات‌رسانی کردند، داده شود. 🔹بیش از 95 درصد این موکب‌داران مردم عادی هستند 🔹افرادی که دو دُز زده‌اند و تست پی سی آر آنها 72 ساعت قبل از سفر منفی باشد از طریق هوایی می‌توانند در مراسم شرکت کنند 🔹برای سفرهای زمینی تحت هیچ شرایطی مجوز صادر نمی‌شود 🔹مرزهای عراق بسته خواهد بود و هیچ‌گونه خدماتی در مرزها ارائه نمی‌شود 🔹مردم از حضور در مرزهای ایران و عراق خودداری کنند. ۲۸ ۱۴۴۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
او را به شیوه خودتان دوست نداشته باشید بلکه به وجود او نیز اهمیت بدهید. به عنوان مثال اگر در سالگرد ازدواج‌تان‌، هدیه‌ای به او می‌دهید سعی کنید از قبل در مورد هدیهء مورد علاقه‌اش اطلاعاتی به دست آورید. 💕💙💕
🌿فکرایی که تو ذهنت میاد رو شناسایی کن🔍 ببین این فکر برا خودته یا هوای نفست🤔 👈🏻 مثلا اگه یه حسی بهت گفت برو نامحرم چت کن بگو این فکر مال من نیست،،هوای نفسِ 👈🏻یا گفت برو فلان فیلم،عکس رو ببین بگو این فکر مال من نیست این هوای نفسِ👍 ❌ سریع باهاش برخورد کن✊ بگو تو غلط میکنی که میخوای منو بدبخت کنی😡 غلط میکنی که میخوای منو از چشم امام زمانم بندازی😕 بگو اگه موقع انجام گناه مرگم رسید چی؟؟ اگه دیگه وقت نشد توبه کنم چی؟؟ این همه به حرف توعه احمق گوش دادم به کجا رسیدم؟ عمرااااا بهت لذت بدم...حالا ببین😒👍 خلاصه اونقدر باهاش دعوا کن اونقدر بترسونش👊 تا مجبور شه کوتاه بیاد👌 اگه دیدی بازم کوتاه نمیاد جریمه براش در نظر بگیر🤨 یادت باشه اگه بهش لذت بدی بدبختت میکنه👍 😌😍 💕💙💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و پانزد
کانال رمان عاشقانه مذهبی( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و شانزدهم سپس به چشمان بی‌رنگم خیره شد و التماس کرد: «الهه! روی داداشت رو زمین ننداز! خواهش می‌کنم بیا یه سر بریم ساحل.» و حالت صدایش آنقدر پُر مهر و محبت بود که نتوانستم مقاومت کنم و با همه بی‌حوصلگی، پذیرفتم که همراهی‌اش کنم. پیاده روی مسیر خانه تا ساحل، فرصت خوبی برای دل مهربان او بود تا تسلایم بدهد و ناگزیرم کند که برایش از دلتنگی‌هایم بگویم و به خیال خودش دلم را سبک کند و نمی‌دانست که حجم سنگین غمِ مانده بر قلبم، به این سادگی‌ها از بین نمی‌رود. طول خیابان منتهی به ساحل را با قدم‌هایی کوتاه طی می‌کردیم و من برایش از خوابی که دیده بودم می‌گفتم که اشک در چشمانش نشست و با حسرتی که در لحنش پیدا بود، گفت: «خوش بحالت! منم خیلی دلم می‌خواد خواب مامانو ببینم. ولی تا حالا ندیدم.» سپس به نیم رخ صورت غرق اندوهم، نگاهی کرد و با اینکه خودش پاسخ سؤالش را می‌دانست، پرسید: «دلت برای مامان خیلی تنگ شده؟» و بدون آنکه معطل جواب من شود، به افق بالای سر خلیج فارس چشم انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «من که دلم خیلی براش تنگ شده!» از آهنگ آکنده به اندوه صدایش، پرده چشمم به لرزه افتاد و باز قطرات اشک روی صورتم غلطید که از طنین نفس‌های خیسم به سمتم رو گرداند. با دیدن چشمان گریانم، لحظاتی مکث کرد و بعد مثل اینکه نتواند احساس عمیق قلبش را پنهان کند، به صدا در آمد: «پس می‌دونی دلتنگی چقدر سخته!» از اشاره مبهمش، جا خوردم که خودش با لحنی نرمتر ادامه داد: «الهه! می‌دونی دل مجید چقدر برات تنگ شده؟ تو اصلاً می‌دونی داری با مجید چی کار می‌کنی؟» و همین که نام مجید را شنیدم، حس تلخ بی‌توجهی این چند روزش در دلم جان گرفت و بی‌اعتنا به خبری که عبدالله از حالش می‌داد، پوزخندی نشانش دادم و گفتم: «اگه دلش تنگ شده بود، این چند روزه یه سراغی از من می‌گرفت...» که کلامم را قطع کرد و با ناراحتی جواب داد: «الهه! تو که از هیچی خبر نداری، چرا قضاوت می‌کنی؟ گوشی‌ات که خاموشه، تلفن خونه رو که جواب نمیدی، شب هم که میشه پاتو تو حیاط نمی‌ذاری، مبادا چشمت به چشم مجید بیفته! بابا هم که جواب سلام مجید رو نمیده، چه برسه به اینکه اجازه بده بیاد تو خونه!» و بعد مثل اینکه نگاه مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باشد، نفس بلندی کشید و گفت: «مجید هر روز با من تماس می‌گیره. هر روز اول صبح زنگ می‌زنه و حال تو رو از من می‌پرسه. حتی چند بار اومده مدرسه و مفصل باهام حرف زده.» و در برابر چشمانم که به اشتیاق شنیدن شرح عاشقی‌های مجید به وجد آمده بود، لبخندی زد و ادامه داد: «الهه! باور کن که مجید تو این مدت حتی یه لحظه هم فراموشت نکرده! هر شب آخر شب از همون طبقه بالا اس ام اس میده و ازم می‌پرسه که الهه چطوره؟ حالش بهتره؟ آروم شده؟ خوابش برده؟» سپس چین به پیشانی انداخت و با صدایی گرفته اعتراف کرد: «اگه من این چند روزه بهت چیزی نگفتم، بخاطر اینه که هر بار که اسم مجید رو میارم، حالت بدتر میشه. ولی تا کِی می‌خوای مجید رو طرد کنی؟ تا کِی می‌خوای با این رفتار سردت عذابش بدی؟ خواهر من! باور کن مجید اگه حالش بدتر از تو نباشه، بهتر نیس!» و حالا نرمی ماسه‌های زیر قدم‌هایمان، آوای آرام امواج خلیج فارس و رایحه آشنای دریا هم به ماجرای شیدایی مجید اضافه شده و بعد از روزها حالم را خوش می‌کرد که نگاهم کرد و گفت: «همین بعدازظهری بهم زنگ زده بود. حالش اصلاً خوب نبود. به روی خودش نمی‌اُورد، ولی از صداش معلوم بود که خیلی به هم ریخته!» از تصور حال خراب مجیدم، دلم لرزید و پایم از ادامه راه سُست شد که به اولین نیمکتی که رسیدم، نشستم و عبدالله همانطور که رو به من، پشت به دریا ایستاده بود، مثل اینکه پژواک پریشانی مجید در گوشش تداعی شده باشد، خیره نگاهم کرد و گفت: «خیلی نگران حالت شده بود. هر چی می‌گفتم الهه حالش خوبه، قبول نمی‌کرد. می‌خواست هرجوری شده باهات حرف بزنه، می‌خواست خودش از حالت با خبر بشه...» و تازه متوجه احساس غریبی شدم که با نفسی که میان سینه‌ام بند آمده بود، پرسیدم: «مجید چه ساعتی بهت زنگ زد؟» در برابر سؤال ناگهانی‌ام، فکری کرد و با تعجب پاسخ داد: «حدود ساعت سه. چطور مگه؟» نویسنده : valinejad با ما همراه باشید🌹 رمان های عاشقانه مذهبی 💍