پروانه های وصال
#قسمت_چهاردهم_رمان_نسل_سوخته: تاوان خیانت بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی
#قسمت_پانزدهم_رمان_نسل_سوخته: امتحان خدا یا ...؟
- آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ...
معلوم بود خسته و بی حوصله است ...
- یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ...
چند لحظه مکث کردم ...
- مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست...
امتحان خدا؟ ... یا امتحان علوم؟ ...
- آقا ما تقلب کردیم ...
یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ...
- برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ...
چرخیدم سمت مدیر ...
- سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ...
آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت ...
- همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی ... برو بچه جون...
همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست ... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ...
- آقا اجازه ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید ... حق الناس گردن هر دوی ماست ...
- عجب پر رویی هم هست ها ... قد دهنت حرف بزن بچه...
سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ...
- اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...
.
ادامه دارد...
🌟نويسنده:سيدطاها ايماني🌟
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پروانه های وصال
#قسمت_پانزدهم_رمان_نسل_سوخته: امتحان خدا یا ...؟ - آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه
#قسمت_شانزدهم_رمان_نسل_سوخته: نامه های بی شاید ...
- با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...
ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...
- آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ...
دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ...
- برو ... در رو هم پشت سرت ببند ...
کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...
- حاج آقا یه سوال داشتم ...
از حالت جدی من خنده اش گرفت ...
- بگو پسرم ...
- حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ... منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ...
خنده اش محو شد ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده ... همیشه می گفت ...
- به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...
حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ...
- سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ...
اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ...
ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ...
- ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ...
و بلند شدم و رفتم ...
تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ...
شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ...
.
ادامه دارد...
🌸نويسنده:سيدطاها ايماني🌸
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
اگر روزی در دعاهایتان:
جهاد در راه خدا ، پیروی از امام زمان عج الله ،کسب رضایت حضرت ، اطاعت از ولی جامعه ،توفیق تربیت نسل یاران امام زمان ان شاءالله ، نجات کشور امام زمان و در یک کلام کمک برای ظهور امام زمان ارواحنا فداه
رو طلب میکردین
حالا این توفیق بزرگ به اختیار شما دراومده
هرکی عاشقه بسم الله ....
#نشر_حداکثری
#توفیق_بزرگ
#جهاد_کبیر
#نجات_کشور
در درون هر انسان فاسدی، حتى فرعون یک انسان واقعی در زنجیر است👌💯
#عالی
از نظر اسلام در درون هر انسان فاسدی، حتى فرعون، یک انسان واقعی در زنجیر است. یعنی فرعون تنها بنی اسرائیل را به زنجیر نکشیده،
یک انسانی، یک فرشته پاکی را هم در درون خودش به زنجیر کشیده است. پیغمبران میآیند برای شوراندن و انقلاب و عصیان، اما اول میروند سراغ آن انسان نهفته در درون فرعونها بلکه آن انسان را بشورانند علیه این انسان اکتسابی اجتماعی که الآن بر این موجود حکومت میکند. لهذا موسی بن عمران اول مأمور میشود برود سراغ خود فرعون. «... لَّعَلَّهُ یَتَذَکَّرُ أَوْ یَخْشَى» [^1] برو بلکه این فرعون را به وسیله انسانی نهفته در درون خودش واژگون کنی. البته اگر بعد از آنکه ایمان به او مکرر در مکرر عرضه شد، در مقابل دعوت پیغمبر عناد ورزید، این عناد بعد از اتمام حجت، دیگر چاره پذیر نیست. «... سَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ» «۲» مرحله بعد از این است. اگر از اینجا سود نبردند آنوقت میروند سراغ طبقات محروم [و حتی غیر محروم،[ آنها را علیه فرعونها و فرعونیها میشورانند.
استاد مطهری، انقلاب اسلامی از دیدگاه فلسفه تاریخ، ص42، 43 🇮🇷🖇
4_5938379382979561804.mp3
1.78M
امام رضا(علیه السلام) #نمازشب را نمازی با عظمت و مهم میدانستند و به یاران میفرمودند که:
خانههایی که در آن، نماز شب خوانده میشود، به آسمان و ساکنان آسمان، روشنی و نور میدهند؛ همانطور که ستارگان آسمان برای ساکنان زمین
نورافشانی میکنند.
ایشان، وقتی یک سوم آخر شب میرسید، از رختخوابشان بلند میشدند.
بعد، درحالیکه به گفتن ذکر مشغول بودند و ذکر استغفار، یعنی استغفرالله ربی و اتوب الیه میگفتند، #وضو میگرفتند، مسواک میزدند و به خواندن نماز شب مشغول میشدند.