┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅
#بمیرمـبراغریبیتآقاجآنمـ😔💔
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
یہشبدلمگرفتہبود...💔
ازدوریہصاحبزمان|🔖🌿
گفتمخدادیگہبسہ:)
آقاےماروبرسان🖐🏻✨
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
عُقدھنشستروسینہهام←
اشڪاومدازکنجِچشام😢
آرومخوابمبرد
دیدمآقاتوخیمشہ→
#آه ازنہادشمیکشہ💔
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
هیغصہمیخورد...
هیغصہمیخورد...
یابنالحسنروحیالفدا|...✋🏻🍃
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
گفتمآقاگریہنڪن☹️💔
قربونِاوناشڪچشات...
تنهانشینتویہخیمہ🥀
بیامیونشیعہهات....
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
گفتدستروایندلمنزار😔🖐🏻
حرفیازشیعہهانیار...
دلمشکستہ...
شیعہمنوتنهاگذاشت💔🌱
حرمتمننگہنداشت...
دلمشڪستہ....
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
شیعہفقطتومشکلـاش
ازفرجمدممیزنہ...
تاحاجتشروامیشہ...
میرھدلمرومیشکنہ💔😔
؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞؞
تاحاجتشروامیشہ...
گرھزکارشوامیشہ...
تنهاممیزارھ😔
منشاهدِکاراشونم💔
دلواپسِدلـاشونم🥀
اشڪاممیبارھ☔️🌙
❄️🌨☃🌨❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۶۸) حدودا ۳ساعت از تماس محسن با خونشون میگذشت که تلفن خونه به صدا در ا
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۶۹)
اگه محسن قضیه بچه رو بدونه احتمالا قبول نکنه 😔😔
مامان اومد خونه وااای مردم از گرمااا چقدر هواا گرمه...
سلام مامان ..خسته نباشی😊
سلام دخترم سلامت باشی
بدو فرزانه یه لیوان اب خنک برام بیار که هلاک شدم از تشنگی..😫😫😫
باشه الان میارم مامان خریدارو بده ببرم ...
نه.. نه ..نه ... اصلا دست نزن
سنگینه نمیشه که تو با این حالت بلند کنی بزار خودم بر میدارم ....
واااا مامان فقط یه بسته نون و ۳ـ۴ کیلو میوه ست دیگه 😅😅😅😅
دختر مثل اینکه تو بارداری باید مراعات کنی ...حالا بجای جروبحث برو اب بیار ...
یه لیوان اب برای مامان اوردم
مامان که داشت اب میخورد گفتم مامان محسن زنگ زد
جدی دخترم خیر باشه بهش گفتی؟؟؟
اره همشو بهش گفتم اونم قبول کرد گفت من یه قولی به دوستم دادم تا اخرشم روش می مونم ...
مامان خیلی خوشحال شد
بیا دخترم اینم از این ان شاالله خوشبخت بشی ...
با ناراحتی گفتم مامان یه مشکلی هست شاید جور نشه
چی !! چه مشکلی فرزانه تورو خدا الکلی تو ذوقم نزن ...
مامان اخرای حرفم تا خواستم بهش بگم باردارم خطا خراب شد .... شاید با فهمیدنش پا پس بکشه....
مامان ـ چی بگم ... ناراحت نباش فقط توکل کن بخدا هرچی قسمت باشه همون میشه...
زن عموو بدونه اینکه منتظر اومدن محسن باشه جلوتر به خونه زینب اینا زنگ میزنه ....
زینب گوشی رو بر میداره ....
الوو سلام ...
الوو سلام زینب جان خوبی دخترم ..
شمایین لیلا خانم ..ممنون شماها چطورین ؟
شکر خدا عزیزم ماهم میگذرونیم ...
با مامان کار دارین ؟؟!!
اره دخترم اگه خونست بی زحمت گوشی رو بهشون بده ....
معصومه خانم ـ الوو سلام لیلا خانم
حاله شما چطوره ؟؟ اقا ناصرو بچه ها خوبن؟؟
ممنون حاج خانم اوناهم خوبن سلام میرسون..
معصومه خانم ـ سلامت باشن😊
از اقا محسن چه خبر حالشون خوبه؟؟
ممنون اونام خوبه بخاطر شرایط دیر به دیر زنگ میزنه و میاد...
معصومه خانم ـ ان شاالله خدا حفظش کنه موفق باشن و پیروز..
ان شاالله... حاج خانم راستش بخاطر موضوعی مزاحمتون شدم...
شما مراحمید بفرمایید...
راستش تصمیم گرفتم برای محسنم زن بگیرم فقط دنبال یه دختر خوب میگردم ... هرچی فکر کردم دیدم به خوبی و پاکی دختر شما کسی رو پیدا نکردم ... اگه اجازه بدید یه روز خدمت برسیم ...
والا چی بگم شما لطف دارین . قدمتون رو چشم .
پس معصومه خانم قبل اومدن باهاتون هماهنگ میکنم به احمد اقا هم سلام برسونید...
چشم بزرگیتونو میرسونم ....
زینب ـ مامان چی میگفت:
دخترم قراره بیان خاستگاریت ...
چی خاستگاریه من !!
برای کی؟؟؟
برای پسرش محسن ....
گونه هام سرخ شد و خجالت کشیدم...
زینب باید با باباتم حرف بزنم ببینم چی میگه ...
حالا نظر خودت چیه دخترم ...
سرمو انداختم پایین و با خجالت گفتم حرفی ندارم هرچی که خودتون صلاح بدونین ...
مامان ـ ای کلک پس تو هم خوشت میاد😉😉😉
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۶۹) اگه محسن قضیه بچه رو بدونه احتمالا قبول نکنه 😔😔 مامان اومد خونه و
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستانروزگار_من (۷۰)
زن عمو اصلا از جریان منو محسن خبر نداشت
بعد گذشت ۲ـ ۳روز محسن از سوریه برگشت . زن عمو با دیدنش کلی ذوق کرد براش اسپند دود کردو دور سرش میچرخوند ...
محسن ـ چی شده مامان این سری انگار خیلی خوشحالتر از روزای دیگه ای ؟؟؟😄😄
نه عزیزم روزایه قبلم همین جور بودم ...😌😌
محسن دستشو انداخت گردن مامانشو گفت :
اگه من مامانمو نشناسم که دیگه باید برم بمییرم لیلااا خانم بگووو چه خبره ؟؟؟
زن عمو با خنده یه نگاه به محسن انداخت ... دستشو گرفت و برد نشوند روی مبل خودشم نشست بغل دستش
زن عمو نمیدونست از کجا و چجوری قضیه خاستگاری رو بگه...
محسن ـ مامان خانم خجالت نکش راحت حرفتو بزن
آااااااااااااا اینم از این چشامو بستم که خجالت نکشی پس بگووو حاج خانم 😌😌😌
زن عمو صورت محسن و بوسید و گفت قربون پسرم بشم من.... من حرف میزنم تو فقط گوش کن...
چشم قربان من سراپا گوشم
ببین محسن جان پسرم الان تو
۲۴ـ ۲۵ سالته دیگه وقتشه تشکیل خانواده بدی و یه زن خوب بگیری به نظره من پسر هرچه زودتر ازدواج کنه بهتره اینجوری زودتر وارد زندگی میشه ....
محسن با شنیدن این حرف مامانش کلی ذوق کرد چشاشو بازکردو گفت حتماااا به حرفتون عمل میکنم ...
جدی پسرم من تازه داشتم مقدمه چینی میکردم انگاری خودتم تو فکرش بودی😃😃😃
خب پس دیگه همه چی تمومه من امشب یه زنگ به معصومه خانم میزنم و یه قرار برای خاستگاری میزارم ....
محسنم بی خبر از همه جا فکرد میکرد که مامانش از قضیه فرزانه باخبر شده و منظورش خاستگاری از فرزانه ست
😍😍😍😍😍
پسرم ان شاالله خوشبخت بشین زینب واقعا دختر خوب و مومنیه حتما کنارش یه زندگی خوب و شروع میکنی...
با این تیکه اخر حرف زن عمو محسن خشکش زدو تو ذوقش خورد ...😳😳😳😳
چی !!! مامان چی گفتی!!!
زینب!!! ما قراره بریم خاستگاریه زینب ؟؟!!
😳😳😳😳😳
معلومه پسرم خب میخواستی خاستگاری کی بریم معصومه خانم فقط یه دختر داره اونم زینبه دیگه😃😃😃
خدا نکشتت محسن عجب شوخی میکنی تو😂😂
محسن با عصبانیت از جاش بلند شد مامان چی میگی
شوخی چیه من جدی گفتم
شما زنگ زدین از طرف من از زینب خاستگاری کردین؟؟؟
خب اره مگه چی شده؟؟؟
مادرم من که اسم نبردم زینب و میخوام ... خواهشن الان زنگ بزنید همه چی رو تموم کنید بگید اشتباه شده ....
عه یعنی چی مگه زینب چشه اون خواهر دوست صمیمیته
خواهره عباسه تو چرا مخالفی مگه از پاکی و حیای این دختر بی خبری؟؟؟؟
مادرمن .... من کاری به این چیزا ندارم فقط نمیخوام کاش قبل قول و قرار گذاشتن با من مشورت میکردی
اخه پسرم ...
اخه نداره مامان خواهش میکنم هر جور شده به هر بهونه ای که میتونی فقط این قرارو بهم بزن ....
محسن حسابی داغ کرده بود
چی فکر میکردو چی شد
رفت اتاقشو درم بست ...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستانروزگار_من (۷۰) زن عمو اصلا از جریان منو محسن خبر نداشت بعد گذشت ۲ـ ۳روز محسن از
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۷۱)
امروز بدجوری هوسه اش رشته کرده بودم مامان میخواست برام اش درست کنه منم کمکش میکردم
تلفن خونه زنگ خورد زینب بود
باهم سلام و علیک کردیم
مامان از تو اشپزخونه صداکرد کیه دخترم ؟؟
مامان زینبه....
سلام برسون بهش دخترم ...
باشه ...زینب مامان سلام میرسونه
سلامت باشه .خب چه خبرا فرزانه چیکارا میکنی؟؟
هیچی روزا از صبح تا ظهر سرکارم
بعداز ظهرم که اکثرن خونم شباهم برای نماز و زیارت میریم حرم
تو چیکار میکنی ؟؟ از خاستگار خبری نیست؟؟
چرا ...یکی دو نفر بودن که بابا ردشون کرد بدونه اینکه من خبر داشته باشم
انگار مورد پسند بابا نبودن ....
اتفاقا فرزانه بخاطر همین بهت زنگ زدم برام خاستگار قراره بیاد😊😊
عههه مباااارکهههه. کی هست؟ دیدیش؟؟
اره بابا اشناست ...اگه مخالفتی نباشه
صددر صد جوابم مثبته 😍😍😍
خب حالا کی هست این شاهزاده سوار بر اسب سفیدت؟؟؟
زینب ـ خودت حدس بزن..
عه خیلی بدی بدو خودت بگووو مردم از فضولی 😁😁😁
خب باشه خودم میگم ... اقا محسنه پسر عموت..😊😊😊
فرزانه ـ گفتی کیه؟؟
مگه صدام نمیاد گفتم محسن پسر عمو ناصرت...😮😮😮
شکه شدم بی صدا داشتم فقط گوش میدادم ...😧😧😧
الووو فرزانه ... الوو گوشی دستته؟؟
چرا حرف نمیزنی ؟؟
اره دستمه ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد... بایه خنده ظاهری گفتم
مبارکهههه ان شاالله خوشبخت بشین☺️☺️☺️
زینب ـ امین تا هرچی قسمت باشه
کاش،روز خاستگاری شما هم اینجا بودین کم تر جای خالی داداش و حس میکردم 😔😔😔
ببینم چی میشه اگه جور شد چشم حتما میام ...
فرزانه مامان صدام میکنه من دیگه برم بعدا باهم حرف میزنیم ...خدا حافظ
باشه برو به سلامت خدا حافظ
گوشی رو با عصبانیت گذاشتم رفتم اشپزخونه...
نشستم رو زمین و شروع کردم به پیاز خورد کردن با حرس پیازارو خورد میکردم از طرفیم بغضم گرفته بود
که چرا محسن بهم دروغ گفت به بهونه پیاز اشکام سرازیر شد
مامان ـ دخترم یواش دستتو نبری
نه حواسم هست ...
فرزاااانه منو نگاااه کن داری گریه میکنی ؟؟
نه گریه چیه دارم پیاز خرد میکنم اب
پیاز چشامو میسوزونه😢😢
مامان نشست کنارم سرمو بالا گرفت
فرزانه دروغ نگو داری گریه میکنی
این اشکا، این حال و هوا بخاطر پیاز نیست ...
زینب بهت چی گفت که یه دفعه اینجوری بهم ریختی ؟؟؟
گریم بیشتر شد 😭😭😭
مامااان از خودم بدم میاااااد ،متنفررررم
از اینکه خودمو کوچیک کردم ....
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۷۱) امروز بدجوری هوسه اش رشته کرده بودم مامان میخواست برام اش درست کنه
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۷۲)
مامان ـ چرا مگه چی شده؟
بگو زینب چی گفت ؟؟
هیچی قراره همین روزا براش خاستگار بیاد ...😔😔
مامانـ مبارکه اینکه خبر خوبیه گریه نداره که😊😊
مامان گریه ام بخاطر این نیست😢😢
پس بخاطر چیه؟؟!!
فرزانه یه دقیقه این پیازا رو بزار کنار
درست و حسابی حرف بزن ...
نگاه کردم به صورت مامان و گفتم :
مامان خاستگار زینب محسنه ... میفهمی محسن پسر عموم 😔😔
مامان ـ واااا 😳 یعنی چی ؟!!
پس حرفای اون روز محسن که میگفت قراره دوباره بیاد....
اره مامان خودش بهم گفته بود ...منم چقدر ساده و زود باورم با خودم میگفتم اینجوری بچم دیگه بدونه بابا بزرگ نمیشه ...
از طرفیم اینطوری به وصیت شوهرمم عمل میکنم ... اما نمیدونستم این وسط فقط خودمو خارو خفیف میکنم
اشکال نداره دخترم ناراحت نباش
اتفاقیه که افتاده جونت سلامت
مگه مامانت مرده ... خودم کمکت میکنم تا بچه ات و بزرگ کنی
الکی خودتو آزار نده...
برو صورتتو بشور بیا یه چایی می یزم با کیک بخوریمـ....باشه مامان
شب با مامان رفتیم حرم
بعداز نماز رفتیم زیارت کردیم و تو حیاط سقاخونه نشستیم...
دلم خیلی پربود چشامو به ایوون طلا دوختم و تو دلم با امام رضا ع دردو دل میکردم....
اقاجان میگن شما غریب الغربایی
هوای غریبا رو داری اقا میشه یه نظری هم به من کنی😭😭😭
اقاجون منم تنها و غریبم...اقاکمکم کن از پس مشکلاتم بر بیام بتونم به تنهایی بچم و بزرگ کنم و مهدوی بارش بیارم زیر سایه ی شما
😭😭😭😭
اقا اول امیدم به خداست بعد به شما
محسن تو حرم چند بار به گوشیم زنگ زد اما جوابشوو ندادم ...
مامان ـ دخترم چرا جواب نمیدی
شاید کار مهمی داره که همش داره زنگ میزنه...
نه مامان اینجوری بهتره اخه دیگه حرفی نمونده که... خونه هم که رفتیم چندین بار زنگ زده بود شمارش افتاده بود رو صفحه تلفن...
مامان بازم ازم خواست بهش زنگ بزنم اما قبول نکردم ... اصلا دیگه نمیخواستم باهاش روبه رو بشم ...
فردای اون روز محل کارم یه شماره غریبه بهم زنگ زد....
جواب دادم الوو ...بفرمایید...
الووو سلام فرزانه خانم تورو خدا قطع نکنید تورو ارواح خاک عباس گوش کنید یه لحظه...
بخاطر قسمی که بهم داد مجبور شدم به حرفاش گوش کنم ....
اقا محسن لطفا زود حرفاتونو بزنید
محل کارم هستم صاحب کارم شاکی میشه....
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
فرمولِ پرواز.mp3
8.92M
#تلنگری
- منظور از شب لیلة الرغائب چیه؟
- چجوری باید توی این شب آرزو کنیم؟
- چی باید بخواییم که هم دنیامون داشته باشیم هم آخرتمون؟
- چرا خدا این شب رو درست گذاشته توی ماه رجب، که ماه اختصاصی خودش هست و بنده هاش؟
#استاد_شجاعی 🎤
#لیلة_الرغائب
1_1175131740.mp3
7.4M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃دلشوره هارو میبینی
🍃اسم مارو بنویس تو زائرای اربعینی
🎤 #حسین_طاهری
⏯ #استودیویی
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
التماس دعا
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
❣❣❣
🌼🍃محبان رسول الله هر روز دل را با درود فرستادن بر رسول مهربانی صیقل میدهند،
🌼🍃و در شب و روز جمعه، به سفارش آنحضرت
"صل الله علیه وسلم "
به کثرت درود میفرستند.
🌼🍃هرصلوات وسلامی که به آسمان میرود دهها بار درود ورحمت بسوی زمین سرازبر میشود
🌼🍃پس ای مدعی محبت
ازقافله عقب نمان
❣اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَأَزْوَاجِهِ وَذُرِّيَّتِهِ، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى اِبراهیم و عَلی آلِ اِبراهیم انَّکَ حَمید مَجید .
❣اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
🕊✨ أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج بحق حضرت زینب سلام الله علیها✨🕊
❄️🌨☃🌨❄️