پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و چهارم حالا میفهمیدم
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و بیست و پنجم
سپس سرش را به سمت دریا چرخاند و مثل اینکه نخواهد خط احساسش را بخوانم، نگاهش را در سیاهی امواج گُم کرد که آهسته صدایش کردم: «مجید! ناراحت شدی؟ دوست نداری اینجوری بحث کنیم؟» و درست حرف دلش را زده بودم که دوباره نگاهش را به چشمانم سپرد و با آرامشی عاشقانه پاسخ داد: «الهه جان! نمیخوام خدای نکرده این بحثها باعث شه که یه وقت... راستش میترسم شیرینی زندگیمون کمرنگ شه، آخه ما که با هم مشکلی نداریم. یعنی اصولاً شیعه و سُنی با هم اختلاف خاصی ندارن. همهمون رو به یه قبله نماز میخونیم، همهمون قرآن رو قبول داریم، همهمون به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اعتقاد داریم، فقط سرِ یه سری مسائل جزئی اختلاف داریم.» و همین اختلافات جزئی مرز بین شیعه و سُنی شده بود و من میخواستم او هم کنار من در این سمت خط کشی باشد که با کلامی غرق محبت تمنا کردم: «خُب من دلم میخواد همین اختلاف کوچولو هم حل شه!» و همانطور که کمرم را کشیده بودم تا قدری دردش قرار بگیرد، با آخرین رمقی که برایم مانده بود، نبرد اعتقادیام را آغاز کردم: «بیا از اعتقاد به خلفای اسلام شروع کنیم...» و هنوز قدمی پیش نرفته بودم، که درد وحشتناکی در دل و کمرم پیچید و نتوانستم حرفم را تمام کنم که نالهام زیر لب، خفه شد. با هر دو دست کمرم را گرفته و دیگر نمیتوانستم تکانی به خودم بدهم و فقط دهانم از شدت درد باز مانده بود. مجید از این تغییر ناگهانیام، وحشتزده به سمتم آمد و میخواست کاری کند و من اجازه نمیدادم دستش به تنم بخورد که تمام بدنم از درد رعشه میکشید. تا به حال چنین درد سختی را تجربه نکرده و مجید بیشتر از من ترسیده بود و نمیدانست چه کند که سراسیمه دمپاییاش را پوشید تا کمکی بیاورد و هنوز چند قدمی روی ماسهها ندویده بود که طوفان دردم قدری قرار گرفت و با ناله ضعیفم صدایش کردم: «مجید! نمیخواد بری. بیا، بهتر شدم.» و شاید این تجربه جدیدی بود که باید در اواخر ماه هفتم بارداری تحملش میکردم و تحملش چقدر سخت بود که پیشانیام از شدت درد، خیس عرق شده و نفسم بند آمده بود. مجید دیگر دمپاییاش را در نیاورد، کنار زیرانداز روی ماسهها مقابلم زانو زد و با نگرانی پرسید: «بهتری الهه؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم که دیگر توانی برای حرف زدن نداشتم و مجید که از دیدن این حال خرابم، به وحشت افتاده بود، با خشمی عاشقانه تشر زد: «از بس خودت رو اذیت میکنی! تو رو خدا تا به دنیا اومدن این بچه، به هیچی فکر نکن! به خودت رحم کن الهه!» با پشت دستم، صورت خیس از عرقم را پاک کردم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم: «فکر کنم زیاد نشستم، کمرم خشک شد.» دست پشت کمرم گرفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم و همین که سرِ پا ایستادم، سرم گیج رفت که با دست دیگرم شانه مجید را گرفتم تا زمین نخورم. حال سخت و بدی بود تا بلاخره به خانه رسیدیم و روی تختخواب دراز کشیدم. مجید غمزده کنار تختم نشسته و نمیدانست چه کند تا حالم جا بیاید و به هیچ بانویی دسترسی نداشتیم تا برایم تجویزی مادرانه کند و من همانطور که به پهلو دراز کشیده بودم، رو به مجید زمزمه کردم: «ای کاش الان مامانم اینجا بود!» که در این شرایط سخت و حساس، محتاج حضور مادرم یا حداقل زنی دیگر بودم و در این کنج غربت، مجید همه کسِ من بود. دستش را روی تخت پیش آورد، دستم را گرفت و پیش از آنکه به زبان بیاید، گرمای محبتش را از حرارت انگشتانش احساس کردم که با لبخندی غمگین دلداریام داد: «قربونت بشم الهه جان! غصه نخور! ما خدا رو داریم!» و این هم هنوز از طومار تاوانی بود که باید به بهای عشق مجید به تشیع میدادم و خاطرش به قدری عزیز بود که با این همه سختی باز هم خم به ابرو نیاورم، ولی نمیتوانستم سوز زخم بیوفایی خانوادهام را فراموش کنم و نه تنها از سر درد و کمر درد که از این همه بیکسی، در بستری از غم غربت به خواب رفتم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
*✅نورِ عَملِ خیر*
*✍استاد فاطمی نیا می فرمودند: اعمال و عبادات ما همگی نور دارد، باید اثر و نور این ها را با مراقبه و محافظت نگه داریم و از دست ندهیم.*
*ماها متاسفانه غالبا ولخرج هستیم، ولخرج نـور.*
*اگـر از عبادتی نور کسب کنیم ، آن را حفـظ نمی کنیم، فورا با رفتارمان آنرا خرج میکنیم و از بین می بریم*
*نماز شب میخوانیم و بعد غیبت می کنیم و نور نمازشب ازبین میرود.*
*یک نورانیت هم اگـر شب به ما بـدهند، صبح خـرجش می کنیـم.*
*یک دعا می خوانیـم ، با جـواب تلخی کـه مثلا به مادرمان می دهیم ، از بین می بریم*
*خلاصه هـر عمل خیری نور دارد*
*اگر نور ها را حفظ کنیـم ، به تـدریج این نورها جمع شـده و قوی می شـوند و دارای آثار عالیه می شود.*
🍁🍂🍁🍂
تو که نمیتونی فحش ندی
اصلا حزب اللهی نباش!
بچه هیئتی فحش نمیده
به شوخی یا جدی فرقی نمیکنه
بگذاریدکسانی که ناسزا می گویند تنها کسانی باشند
که حزب اللهی نیستند
این را به همه بگویید:\🖐🏿...!
#استاد_پناهیان
#بچه_حزباللهے
#آدم_باشیم
🍁🍂🍁🍂
تویی که ارزوت شهادته و دوس داری بری جنگ و شهید بشی
چرا فکر میکنی برای شهید شدن حتما باید بری جنگ تا شهید بشی؟
تو توی همین خونه هم میتونی مقام شهادت رو به جیب بزنی☺️
میپرسی چطوری؟
خیلی سادس عزیزم
همینکه که دلت میخواد با نامحرم چت کنی وَ میتونی ولی نمیکنی
همینکه میخوای نگاه به نامحرم کنی و میتونی ببینی ولی نمیبینی
همه ی اینا باعث میشه برات اجره شهید رو بنویسن
باور کن این مبارزه با نفسا اجرش کمتر از شهادت نیس😉
اصلا ببین خوده مولا علی (ع) چی میگه:
✍مولا میگه «اجر کسی که قدرت بر گناه پیدا کنه و عفت پیشه کنه، کمتر از اجر مجاهد در راه خدا نیست. کسی که عفت پیشه کند، نزدیک است که جزء فرشتگان شود😍❤️
🍁🍂🍂🍂🍁
بچه که بودیم
" دل دردها "
را به زبان گریه میگفتیم
همه میفهمیدن
اما الآن که بزرگ شدیم
" درد دلها "
را به هر زبانی میگوئیم
کسی نمیفهمد
🍁🍂🍁🍂
هدایت شده از پروانه های وصال
#نماز_شب
برای نجات خودت نمی خوای یه کار کنی
عالم ربّانی آیت الله حق شناس(ره)👇
شما شب از خواب بیدار شوید😊
و سجاده را پهن کنید و بشینید سر سجاده...😍
حتی چرت زدن سر سجاده ی نماز شب
در زندگی اثر می گذارد...🤗
#انگیزشی_نمازشب
🌸تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات🌸
.
#الّلهُــــــمَّ_عَجِّــــــلْ_لِوَلِیِّکَــــــ_الْفَـــــــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕️هر صبح پلکهایت
🍁فصل جدیدی
🌸از زندگی راورق میزند!
☕️سطر اول همیشه
🍁این است
🌸خدا همیشه با ماست
☕️پس بخوانش با
🍁لبخند!!
🌸دوستان مهربانم
☕️صبح پنجشنبه تون بخیر
🌸🍃