فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...
🔴حالا که بحث شهادت محمد تو #گاندو گرم شده یادی کنیم از شهدای گمنام #امام_زمان که زندگیشون و شهادتشون گمنامه🌷
خداوند به تمام سربازان گمنام امام زمان سلامتی و عاقبت بخیری بده ان شاءالله🤲
عاشق #امام_حسین بود
شهید_حسن_عشوری
عند_ربهم_یرزقون شد
📣 توضیح
در فضای مجازی مطالبی منتشر شده پیرامون هویت واقعی آقامحمد مبنی بر اینکه شهید حسن عاشوری یا شهید محمدرضا ممبینی در واقعیت همون آقامحمد هستند،
توجه کنید: شهید حسن عاشوری از نیروهای وزارت اطلاعات سال ۹۶ در سیستان و بلوچستان به شهادت رسیدند، شهید امنیت دکتر ممبینی هم از نیروهای وزارت اطلاعات بودند که چند ماه قبل در هرمزگان به شهادت رسیدند،
عملیات دستگیری شارلوت سال ۹۵ توسط پاسداران سازمان اطلاعات سپاه در منطقه مهاباد صورت گرفته، لذا مطالب منتشر شده و تطابق های صورت گرفته از اساس واقعیت ندارد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥دکتر طالب پور، رئیس بیمارستان سینا: از کسانی که 2 دُز #واکسن دریافت و روند واکسینه شدن را طی کرده باشند، حتی یک مورد فوتی نیز نداشتیم.
🔸#واکسیناسیون یک تکلیف بر عهده تک تک اعضای جامعه است.
#محرم ۱۴۴۳
.
🔻 واکسن در قبیله سوفسطائیان
🔹 استادی از عالمان سوفسطائی همراه با شاگردانش در کنار استخر آبی بودند
🔸استاد به شاگردان گفت: آیا در درون این استخر آّب هست؟
🔹شاگردان بلادرنگ گفتند: آری
🔸استاد گفت: امروز به هفتاد دلیل ثابت میکنم در درون این استخر آبی وجود ندارد. سپس شروع کرد یک به یک دلائلش را توضیح داد.
🔹 پس از ذکر هفتاد دلیل به شاگردانش گفت: آیا درون این استخر آب هست؟
🔸 شاگردان بلادرنگ و با قاطعیت گفتند: خیر
🔹استاد گفت: حال به یک دلیل ثابت میکنم در درون استخر آب وجود دارد، سپس دست درون استخر کرد مقداری آب برداشت و به سمت شاگردانش پاشید...
◀️ امام جامعه فرموند: واکسیناسیون عمومی مسئلهی بسیار مهمّی است که حتماً بایستی انجام بگیرد
🔹 مخالفان واکسن برای مریدان و شاگردانشان هفتاد تفسیر و تاویل و استدلال تراشیدند و گفتند تا به آنها ثابت کنند:
1️⃣ مخالفت آنان با واکسن مخالفت با کلام و تاکیدات ولایت نیست!
2️⃣ تبعیت از آنان در تضاد با تبعیت از امام جامعه نیست!
3️⃣ منظور ولایت واکسن زدن آنها نبوده اند!
4️⃣ ولایت تخصص لازم در ورود به این موضوع را ندارد!
5️⃣ ولایت محصور در مخالفان است و اخبار و گزارشات به ایشان کانالیزه میرسد!
6️⃣ ممکن است ولایت اشتباه کند اما ما هرگز!
7️⃣ و ...
✅ اما هنوز به مریدان و شاگردان خود نگفته اند: به یک دلیل میتوانیم اثبات کنیم ولایت فصل الخطاب جامعه است و در اختلاف نظرات کارشناسان و خبرگان حرفش حجت است و همه باید از ولایت تبعیت کنیم.
#سیداحمدرضوی
💕💚💕
18.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 نمازهای ۲ رکعتی به نیت اموات و شهدا که جوان تجربه گر مرگ موقت را به دنیا بازگرداند
▪️این قسمت: باغ زمزم
▫️تجربهگر : آقای اسفندیاری
#تجربه_مرگ_موقت
..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨🍳#پودینگ_شکلاتی
شیر کم چرب:2 لیوان
خرما:6 عدد
پودر کاکائو:2 قاشق غذاخوری
آرد گندم یا پودر جودوسرپرک:2 قاشق غذاخوری
شکلات تختهای:به میزان دلخواه
.
🔷#پیتزا_نیویورکی
روغن زیتون
پنیر موزارلا
پیاز متوسط 1 عدد
فلفل سفید1 ق م
لیمو ترش 1عدد
خامه 1 فنجان
خمیر پیتزا بزرگ 1 عدد
گوشت نیم پز 200 گرم
ابتدا فر را با حرارت350درجه فارنهایت داغ نمایید. پیاز را به صورت حلقه های ظریف برش داده و در روغن زیتون سرخ کنید، خامه را کمی جوشانده تا غلیظ شود سپس فلفل سفید را به همراه آب نصف لیمو ترش به خامه اضافه نمایید. خمیر پیتزا را روی سینی مخصوص پیتزا پهن نمایید. پنیر موزارلا و گوشت ریش شده را به صورتی که روی خمیر را یک لایه کامل بپوشاند بر روی خمیر ریخته و مخلوط خامه را به طوری که کاملا سطح پیتزا را بپوشاند روی گوشت و پنیر بریزید. مقداری دیگر پنیر موزارلا روی پیتزا ریخته و در پایان پیازهای سرخ شده روی پیتزا بچینید سپس آن را داخل فر بگذارید. این پیتزا نباید خشک شود زمانی که طلایی شد آن را از فر خارج کرده و سرو نمایید.
#با_رسپی_های_امتحان_شده
پروانه های وصال
#افزایش_ظرفیت_روحی 170 نمره کامل 🔶 انسان در هر شرایطی که هست باید تلاش خودش رو برای 20 گرفتن در ام
#افزایش_ظرفیت_روحی 171
🔶 خداوند متعال دنیا رو طوری خلق کرده که اگه یه نفر در بدترین و پایین ترین شرایط ظاهری دنیا هم زندگی کنه بازم میتونه در روز قیامت همنشین اولیاء الهی بشه.
🔹 حتی ممکنه اون فرد درک کافی از دینداری عمیق نداشته باشه و خیلی از معارف رو هم خبر نداشته باشه ولی سیستم مدیریت تقوایی که خداوند متعال برای بشر تعیین کرده موجب میشه که این همنشینی با اولیاء الهی برای همه انسان ها ممکن باشه.
❇️ مثلا شخصیت بسیار با عظمتی مثل امام خمینی رحمت الله علیه در قنوت نماز شبشون دعا میکردن که خدایا من رو با حاج عیسی محشور کن...🌷
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و هجدهم
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و نوزدهم
مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه تشنهاش به صورت پژمردهام مانده بود، با صدایی که نغمه غمانگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد. روی مبلی که در دیدش نبود، نشستم و جواب سلامش را آنقدر آهسته دادم که به گمانم نشنید. پدر با اخم سنگینی که ابروهایش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود، سر به زیر انداخته و هیچ نمیگفت که عبدالله رو به مجید کرد: «خیلی خوش اومدی مجید جان!» مجید به لبخند بیرنگی جواب مهربانی عبدالله را داد و پدر مثل اینکه از خوش برخوردی عبدالله خوشش نیامده باشد، خودش با لحنی پُر غیظ و غضب آغاز کرد: «اون روزی که اومدی تو این خونه و الهه رو خواستگاری کردی، قول دادی دخترم رو راحت بذاری تا هر جوری می خواد اعمال مذهبیاش رو انجام بده، ولی به قولت وفا نکردی و الهه رو اذیت کردی!»
نگاهم به مجید افتاد که ساکت سر به زیر انداخته و کلامی حرف نمیزد که انگار دیگر رمقی برایش نمانده بود و در عوض پدر مقتدرانه ادامه میداد: «خیال نکن این چهل روز در حَقِت ظلم کردم که نذاشتم الهه رو ببینی! نه، من ظلم نکردم! اولاً این خود الهه بود که نمیخواست تو رو ببینه، ثانیاً من به عنوان باباش صلاح میدونستم که یه مدت از تو دور باشه تا آروم بگیره! حالا هم اگه قول میدی که دیگه اذیتش نکنی، اجازه میدم برگرده سرِ خونه زندگیاش. البته نه مثل اوندفعه که امروز قول بدی و فردا بزنی زیرش!» مجید سرش را بالا آورد و پیش از آنکه چیزی بگوید، به چشمان غمزدهام نگاهی کرد تا اوج وفاداریاش را به قلبم اثبات کند و بعد با صدایی آهسته پاسخ پدر را داد: «قول میدم.» و دیگر چیزی نگفت. عبدالله زیر چشمی نگاهم کرد و با اشاره چشمش خواست تا آماده رفتن شوم.
سنگین از جا بلند شده و برای برداشتن ساک کوچک وسایلم به اتاق رفتم. حال عجیبی بود که دلم برایش دلتنگی میکرد و پایم برای رفتن پیش نمیرفت که هنوز خورشید عشقش که چهل روز میشد در دلم غروب کرده بود، سر بر نیاورده و به سرزمین قلبم نتابیده بود. وسایل شخصیام را جمع کردم و از اتاق بیرون آمدم که دیدم پدر و عبدالله در اتاق نیستند و مجید در پاشنه در به انتظارم ایستاده است. همانطور که به سمتش میرفتم با چشمانی که جز سایه غم رنگ دیگری نداشت، نگاهم میکرد و پلکی هم نمیزد. نزدیکش که رسیدم، با مهربانی ساکم را از دستم گرفت و زیر لب زمزمه کرد: «باورم نمیشه داری دوباره باهام میای!» و تازه در آن لحظه بود که به صورتش نگاه کردم و باورم شد در این مدت چه کشیده که در صفحه پیشانیاش خط افتاده و میان موهای مشکیاش، تارهای سفید پیدا شده بود. خطوط صورتش همه در هم شکسته و چشمانش همچون گذشته نمیدرخشید. در را باز کرد و با دست تعارفم کرد تا پیش از او از در خارج شوم.
چهل روز بود که از این پلهها بالا نرفته و چقدر مشتاق دیدن کلبه عاشقانهمان بودم. هر دو با قدمهایی خسته پلهها را بالا میرفتیم و هیچ نمیگفتیم که انگار بار دردهای دلمان آنچنان سنگین بود که به کلامی سبک نمیشد. وارد خانه که شدیم، از سردی در و دیوارش دلم گرفت. با اینکه مجید بخاطر آمدن من، همه جا را مرتب کرده و اتاق را جارو زده بود، ولی احساس میکردم مدتهاست روح زندگی در این خانه مرده است. تن خستهام را روی مبل اتاق پذیرایی رها کردم و نگاه سردم را به گلهای فرش دوختم که مجید پیش آمد و مقابل پایم روی زمین نشست. نمیتوانستم سرم را بالا بیاورم و به چشمانش نگاه کنم که نه خاطرم از آزردگی پاک شده و نه دلم تاب دیدن صورت غمزدهاش را داشت که آهنگ محزون صدایش در گوشم نشست: «الهه جان! شرمندم!» و همین یک کلمه کافی بود تا مردمک چشمم به لرزه افتاده و اشکم جاری شود و چقدر چشمش به چشم من وابسته بود که گرمای اشکش را روی پایم حس کردم.
🌹🌹
پروانه های وصال
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت صد و نوزده
رمان عاشقانه مذهبی ( علوی ) رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت صد و بیستم
نگاهش کردم و دیدم قطرات اشک از روی صورتش جاری شده و روی فرش و پاهای من میچکد و با صدایی که زیر بارش اشکهایش نَم زده بود، همچنان می گفت: «الهه! دلم خیلی برات تنگ شده بود! الهه! چهل روزه که ندیدمت! چهل روزه که حتی صداتو نشنیدم! مَنی که یه روز نمیتونستم دوری تو رو تحمل کنم...» دلم آتش گرفته بود از طعم شیرین زندگی عاشقانهای که چه زود به کاممان تلخ شد و دلهایمان را در هم شکست و نتوانستم دم نزنم و من هم لب به شکایت گشودم که شکایتم هم از اوج دلتنگیام بود: «مجید! زمانی که باید کنارم بودی، کنارم نبودی! زمانی که باید آرومم میکردی، کنارم نبودی! شبهایی که دلم میخواست پیشِت زار بزنم و برات درد دل کنم، کنارم نبودی! شبهایی که هیچ کس نمیتونست آرومم کنه و من به تو احتیاج داشتم، کنارم نبودی!» و داغ دلم به قدری سوزنده بود که چانهام از شدت گریه به لرزه افتاده و در برابر نگاه او که بیش از دل من بیقراری میکرد، بیپروا ادامه میدادم: «ای کاش فقط کنارم نبودی! تو با امیدی که به من داده بودی، با دروغی که به من گفتی، مَنو صد بار کُشتی و زنده کردی! مجید! خیلی عذابم دادی! خیلی زجرم دادی! مجید! چرا اونقدر مَنو امیدوار کردی؟ چرا به من الکی وعده میدادی که مامانم خوب میشه؟ مگه دکتر بهت نگفته بود که دیگه نمیشه براش کاری کرد؟ پس چرا منو بردی امامزاده؟ چرا ازم خواستی قرآن سر بگیرم و به هر کی که تو میگی متوسل شم؟» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که صدایش به گریه بلند شده و پشتش به لرزه افتاده بود و چه زجری میکشیدم که او را به این حال ببینم و نتوانم دلداریش دهم که هنوز دلم از دستش رنجیده بود.
خواستم از جایم بلند شوم که دستم را گرفت و با لحنی عاشقانه التماسم کرد: «الهه! نرو! هر چی میخوای بگی، بگو! هر چی دوست داری بگو! فقط با من حرف بزن! بخدا دلم برای صدات تنگ شده!» و حالا نوبت گریههای بیصبرانه او بود که امانش را بریده و نالههایش را در گلو بشکند. چشمه چشمان کشیده و زیبایش از اشک سرریز شده و پلکهایش همچون ابر بهاری سنگین بود و باز هم دست از باریدن نمیکشید و همچنانکه با نگاه عاشقش، دلبسته چشمان تَرم شده بود، زیر لب نجوا میکرد: «الهه! من بهت دروغ نگفتم، بخدا من بهت دروغ نگفتم! من به حرفایی که میزدم اعتقاد داشتم! من مطمئن بودم اگه امام حسین (علیهالسلام) بخواد، میتونه پیش خدا شفاعت کنه تا مامان خوب شه...» که کلامش را شکستم و با صدایی که میان گریه دست و پا میزد، پرسیدم: «پس چرا خوب نشد؟ پس چرا امام حسین (علیهالسلام) نخواست مامانم خوب شه؟ پس چرا مامانم مُرد؟» و مثل اینکه نداند در پاسخ اینهمه پرسش سرشار از حسرتم چه بگوید، سری تکان داد و با صدایی که از شدت بغض، به سختی شنیده میشد، پاسخ داد: «نمیدونم الهه جان...»
و من دیگر چه میگفتم که به زلالی کلامش ایمان داشتم و نمیخواستم و نمیتوانستم بیش از این با تازیانههای سرزنش، عذابش دهم که با سر انگشتانم تارهای سپیدِ روی شقیقهاش را که چون ستاره در سیاهی شب میدرخشید، لمس کرده و با لحنی لبریز از حسرت زمزمه کردم: «با خودت چی کار کردی؟» و آنقدر صدایم میان طوفان بغض گم شده بود که خیال کردم نشنیده، ولی به خوبی نغمه دلسوزیام را شنیده بود که لبخندی غمگین بر صورت خیس از اشکش نقش بست و با نگاه نجیبانه و سکوت پُر از غربتش، جوابم را داد تا باورم شود که در این چهل روز چه بر دل شیدایش گذشته و مردانه تحمل کرده است.
نویسنده : valinejad
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی