#تلنگـــــࢪ💥
میگفت:
هر گناهے ڪه دلت ڪشید انجام بدی،
به این فڪر ڪن ڪه
شاید الآن به عنوان شهید آینده
انتخاب شده باشی...٫
نڪنه یه وقت پاڪش ڪنی!`!
🍁🍂🍁🍂
•••||💚⃟🌷||•••
💌 #ڪــلامشهـــید
#شهـــیدباکری:
رفیق خوب نگاه کن!...
آنجا زمان بعد از ماست!
عدهای فراموش میکنند و از ما بودن، پشیمان میشوند...
و عدهای ما برایشان نردبان میشویم...
و عدهای دیگر در فراقمان میسوزند...
چه آیندهی دشواری در انتظار جا ماندههاست...❗️
💚⃟🌷¦➺ #شهیــدانـه••❥
12.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 سرمایه امام حسین(ع)، راه نجات ملت آذربایجان
👈🏻 اگر ما کم کاری نمیکردیم ...
#تصویری
❤️ #در_محضر_بزرگان
🔔 زن دوم!!!
✅ همسر شیخ عبد الکریم حائری در سال های آخر دو چشم نابینا و از دو پا فلج شده بود شیخ عبد الکریم او را به دوش می گرفت و شب ها به پشت بام می برد که از گرما اذیت نشود به او گفتند زن دوم بگیر همسر شما چشمش نمی بیند گفت:
چشم که ندارد ،دل که دارد!من دل کسی را نمی رنجانم !...
🍁🍂🍂
پروانه های وصال
✅ پدر و مادرای عزیز حتما برنامه ریزی کنند که وقت جوانانشون کاملا پر بشه. نمیدونم چطور بگم که این ک
#مدیریت_زمان 27
✅ یکی از مهارت هایی که باید به دانش آموزان آموزش داده بشه مدیریت زمان هست. لازم هست که در دوران ابتدایی یه کلاس یا دوره ای برای روش های مدیریت زمان قرار داده بشه تا ارزش وقت از همون کودکی برای همه افراد کاملا جا بیفته.
🔸 حتی در دانشگاه ها و حوزه های علمیه هم لازمه این دوره ها گذاشته بشه و همگی عمیقا زمان براشون مهم باشه.
💢 کسی که زمان براش ارزش نداشته باشه دیگه نمیشه ازش انتظار داشت که به جایی برسه.
🔸 چنین آدمی هیچوقت دانشمند نخواهد شد... آدم بزرگی نمیشه... چون برای زمانش ارزش قائل نیست...
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 6⃣3⃣ قسمت سی و ششم💎 در سمت راست فاطمه زهرا سلام الله علیها
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
7⃣3⃣ قسمت سی و هفتم💎
در این لحظه حضرت زهرا سلام الله علیها به خداوند عرضه می دارد: ای آقا و مولای من! ذریّه، فرزندان و شیعیانم و پیروان فرزندانم و دوستدارانم و دوستداران ذریّه ام را نجات بده و به فریادشان برس. از سوی خدا ندا می رسد: ذریّه و شیعیان و دوستداران فاطمه و دوستداران فرزندان فاطمه سلام الله علیها کجایند؟
آنان همگی حاضر می شوند و در حالی که فاطمه سلام الله علیها در پیشاپیش آنان در حرکت است و فرشتگان رحمت گرداگرد آنان حلقه زده اند به سوی بهشت روانه می شوند.
با اینکه پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم فرموده بود: فاطمه پاره تن من است، هر کس او را آزار دهد مرا آزار داده است، و هر کس او را خشمگین کند مرا خشمگین ساخته، هر کس او را خوشحال کند مرا خوشحال نموده است.
علامه مجلسی ره می فرماید: حضرت زهرای اطهر بعد از فوت پدر بزرگوارش دائما سر خود را می بست، جسمش ناتوان بود، قوت خود را از دست داده بود، چشمانش گریان بود، قلبی سوخته داشت.
ادامه دارد...
خدا میگه اینجوری حرف بزن!
💠 همیشه راستگو باش - آل عمران ۱۷
💠با آرامش و نرمی حرف بزن-طه ۴۴
💠از کلمات زشت استفاده نکن-مومنون۳
💠حرفهای بیفایده رو رها کن-بقره ۸۳
💠 حرفهای مثبت وقشنگ بزن -اسرا۵۳
💠 مهربون باش - اسرا ۲۳
👆🏼چقدر شبیه این آیهها هستیم؟
🍁🍂🍁🍂
پروانه های وصال
همـهی آدمها وقتی آرام باشند زشتی هایشان تهنشین میشود و زلال به نظر میآیند ، برای اینکه آدمی را
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و چهل و چهارم
به یاد حوریه، انگشتانم را روی بدنم میکشیدم و دیگر پرواز پروانهوارش را زیر سرانگشتم احساس نمیکردم که همه وجودم از حسرت حضورش آتش میگرفت و تا مغز استخوانم از داغ دوریاش میسوخت. حالا حسابی سبک شده و دلم برای روزهایی که سنگینی امانت الهی را روی کمرم حس میکردم، پَر پَر میزد که همان سنگینیِ پُر درد و رنج، به دنیایی میارزید. هنوز یک روز از رفتن حوریهام نمیگذشت و هنوز نمیتوانستم باور کنم که دخترم از دستم رفته که من در یک قدمی مادر شدن، مرگ کودکم را در بدنم احساس کردم و نتوانستم برایش کاری کنم که عزیز دلم پیش چشمانم تلف شد. مادرم کنارم نبود تا در این لحظات سخت به سرانگشت کلمات مادرانهاش نوازشم کند، پدر و برادرانم مرا به جرم حمایت از شوهر و فرزندم، از خانه و خانواده طرد کرده و امروز کسی نبود که کنار تختم بنشیند تا لااقل اینهمه تنهایی را برایش زار بزنم. حالا جز خدا کسی برایم نمانده بود که حتی غمخوار غمها و مرد مهربان زندگیام هم روی تخت بیمارستان افتاده و هنوز از غنچه زندگیمان بیخبر بود که چه بی سر و صدا پَر پَر شد. دیشب تا سحر آنقدر در گوش عبدالله خواندم تا پیش از نماز صبح بلاخره متقاعدش کردم که به سراغ مجید برود. حالا از صبح در این اتاق تنگ و دلگیر، تنها روی این تخت زمخت افتاده و از حال مجیدم بیخبر بودم. اگر بگویم از لحظهای که پاره تنم از وجودم جدا شد، آسمان بیقرار چشمانم لحظهای دست از باریدن نکشید، دروغ نگفتهام که با هر دو چشمم گریه میکردم و باز آتش مصیبتهایم خاموش نمیشد. من به خاطر خدا به تخلیه زود هنگام خانه رضایت دادم و مجید به حرمت امام جواد (علیهالسلام) راضی شد که بدون گرفتن هیچ جریمهای قرار داد را فسخ کند که هر دو ایمان داشتیم پاسخ خیرخواهیمان را میگیریم و نمیدانستیم به چنین گرداب مصیبتی مبتلا میشویم. دلم نمیخواست ناسپاسی کنم، ولی نمیتوانستم باور کنم پاداش این خیرخواهی و فداکاری، از دست رفتن دخترم، زخم خوردن مجید، بر باد رفتن همه سرمایه زندگی و این حال زار خودم باشد که ما با خدا معامله کرده و همه دار و ندارمان را در این معامله باخته بودیم. هر چه بود، کابوس هولناک آن شبم تعبیر شد که مجیدم غرق به خون روی زمین افتاد و کودکم از بین رفت، هر چند شمشیر برادر نوریه به خون من و مجید رنگین نشد و پدر به ظاهر دستی در این ماجرا نداشت، اما در حقیقت فتنه نوریه وهابی بود که من و مجید را از خانه خودمان آواره کرد و به این خاک مصیبت نشاند. نگاهم زیر پردهای از اشک به چله نشسته و کسی را برای درد دل نداشتم که در این کنج تنهایی با خدای خودم زیر لب نجوا میکردم: «خدایا! من که به خاطر تو همه این کارها رو کردم، پس چرا دخترم رو ازم گرفتی؟ تو که میدونستی من و مجید چقدر حوریه رو دوست داریم، پس چرا حوریه رو از ما گرفتی؟ مگه ما چه گناهی کرده بودیم؟ خدایا! دلم برای بچهام تنگ شده... خدایا! من چجوری به مجید بگم؟ بهش چی بگم؟ بگم حوریه چی شد؟...» و دیگر نتوانستم ادامه دهم که باز شیشه بغضم شکست و سیلاب اشکم جاری شد. میترسیدم پرستاران و بیماران اتاقهای کناری از گریههای بیوقفهام خسته شوند که با گوشه ملحفه دهانم را میگرفتم تا صدای نالههایم از اتاق بیرون نرود و باز به یاد اینهمه زخمی که یکی پس از دیگری به قلبم خورده بود، مظلومانه گریه میکردم.
ساعت از یک بعدازظهر گذشته بود که در اتاقم باز شد و عبدالله آمد. حالا عبدالله از پیش مجید آمده و پیک احوال یارم بود که پیش از آنکه جواب سلامش را بدهم، با بیتابی سؤال کردم: «مجید چطوره؟»
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍