eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
22.6هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽✨ 🌼مردی نیکوکار در خدمت حضرت امام جواد علیه السلام ✍مرد نیکوکاری در حال نشاط و خوشحالی خدمت حضرت امام جواد علیه السلام رسید. حضرت علیه السلام فرمودند: «چه خبر است که این چنین مسرور و خوشحالی؟» آن مرد عرض کرد: فرزند رسول خدا! از پدر شما شنیدم که می‌فرمودند: «بهترین روز شادی انسان روزی است که خداوند متعال توفیق انجام کارهای نیک و خیرات و احسانات به او دهد و او را در حل مشکلات برادران دینی موفق بدارد.» امروز نیازمندانی از جاهای مختلف به من مراجعه کردند و به خواست خداوند گرفتاری هایشان حل شد و نیاز ده نفر از نیازمندان را برطرف کردم، بدین جهت چنین سرور و شادی به من دست داده است. امام جواد علیه السلام فرمودند: «به جانم سوگند! که شایسته است چنین شاد و خوشحال باشی! به شرط این که اعمالت را ضایع نکرده و نیز در آینده باطل نکنی.» سپس امام علیه السلام فرمودند: «یا ایها الذین آمنوا لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الاذی»*1 ای آنانکه ایمان آورده اید، اعمال نیک خود را با منت نهادن و اذیت کردن باطل نکنید... 📚1. سوره بقره: آیه 264. بحارالانوار ج 68، ص 159. 🍁🍂🍁🍂
✨﷽✨ 🌼داستان کوتاه ✍یکی از آقایان نقل می کند: برادرم را که مدتی پیش فوت کرده بود در خواب دیدم با وضع و لباس خوبی که موجب شگفتی بود. گفتم: داداش دیگر آن دنیا کلاه چه را برداشتی؟! گفت: من کلاه کسی را برنداشتم. گفتم: من تو را می شناسم. این لباس و این موقعیت از آن تو نیست. گفت: آری . دیشب، شب اول قبرِ مادر قبرکن بود. آقا سید الشهدا(ع) به دیدن آن زن تشریف آوردند و به کسانی که اطراف آن قبر بودند خلعت بخشیدند و من هم از آن عنایات بهره مند شدم. بدین جهت از دیشب وضع و حال ما خوب شده و این لباس فاخر را پوشیده ام از خواب بیدار شدم ، نزدیک اذان صبح بود. کارهای خود را انجام داده و حرکت کردم به سمت تخت فولاد. برای تحقیقات سر قبر برادرم رفتم. بعضی قرآن خوان ها کنار قبرها قرآن می خواندند. از قبرهای تازه پرسیدم، قبر مادر قبرکن را معرفی کردند. رفتم نزد آقای قبر کن. احوال پرسی کردم و از فوت مادرش سوال کردم، گفت: دیشب شب اول قبر او بود 💥گفتم: روضه خوانی می کرد؟ روضه خوان بود؟ کربلا رفته بود؟ گفت: خیر ، برای چه می پرسی؟ داستان را گفتم ، او گفت: هر روز زیارت عاشورا می خواند 📚حکایاتی از عنایات حسینی، ص۱۱۱ 🍂🍁🍂🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
قسمت هشتم ونهم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز: غذای مشترک اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا د
قسمت دهم داستان دنباله دار دستپخت معرکه! چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ … دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه … آره …افتضاح شده … با صدای بلند زد زیر خنده … با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم … رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت …غذا کشید و مشغول خوردن شد … یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه … یه کم چپ چپ … زیرچشمی بهش نگاه کردم … – می تونی بخوریش؟ … خیلی شوره … چطوری داری قورتش میدی؟ … از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت … – خیلی عادی … همین طور که می بینی … تازه خیلی هم عالی شده … دستت درد نکنه … – مسخره ام می کنی؟ … – نه به خدا …چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم … جدی جدی داشت می خورد … کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم … گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه… قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم … غذا از دهنم پاشید بیرون … سریع خودم رو کنترل کردم … و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم … نه تنها برنجش بی نمک نبود که … اصلا درست دم نکشیده بود … مغزش خام بود … دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش … حتی سرش رو بالا نیاورد …- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی … سرش رو آورد بالا … با محبت بهم نگاه می کرد … برای بار اول، کارت عالی بود …اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود … اما بعد خیلی خجالت کشیدم … شاید بشه گفت… برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت دهم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز دستپخت معرکه! چند لحظه مکث کرد … زل زد توی چشم هام … وا
قسمت یازدهم داستان دنباله دار : فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد … لقم اسب سرکش بود … و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود … چشمم به دهنش بود … تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم … من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم … می ترسیدم ازش چیزی بخوام … علی یه طلبه ساده بود … می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته … چیزی بخوام که شرمنده من بشه … هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت … مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره … تمام توانش همین قدره …علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم … اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد … دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم … این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد … مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی … نباید به زن رو داد … اگر رو بدی سوارت میشه … اما علی گوشش بدهکار نبود … منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده … با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه … فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم … و دائم الوضو باشم … منم که مطیع محضش شده بودم … باورش داشتم …9 ماه گذشت … 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود … اما با شادی تموم نشد… وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد …مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده … اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت … لابد به خاطر دختر دخترزات … مژدگانی هم می خوای؟ … و تلفن رو قطع کرد … مادرم پای تلفن خشکش زده بود … و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت یازدهم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : فرزند کوچک من هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر
قسمت دوازدهم داستان دنباله دار : زینت علی  مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت … بیشتر نگران علی و خانواده اش بود … و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم …هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده … تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه … چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت … نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم … خنده روی لبش خشک شد … با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد … چقدر گذشت؟ نمی دونم … مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین … – شرمنده ام علی آقا … دختره …نگاهش خیلی جدی شد …هرگز اون طوری ندیده بودمش … با همون حالت، رو کرد به مادرم … حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید … مادرم با ترس … در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون …اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش …دیگه اشک نبود… با صدای بلند زدم زیر گریه … بدجور دلم سوخته بود …- خانم گلم … آخه چرا ناشکری می کنی؟ …دختر رحمت خداست … برکت زندگیه … خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده … عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود …و من بلند و بلند تر گریه می کردم … با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد … و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق … با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه…بغلش کرد … در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد … چند لحظه بهش خیره شد … حتی پلک نمی زد … در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود … دانه های اشک از چشمش سرازیر شد …- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی … حق خودته که اسمش رو بزاری … اما من می خوام پیش دستی کنم… مکث کوتاهی کرد … زینب یعنی زینت پدر … پیشونیش رو بوسید … خوش آمدی زینب خانم …و من هنوز گریه می کردم… اما نه از غصه، ترس و نگرانی … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت دوازدهم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : زینت علی  مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گ
قسمت سیزدهم داستان دنباله دار : تو عین طهارتی بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته… پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد …بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد…همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد… – چی شده؟ … چرا گریه می کنی؟ …تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار … – چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد… – تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
قسمت سیزدهم داستان دنباله دار #بدون_تو_هرگز : تو عین طهارتی بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از ط
قسمت چهاردهم داستان دنباله دار : عشق کتاب زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه … نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش …چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم … عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته … توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم … حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم … چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش …حالش که بهتر شد با خنده گفت …عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم …منم که دل شکسته … همه داستان رو براش تعریف کردم… چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد … یه نیم نگاهی بهم انداخت … – چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی … یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد … می خوای بازم درس بخونی؟ …از خوشحالی گریه ام گرفته بود …باورم نمی شد … یه لحظه به خودم اومدم …- اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟ … – نگران زینب نباش … بخوای کمکت می کنم …ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد … چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود … برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه … علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …خودش پیگر کارهای من شد … بعد از 3 سال … پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود … کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد … و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد …اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه … بامــــاهمـــراه باشــید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌴امام رضا علیه السلام میفرمایند: 🔵 به چند چیز است: ۱- صبور بودن. ۲- گشاده‌ رویی. ۳- همسایه‌ داری. ۴- خوش‌ رفتاری. ۵- ترویج ‌کارهای‌ نیک. ۶- خودداری از آزار و اذیت دیگران. ۷- خیر‌خواهی و مهربانی با مومنان. 📚تحف‌العقول،ص۴۱۵ اللّٰهُمَّ‌عَجِّل‌لِوَلیِّڪ‌الفَرَج ‌ 🍂🍁🍂🍁
لاکچری بودن وقتی لاکچری بودن مد نبود ولادت حسینی‌ترین خواهر عالم مبارک
❤️ عليه السلام: 🍀 إنّي لَأكْرَهُ أن يكونَ مِقدارُ لِسانِ الرجُلِ فاضِلاً على مِقدارِ عِلمِهِ، كما أكرَهُ أن يكونَ مِقدارُ عِلمِهِ فاضِلاً على مِقدارِ عَقلِهِ 🍃 من خوش ندارم كه اندازه زبان مرد، فزونتر از اندازه دانش او باشد؛ چنان كه خوش ندارم اندازه دانش او، فزونتر از اندازه خرد او باشد 📚 ميزان الحكمه جلد10 صفحه195 🍁🍂🍁🍂 اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋