پروانه های وصال
کیک مارمالادی
#کیک_مارمالادی
طرز تهیه😊.
از هر نوع مارمالادی که دوست دارین می تونین استفاده کنین .
من نمی خواستم توش کاکائو بریزم می خواستم ساده درست کنم بعد به همسری گفتم که ساده باشه مارمالاد رنگش که درست و حسابی دیده نمیشه به رنگ کیک و یه کم زرد و نارنجی دیده میشه اگه مارمالاد قرمز رنگی باشه که خیلی خوب دیده میشه وقتی برش میدی و این شد به خواسته ایشون ما کاکائوی درست کردیم 😁😀 آخه همسری خیلی مشتقات کاکایو و شکلات رو دوست داره . یعنی وقتی کیک شکلاتی و کاکائویی باشه دیگه اصلا نمیزاره چیزی بمونه ☺ پس شما در طرز تهیه دستتون بازه چه بخواید بریزین چه نخواید بریزین .
اگر که مارمالاد قرمز رنگ باشه کاکایو هم نریزین داخل کیک که موقع برش هم زیبا دیده میشه 🙂
و اما طرز تهیه
تخم مرغ 2 عدد
شکر 150 گرم (حدودا دو سوم لیوان)
ماست 120 گرم (نصف لیوان)
کره 100 گرم
آرد سفید 225 گرم (یک و نیم لیوان)
بیکینگ پودر 5 گرم (1 ق م)
وانیل 1/4 ق چ
پودر کاکائو 1 تا 2 ق غ (در صورت تمایل)
مارمالاد 100 گرم
همه مواد به دمای محیط برسه .
کره و شکر روبا همزن 3، 4 دقیقه ای زدم و بعد تخم مرع ها رو دونه دونه اضافه کردم و هر بار یه دقیقه با همزن خوب زدم . وانیل رو هم اضافه کردم . ماست رو هم اضافه کردم و مخلوط کردم .
آرد و بیکینگ پودر و پودر کاکائو رو الک کردم و داخلش ریختم و با لیسک مخلوط کردم . مایه کیک کمی سفته به دلیل وجود کره و ماست نگران نباشین .
داخل قالب هر قالبی میشه من از قالب لوف استفاده کردم سایز برای من 10 در 25 هستش . کفش کاغذ روغنی انداختم . نیمی از مواد کیک رو ریختم بعد میانه اش از مارمالاد (من مارمالاد زردآلو استفاده کردم) ریختم . و بقیه مایه کیک رو ریختم .
قالب رو در طبقه وسط فر که از یه ربع قبل فر گرم شده با دمای 170 درجه به مدت 40 تا 45 دقیقه قرار دادم . با خلال دندون چک کردم که پخته یا نه .
نکات : جای ماست ، شیر هم میشه ولی خیلی بهتره با ماست باشه ترجیحا ، جای کره ، روعن مایع هم میشه ولی با کیک لطیف و خوشمزه تره .
بدون فر توی فر دست ساز ، داخل تابه دو طرفه روی گاز میشه .
پروانه های وصال
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها) 7⃣5⃣ قسمت پنجاه و هفتم💎 آن حضرت برای نهی از منکر و جلوگیر
درسهایی از حضرت زهرا (سلام الله علیها)
8⃣5⃣ قسمت پنجاه و هشتم💎
روزی آن حضرت به اسما بنت عمیس فرمود: من بسیار زشت می دانم که جنازه زنان را بر روی تابوت گذارند و بر روی آن پارچه ای افکنند که حجم بدن او را برای مردان نامحرم نمایان میسازد. اسما بنت عمیس عرضه داشت: ای دختر رسول خدا! در سرزمین حبشه برای حمل جنازه ها تابوتی درست میکنند که بدن میت را کاملاً میپوشاند آنگاه اسماء چوبهای تر و شاخه های نازک درخت، شبیه آن تابوت را برای حضرت فاطمه سلام الله علیها ساخت و آن را به او نشان داد. حضرت زهرا سلام الله علیها با خوشنودی و خوشحالی فرمود: چه طرح زیبایی که کاملاً بدن زن در آن از دید مردان پوشیده میماند ای اسماء برای من تابوتی با همین طرح درست کن و بعد از وفات مرا با آن بپوشان. خداوند تو را از آتش دوزخ نگهدارد! یکی از مراحل نهی از منکر قهر و سکوت است. انسان مسلمان وقتی نتواند با موعظه و گفتگو گنهکاران را از راه انحرافی بازدارد، با قهر و سکوت خود، به مبارزه می پردازد. این شیوه حتی در مسائل تربیتی نیز مؤثر است. حضرت زهرا سلام الله علیها در عرصه نهی از منکر از این روش بازدارنده نیز بهره می گرفت. او بعد از رحلت پدر بزرگوارش، با انواع ناملایمات و گرفتاریها روبرو شد. او شاهد هجوم ناجوانمردان به خانه اش بود.
ادامه دارد...
پروانه های وصال
#مدیریت_زمان 50 🔶 دنیا فقط اونجاهایی که آدم با خدا ارتباط قوی برقرار میکنه شیرینه. بقیش واقعا تلخه.
#مدیریت_زمان 51
✅ زمان مهم ترین دارایی ماست.
امیرالمومنین علی علیه السلام در نامه 31 نهج البلاغه خطاب به فرزند عزیزشون امام حسن علیه السلام در نکته ای به این مضمون میفرماید من در سن و سالی رسیدم که دیگه باید به فکر خودم باشم. اینکه برای تو هم وقت گذاشتم و نامه نوشتم برای این بود که خیلی دوستت دارم پسرم...💕🌺
❇️ این خیلی مهمه که انسان مومن فکر و ذکرش رشد #خودش باشه. گاهی وقت ها میشه که میبینیم افراد مذهبی اصلا برای خودسازی خودشون وقت نمیذارن بعد تمام وقتشون شده پیگیری گناهان دیگران! هی میخوان دیگران رو هدایت کنند!
🔸 🔹 آقا شما اول از همه باید به فکر نجات خودت باشی... به فکر نجات خودت از آتش جهنم... حواست به خودت هست؟
زمانت رو داری برای کی میذاری؟
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و یازدهم نگاه مجید از هیجانی ع
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و دوازدهم
همین که آسید احمد و مامان خدیجه از خانهمان رفتند، مجید مقابلم نشست و به گمانم هنوز باورش نمیشد از زبان من چه شنیده که با لحنی لبریز ترس و تردید سؤال کرد: «الهه جان! مطمئنی میخوای بیای؟» و خودم هم نمیدانستم چه شوری در جانم به پا خاسته که دریای دلم به سمت ساحل چشمانش موج زد و مشتاقانه شهادت دادم: «مجید! من میخوام بیام. نمیدونم چرا، ولی دلم می خواد بیام!» شاید هنوز حلاوت بهشتی شبهای قدر و مستی قدح محبت امام علی (علیهالسلام) در مذاق جانم مانده و دلم نمیآمد به تعارف جامی دیگر از عشق اولیای الهی دست رد بزنم که حالا بیش از هر زمان دیگری در گرداب بلا دست و پا میزدم و سخت محتاج اینچنین عاشقانههایی بودم و حقیقتاً چه عاشقانه طلبیده شده بودیم که بیهیچ درد سری گذرنامه گرفته و با چیدن یکی دو دست لباس و چند تکه وسایل شخصی در یک کوله پشتی، مهیای رفتن شدیم. عبدالله وقتی فهمید چه خیالی در سر داریم، نمیدانست چه بگوید و با چشمانی مات و متحیر فقط نگاهمان میکرد. حقیقتاً خودم هم نمیتوانستم باور کنم بیآنکه روحم خبر داشته و یا حتی یک لحظه فکری برای رفتن به کربلا به سرم زده باشد، به این سفر اعجابانگیز دعوت شده و بیآنکه اختیاری به دست من باشد، بپذیرم تا همچون عاشقترین شیعه، با پای پیاده رهسپار کربلا شوم، ولی دلم نمیخواست عبدالله گمان کند کسی مرا به این کار اجبار کرده که صادقانه اعتراف کردم: «آسید احمد و خونوادهاش هر سال برای اربعین میرن کربلا. امسال هم به ما گفتن دارن میرن، منم دلم میخواست باهاشون برم...» مجید سرش را پایین انداخته و شاید از چشمان عبدالله اِبا میکرد که باز به هوای خواهرش، سرِ غیرت بیاید و حرفی بزند که من خودم ادامه دادم: «خُب داریم میریم زیارت امام حسین (علیهالسلام)!» و عبدالله طاقتش طاق شد که با حالتی عصبی جواب داد: «آخه الان اصلاً موقعیت مناسبی نیس!» و دید مجید خیره نگاهش میکند که به سمتش چرخید و برای تبرئه خودش، با لحنی ملایمتر ادامه داد: «شرمنده مجید جان! من میدونم زیارت امام حسین (علیهالسلام) ثواب داره! ولی آخه الان تو این موقعیت که اوضاع عراق انقدر به هم ریختهاس و داعش داره همه رو سر میبُره، تو میخوای دست زنت رو بگیری ببری عراق و از نجف تا کربلا رو پیاده بری؟!!! داعش تهدید کرده که پیادهروی امسال رو به خاک و خون میکشه!» مجید لبخندی زد و با متانت همیشگیاش، جواب دلشوره برادرانه عبدالله را داد: «باور کن هر چی تو نگران الهه باشی، من بیشتر نگرانشم! ولی اوضاع عراق انقدر هم که فکر میکنی، خراب نیس! داعش تو همون یکی دو ماه اول زمین گیر شد. از وقتی که آیت الله سیستانی حکم جهاد داد و شیعه و سُنی وارد جنگ با داعش شدن، کمر داعش شکست! دیگه الان تو همون چند تا استان صلاح الدین و نینوا و الانبار داره جون میکَنه! این چرت و پرتهایی هم که میگه، فقط برای اینه که مسیر اربعین رو خلوت کنه، وگرنه هیچ غلطی نمیتونه بکنه! استان کربلا و نجف از امنترین مناطق عراقه!» و نگاهم کرد تا پشتش به همراهی تمام قدم محکم شود و با خاطری آسوده ادامه دهد: «اینهمه زائر دارن به عشق امام حسین (علیهالسلام) میرن، من و الهه هم مثل بقیه! خیالت راحت باشه!» ولی خیال عبدالله راحت نمیشد که یکی دو ساعت بحث کرد و به هر دری زد تا ما را از رفتن منصرف کند و دستِ آخر نتوانست حریف عزم عاشقانه زن و شوهری شیعه و سُنی شود که صورتمان را بوسید و ما را به خدا سپرد و رفت.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و دوازدهم همین که آسید احمد و م
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و سیزدهم
با همه خستگی طی مسافت طولانی بندر تا مرز شلمچه، ازدحام غیر قابل تصور عبور از مرز و پس از ساعتها پیمودن مسیر مرز تا ورودی شهر نجف، باز هم شوری شیرین در تمام رگهای بدنم میدوید که هنوز مرقد امام علی (علیهالسلام) را ندیده و نمیتوانستم منظره رؤیاییاش را تصور کنم. حالا تا دقایقی دیگر بر کسی میهمان میشدم که این روزها با آهنگ کلماتش خو گرفته و با مطالعه مداوم نهجالبلاغهاش، بیش از پیش شیفته کمالاتش شده بودم. در تمام طول مسیر از مرز تا شهر نجف، روی سرِ شیعیان میهماننواز و بیریای عراق قدم میگذاشتیم که با ماشینهای شخصی خودشان، زائران را در طول مسیر منتقل میکردند و با همان زبان خودشان و کلماتی که از زبان فارسی آموخته بودند، رهسپاریمان را در مسیر زیارت امام حسین (علیهالسلام) میستودند و مدام خوش آمد میگفتند. در هر روستا و کنار هر خانهای بساط پذیرایی بر پا کرده تا به استکانی چای عراقی و خرما و یا هر چه در دسترسشان بود، خستگی را از تن مردم به در کنند و خدا میداند با چه اخلاص و محبتی از زائران پذیرایی میکردند که انگار میزبان عزیزترین عزیزان خود بودند تا جایی که وقتی در کنار یکی از موکبها برای تجدید وضو و اقامه نماز مغرب توقف کردیم، هر کدام از اهل طایفه برای ارائه خدمتی، مشتاقانه به سمتمان آمدند. پیرمرد خانواده به سمت وضوخانه راهنماییمان میکرد و بانوی خانه با تشت و پودر آمده بود تا لباسهایمان را بشوید و هنوز نمازمان تمام نشده، سفره شام را پهن کرده و بیتوجه به تعارفهای ما، با نهایت مهربانی غذای لذیذشان را آوردند و شاید خدا میخواست اوج خدمتگذاری این بندگان مخلصش را به رخ ما بکشد که برق هم رفت تا در تمام طول مدت صرف غذا، پیرمرد خانواده با چراغ قوه بالای سرِ ما به خدمت بایستد و دستِ آخر با چه محبتی ما را بدرقه کردند و باز موکبهای دیگر دست بردار نبودند که هر کدام سرِ راهمان را میگرفتند تا میهمان خانه آنها شویم و هر کدام میخواستند افتخار پذیرایی از میهمانان امام حسین (علیهالسلام) را از آنِ خودشان کنند و ما شرمنده اینهمه مهربانی بیمنت، از کنارشان عبور میکردیم. به علت محدودیتهای امنیتی، از ورود وسایل نقیله به مرکز شهر نجف جلوگیری میشد و مجبور بودیم راهمان را به سمت حرم با پای پیاده طی کنیم. آسید احمد و مجید با کوله پشتیهای به نسبت سنگینی که هر یک به دوش گرفته بودند، جلوتر از ما حرکت میکردند و من و مامان خدیجه و زینبسادات پشت سرشان میرفتیم. خیابانها مملو از جمعیتی بود که خستگی را زیر پا گذاشته و در ساعات پایانی نیمه شب، همچنان با شیدایی به سمت حرم میرفتند. هر چند هنوز طعم تلخ هلاکت پدر پیر و به فنا رفتن جوانی برادرم از مذاق جانم نرفته بود، اما خنکای مطبوع شبانگاه شهر نجف، آنچنان روحم را نوازش میداد که با قدمهایی پُر توان و استوار پیش میرفتم و نه اینکه نخواهم که دیگر نمیتوانستم به چیزی جز شور اربعین بیندیشم که با چشمان خودم میدیدم چه طوفان عظیمی برای بزرگداشت چهلمین روز شهادت فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن هم پس از چهارده قرن به پا خاسته که مرزهای ایران از هجوم جمعیت به تنگ آمده و حتی جاده شلمچه به سمت مرز عراق از حضور زائران اربعین پُر شده بود و حالا هم میدیدم نه کربلا که نجف لبریز از شیعیانی شده که برای پیمودن مسیری چهار روزه با پای پیاده، سر از پا نمیشناختند.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و سیزدهم با همه خستگی طی مسافت
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و چهاردهم
هر چه به مرکز شهر نزدیکتر میشدیم، ازدحام جمعیت بیشتر شده و حرکتمان کُندتر میشد که آسید احمد قدمهایش را آهسته کرد، با رسیدن به یک خیابان فرعی، به سمت راست چرخید، دست به سینه گذاشت و همچنانکه زیر لب چیزی میگفت، کمی هم خم شد که به دنبال نگاهش، چشمانم چرخید و دیدم در انتهای خیابان خورشیدی در دل شب میدرخشد و به رویم لبخند میزند! باور میکردم یا نمیکردم، مقابل مرقد امام علی (علیهالسلام) ایستاده و چشم در چشم حرمش، زبانم بند آمده و محو زیبایی ملکوتیاش، تنها نگاهش میکردم که نمیدانستم چه کنم! مجید دست به سینه گذاشته و میدیدم اشک از چشمانش فواره میزند که تا چندی پیش در حصار وهابیت، حق پوشیدن لباس مشکی هم نداشت و امشب غرق شور و عزا، در برابر حرم امامش بیپروا گریه میکرد. زینبسادات با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و بیصدا اشک میریخت و مامان خدیجه میدید در برابر عظمت مزار خلیفه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کم آوردهام که دستم را گرفت و با لحنی عاجزانه زیر گوشم زمزمه کرد: «الهه جان! اولین باره که چشمت به حرم حضرت علی (علیهالسلام) میافته، واسه منم دعا کن!» از تمنایی که یک بانوی فاضله شیعه از دختری سُنی میکرد، حیرتزده نگاهش کردم که دیدم اشک در چشمانش جمع شده و با همان حال خوشش، خواهش که نه، التماسم کرد: «دخترم! تو امشب مهمون ویژه آقایی! آقا امشب یه جور دیگه به تو نگاه میکنه! تو رو خدا واسه من دعا کن!» و بعد چشمانش به رنگ آسمان سخاوت درآمد و میان گریه ادامه داد: «برای همه مسلمونا دعا کن! برای آزادی قدس و نابودی اسرائیل دعا کن! برای مردم سوریه و عراق دعا کن! برای نجات همه مستضعفان عالم دعا کن!» و دیگر نتوانست ادامه دهد که گلویش از گریه پُر شد و صورتش را با چادرش پوشاند تا کسی شاهد مناجات عاشقانهاش نباشد و من ماندم و تصویر زیبای حرم! باز با پرنده نگاهم به سمت گنبد طلاییاش پر کشیدم و نمیدانستم چه بگویم که تنها نگاهش میکردم تا آسید احمد حرکت کرد و ما هم به دنبالش به راه افتادیم. حالا بایستی خیابان منتهی به حرم را قدم به قدم پیش میرفتیم و خدا میداند در هر گامی که به حرم نزدیکتر میشدم، با تمام وجودم احساس میکردم در برابر نظاره نورانی و محضر مبارک امام علی (علیهالسلام) قرار گرفتهام. هر چند وقتی مجید میگفت با تصویر گنبد ائمه (علیهمالسلام) در تلویزیون دردِ دل میکند، من باور نمیکردم و وقتی میدیدم کسی در وجودش با اولیای الهی به راز و نیاز مینشیند، نمیتوانستم درکش کنم، ولی حالا باورم شده بود که امام علی (علیهالسلام) مرا میبیند، صدایم را میشنود و اگر سلام کنم، جوابم را میدهد که میان خیابان و بین سیل جمعیت از حرکت ماندم. تمام بدنم به لرزه افتاده و چشمانم در بُهت عظمت حضور حضرتش، تنها نگاهش میکرد که مامان خدیجه متوجه حالم شد و ایستاد. آسید احمد و مجید هم که چند قدمی پیش رفته بودند، به اشاره مامان خدیجه بازگشتند. مجید به سمتم آمد و میدید تمام تن و بدنم به لرزه افتاده که آهسته صدایم کرد: «الهه...» چشمان خودش از جوشش اشکهایش به خون نشسته و گونههایش از هیجان عشق میدرخشید و باز میخواست دستِ دل مرا بگیرد تا کمتر بلرزد. زینب سادات و مامان خدیجه خودشان را کمی کنار کشیدند تا حرف مگو را با همسرم بگویم و من همانطور که چشم از حرم برنمیداشتم، زمزمه کردم: «مجید! من الان چی بگم؟» نیم رخ صورتش به سمت حرم بود و به آرامی چرخید تا تمام قد رو به مرقد امام علی (علیهالسلام) بایستد و با لحنی لبریز احساس، تکرار کرد: «به آقا سلام کن الهه جان! از حضرت تشکر کن که اجازه داد ما بیایم! خدا رو شکر کن که تا اینجا ما رو طلبیده!» و جمله آخرش در اشک غلطید و صدایش را در دریای گریه فرو بُرد، ولی با همه آتش اشتیاقی که به جان من افتاده بود، باز هم اشکی از چشمانم جاری نمیشد که بُهت این زیارت ناخواسته، به این سادگیها شکستنی نبود و دوباره به سوی حرم به راه افتادم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
پروانه های وصال
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت سیصد و چهاردهم هر چه به مرکز شهر نزد
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت سیصد و پانزدهم
مدتی طول کشید تا سرانجام به اولین ایستگاه ایست و بازرسی ورودی حرم رسیدیم و تازه متوجه شدیم به علت ازدحام جمعیت، امکان ورود به حرم وجود ندارد که تمام درهای ورودی حرم از فشار جمعیت بسته شده بود. آسید احمد پیشنهاد داد تا از هم جدا شویم و به همراه مجید به سمت ورودی مردانه رفتند و ما هم به انتظار خلوت شدن حرم و باز شدن درها، همانجا روی زمین حرم نشستیم و چه سحری بود این سحرگاه انتظار ورود به حرم امام علی (علیهالسلام)! هر لحظه بر انبوه جمعیت افزوده میشد و کمتر از یک ساعت تا اذان صبح مانده بود که مامان خدیجه ناامید از ورود به حرم، همانجا ملحفهای پهن کرد و به نماز شب ایستاد. من و زینب سادات کنار هم نشسته بودیم و از خستگی دو روز در راه بودن، دیگر نفسی برای عبادت برایمان نمانده بود و در سکوتی سرریز از خستگی و لبریز از احساس، تنها به در و دیوار حرم نگاه میکردیم که زینبسادات از کیفش کتاب دعای کوچکی در آورد و رو به من کرد: «الهه جون! زیارت نامه میخونی؟» تا به حال نخوانده و با مفاهیمش آشنا نبودم، ولی حالا که به این سفر آمده بودم بایستی مؤدب به آدابش میشدم که با لبخندی پاسخ دادم: «من که خیلی خوب بلد نیستم. تو بخون، منم باهات میخونم.» و او با صدایی آهسته، طوری که کسی را اذیت نکند، آغاز کرد. گوشم به زمزمه ملایم زیارت نامه بود و با نگاهم ترجمه فارسی عبارات را میخواندم که همگی در مدح امام علی (علیهالسلام) و بیان فضائل حضرتش بود که بانگ با شکوه اذان از مأذنههای حرم بلند شد. حالا تجمع مردم در مقابل هر یک از درهای ورودی حرم چند برابر شده و هنوز به کسی اجازه ورود نمیدادند که ظاهراً داخل صحن جایی برای نشستن باقی نمانده بود که ما هم روی زیرانداز مامان خدیجه به نوبت نماز خوانده و حسرت اقامه نماز جماعت در داخل حرم به دلمان ماند.
هوا رو به روشنی بود که آسید احمد و مجید هم آمدند. صورت مجید پشت پردهای از دلتنگی به ماتم نشسته و وقتی فهمید ما هم به زیارت نرفتهایم، با لحنی لبریز حسرت رو به من کرد: «ما هم نتونستیم بریم حرم!» که آسید احمد دستی سرِ شانهاش زد و با مهربانی پاسخ داد: «عیب نداره بابا جون! میشد ما یه زمان خلوتی بیایم حرم و راحت بریم زیارت و کلی هم با آقا حال کنیم! ولی حالا که خدا توفیق داده اربعین زائر امام حسین (علیهالسلام) باشیم، دیگه نباید به لذت خودمون فکر کنیم! باید هر چی پیش میاد راضی باشیم، حتی اگه نتونیم بریم زیارت و حتی چشم مون هم به ضریح حضرت نیفته! باید ببینیم آقا از ما چی میخواد، نه اینکه دل خودمون چی میخواد!» سپس به خیل جمعیتی که در اطراف حرم در رفت و آمد بودند، اشاره کرد و با حالتی عارفانه ادامه داد: «زمان اربعین اینجا مثل صحرای محشر میشه! اینهمه آدم جمع میشن تا فقط به ندای امام حسین (علیهالسلام) لبیک بگن! زیارت اربعین تکلیفه!» و چه پاسخ عجیبی که نگاه مجید هم محو صورت نورانی آسید احمد شد و من نمیتوانستم به عمق اعتقادش پِی ببرم که در سکوتی ساده سر به زیر انداختم.
از وارد شدن به حرم ناامید شده و بایستی از همین امروز صبح، حرکتمان را به سمت کربلا آغاز میکردیم که با اوج دلتنگی با حرم امام علی (علیهالسلام) وداع کرده و با ارادهای عاشقانه، به سمت جاده نجف به کربلا به راه افتادیم.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌱 رهبرمعظم انقلاب: حضرت هادی (علیه السلام) فرمودند اگر عبدالعظيم را در ری زيارت بكنی مثل اين است كه ابیعبداللهالحسين عليهالسلام را در #كربلا زيارت كرده باشی🌸
🌱سالروز ولادت #حضرت_عبدالعظيم_حسنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 الله اکبر!
🔹تا حالا به معنای مهمترین ذکر #نماز دقت کردید؟
#سخن_بزرگان 🔥
اگر مواظب دِلتان باشید
و غیر خدا را در آن راه ندهید
آنچه را دیگران نمیبینند، میبینید
وآنچه را دیگران نمیشنوند، میشنوید🍃
#شیخ_رجبعلےخیاط🌿
🍁🍂🍁🍂
چيزی كه آدم رو پير میكنه، گذر زمان نيست، حرف نزدنه. مگه آدم چقدر میتونه حرف رو حرف بذاره و بريزه توی خودش؟
كلمه روی كلمه بچينه و شهر و كوچههاش رو بالا پايين كنه؟ آدم هر چقدر صبور، هر چقدر توو دار، يه جايی بالاخره كم مياره.
يه جايی میبينی خستهای از اين خودت و خودت بودن، از اين بیشنونده بودن.
مثل آدم در حال سقوط، دست میندازی كه فقط پيداش كنی... در حد دو كلمه!
در حد يه سلام و خداحافظی ساده، در حد اينكه فقط به خودت قوت قلب بدی كه آروم باش، يكی هست.
اينكه مثل اسپند روی آتيشی، اينكه آدم به آدم خيابونا رو میگردی تا پيداش كنی، يعنی حرف داری، حرف!
توی زندگی هر آدمی، بايد كسی باشه تا حرفايی كه دلت نمیخواد ديگران بدونن رو بهش بگی...
كسی كه خيلی مهم نباشه كيه و كجاس، فقط و فقط بودنش مهم باشه!
بايد كسی باشه كه بهش بگی: «يه لحظه صبر كن، منو ببين! هيچی نگو، هيچی... فقط به من گوش كن! باهات حرف دارم، حرف...»
حرف نزدن، آدم رو پير میكنه...
#پویا_جمشیدی
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 شیخ حسین انصاریان و منبرهایش به روایت علیرضا پناهیان
🌹 بازنشر به مناسبت سالروز تولد استاد انصاریان
پدرمیگفت:
محبتت را به برگ ها سنجاق مزن
که باد با خود می بَرد...
محبتت را به آب جویی بریز
که با ریشه ها عجین شود...
ریشه ها هرگز اسیر باد نیست...
مادر میگفت:
پروانه ی محبتت را
به تار عنکبوتی بینداز که سیر نباشد...
محبتت را به خانه ی دلی بنشان
که خیال بیرون شدن ندارد...
و یاد معلمم بخیر...
هر وقت به آخر خط میرسیدم میگفت:
نقطه سر خط...
مهربان تر از خودت
با دیگران باش
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷الهی بانام و یادت
💗روزمان را آغاز میکنیم
🌷خدایا به اندازه مهربانیت
💗درکار همه برکت
🌷درمشکلشان گشایش
💗در وجودشان سلامتی
🌷در زندگَیشان
💗خوشبختی قراربده #آمین
سلام صبحتون بخیر 💐
🌸🍃