اگر زندگی زیبا نبود متولد نمی شدیم...
قسمت بیست و چهارم خانم انصاری
تجربه گران مرگ موقت می توانند تجارب خود را به نشانی زیر با ما در میان بگذارند:
وبگاه دریافت تجربه های مرگ موقت :
zendegitv.com
ترس از مرگ ترس از عمل خود انسان است...
قسمت بیست و ششم آقای فدایی .
تجربه گران مرگ موقت می توانند تجارب خود را به نشانی زیر با ما در میان بگذارند:
وبگاه دریافت تجربه های مرگ موقت :
zendegitv.com
پروانه های وصال
#قسمت_هشتم_رمان_تمام_زندگی_من: جوان ایرانی روزهای اول، همه با تعجب با من برخورد می کردن … اما
#قسمت_نهم_رمان_تمام_زندگی_من:
هرگز اجازه نمی دهم
من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء چند هزار پناهنده لهستانی بود که در زمان جنگ جهانی دوم به ایران پناه برده بود …
اون همیشه از خاطراتش در ایران برای من تعریف می کرد … اینکه چطور مردم ایران علی رغم فقر شدید و قحطی سختی که با اون دست و پنجه نرم می کردند … با سخاوت از اونها پذیرایی می کردن …
از ظلم سلطنت و اینکه تمام جیره مردم عادی رو به سربازهای روس و انگلیس می داد … و اینکه چطور تقریبا نیمی از مردم ایران به خاطر گرسنگی مردن …
شاید این خاطراتی بود که در سینه تاریخ دفن شده بود … اما مادربزرگم تا لحظه ای که نفس می کشید خاطرات جنگ رو تعریف می کرد …
متین برای من، یک مسلمان ایرانی بود … خوش خنده، شوخ، شاد و بذله گو … جوانی که از دید من، ریشه و باقی مانده مردم مهمان نواز، سرسخت و محکم ایران بود …
و همین خصوصیات بود که باعث شد چند ماه بعد … بدون مکث و تردید به خواستگاری اون جواب مثبت بدم و قبول کنم باهاش به ایران بیام … همه چیز، زندگی و کشورم رو کنار بگذارم تا به سرزمینی بیام که از دید من، مهد و قلمرو اسلام، اخلاق و محبت بود …
رابطه من، تازه با خانواده ام بهتر شده بود … اما وقتی چشم پدرم به متین افتاد به شدت با ازدواج ما مخالفت کرد … فکر می کردم به خاطر مسلمان بودن متینه … ولی محکم توی چشمم نگاه کرد و گفت …
– اگر می خوای با یه مسلمان ازدواج کنی، ازدواج کن … اما این پسر، نه … من هرگز موافقت نمی کنم … و این اجازه رو نمیدم …
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_نهم_رمان_تمام_زندگی_من: هرگز اجازه نمی دهم من حس خاصی نسبت به ایران داشتم … مادر بزرگم جزء
#قسمت_دهم_رمان_تمام_زندگی_من:
غیرقابل اعتماد
پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر مسلمان بودن متین نیست اما حس من چیز دیگه ای می گفت …
به هر حال، من به اذن و رضایت پدرم نیاز داشتم … هم مسلمان شده بودم و هم اینکه، رابطه ما تازه داشت بهتر می شد …
با هزار زحمت و کمک مادرم، بالاخره، رضایت پدرم رو گرفتیم… اما روز آخر، من رو کنار کشید …
– ببین آنیتا … من شاید تاجر بزرگی نیستم اما تاجر موفقی هستم … و یه تاجر موفق باید قدرت شناخت آدم ها رو داشته باشه … چشم های این پسر داره فریاد میزنه … به من اعتماد نکنید … من قابل اعتماد نیستم …
من، اون روز، فقط حرف های پدرم رو گوش کردم اما هیچ کدوم رو نشنیدم … فکر می کردم به خاطر دین متین باشه… فکر می کردم به خاطر حرف رسانه ها در مورد ایرانه … اما حقیقت چیز دیگه ای بود …
عشق چشمان من رو کور کرده بود … عشقی که من نسبت به اسلام و ایران مسلمان داشتم رو … با زبان بازی ها و نقش بازی کردن های متین اشتباه گرفته بودم … و اشتباه من، هر دوی اینها رو کنار هم قرار داد …
ما با هم ازدواج کردیم … و من با اشتیاق غیر قابل وصفی چشمم رو روی همه چیز بستم و به ایران اومدم …
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_دهم_رمان_تمام_زندگی_من: غیرقابل اعتماد پدرم خیلی مصمم بود … علی رغم اینکه می گفت به خاطر م
#قسمت_یازدهم_رمان_تمام_زندگی_من:
تقصیر کسی نیست
پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای استقبال ما به فرودگاه اومدن …
مادرش واقعا زن مهربانی بود … هر چند من، زبان هیچ کس رو متوجه نمی شدم ولی محبت و رسیدگی اونها رو کاملا درک می کردم …
اون حتی چند بار متین رو به خاطر من دعوا کرده بود که چرا من رو تنها می گذاشت و ساعت ها بیرون می رفت … من درک می کردم که متین کار داشت و باید می رفت اما حقیقتا تنهایی و بی هم زبونی سخت بود …
اوایل، مرتب براشون مهمون می اومد … افرادی که با ذوق برای دیدن متین می اومدن … هر چند من گاهی حس عجیبی بهم دست می داد …
اونها دور همدیگه می نشستن … حرف می زدن و می خندیدن … به من نگاه می کردن و لبخند می زدن … و من ساکت یه گوشه می نشستم … بدون اینکه چیزی بفهمم و فقط در جواب لبخندها، لبخند می زدم … هر از گاهی متین جملاتی رو ترجمه می کرد … اما حس می کردم وارد یه سیرک بزرگ شدم و همه برای تماشای یه دختر بور لهستانی اومدن …
کمی که می نشستم، بلند می شدم می رفتم توی اتاق … یه گوشه می نشستم … توی اینترنت چرخی می زدم … یا به هر طریقی سر خودم رو گرم می کردم … اما هر طور بود به خاطر متین تحمل می کردم … من با تمام وجود دوستش داشتم …
اون رو که می دیدم لبخند می زدم و شکایتی نمی کردم … با خودم می گفتم بهش فشار نیار آنیتا … سعی کن همسر خوبی باشی … طبیعیه … تو به یه کشور دیگه اومدی … تقصیر کسی نیست که زبان بلد نیستی …
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
#قسمت_یازدهم_رمان_تمام_زندگی_من: تقصیر کسی نیست پدر و مادر متین و عده دیگه ای از خانواده شون برای
#قسمت_دوازدهم_رمان_تمام_زندگی_من:
گرمای تهران
ما چند ماه توی خونه پدر و مادر متین بودیم … متین از صبح تا بعد از ظهر نبود … بعد از ظهرها هم خسته برمی گشت و حوصله زبان یاد دادن به من رو نداشت … با این وجود من دست و پا شکسته یه سری جملات رو یاد گرفته بودم …
آخر یه روز پدر متین عصبانی شد و با هم دعواشون شد … نمی دونم چی به هم می گفتن اما حس می کردم دعوا به خاطر منه … حدسم هم درست بود … پدرش برای من معلم گرفت … مادرش هم در طول روز … با صبر زیاد با من صحبت می کرد … تمام روزهای خوش من در ایران، همون روزهایی بود که توی خونه پدر و مادرش زندگی می کردیم …
ما خونه گرفتیم و رفتیم توی خونه خودمون … پدرش من رو می برد و تمام وسایل رو با سلیقه من می گرفت … و اونها رو با مادرشوهرم و چند نفر از خانم های خانواده شون چیدیم… خیلی خوشحال بودم …
اون روزها تنها چیزی که اذیتم می کرد هوای گرم و خشک تهران بود … اوایل دیدن اون آفتاب گرم جالب بود … اما کم کم بیرون رفتن با چادر، وحشتناک شد … وقتی خانم های چادری رو می دیدم با خودم می گفتم …
– اوه خدای من … اینها حقیقتا ایمان قوی ای دارن … چطور توی این هوا با چادر حرکت می کنن؟ …
و بعد به خودم می گفتم … تو هم می تونی … و استقامت می کردم …
تمام روزهای من یه شکل بود … کارهای خونه، یادگیری زبان و مطالعه به زبان فارسی … بیشتر از همه داستان زندگی شهدا برام جذاب بود … اخلاق و منش اسلامی شون … برام تبدیل به یه الگو شده بودن …
ادامه دارد....
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
نويسنده:سيد طاها ايماني
🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
پروانه های وصال
💯 مسئله مسخ شدن خیلی مهم است مسخ یعنی چه؟ 🧔🐷 (قسمت دوم) 🐀🧟♂و بلکه تبدیل به نوعی حیوان شود که
💯 مسئله مسخ شدن خیلی مهم است
مسخ یعنی چه؟ 🧔🐷
(قسمت سوم)
☝️اگر انسانی این گونه باشد، از انسانیت منسلخ شده و در معنی و باطن و از دید چشم حقیقت بین
🐽❌و در ملکوت واقعاً یک خوک است و غیر از این چیزی نیست.
🤪🐒پس انسان معیوب گاهی به مرحله انسان مسخ شده میرسد. ما اینها را کمتر میشنویم
👈و شاید بعضی خیال کنند اینها مَجاز است و دیرتر باورشان بیاید، ولی حقیقت است.
🧔⚠️شخصی میگوید: با امام زین العابدین علیه السلام در صحرای عرفات بودیم. از آن بالا که نگاه کردم،
🌫دیدم صحرا از حاجی موج میزند. به امام عرض کردم: ما اکثَرَ الْحَجیجَ الحمدللَّه چقدر امسال حاجی زیاد است!
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
پروانه های وصال
💯 مسئله مسخ شدن خیلی مهم است مسخ یعنی چه؟ 🧔🐷 (قسمت سوم) ☝️اگر انسانی این گونه باشد، از انسانیت
💯 مسئله مسخ شدن خیلی مهم است
مسخ یعنی چه؟ 🧔🐷
(قسمت چهارم) #عالی
⚠️امام فرمود: ما اکثَرَ الضَّجیجَ وَ اقَلَّ الْحَجیجَ چقدر فریاد زیاد است و چقدر حاجی کم است!
🧔♨️آن شخص میگوید: من نمیدانم امام چه کرد و چه بینشی به من داد و چه چشمی را در من بینا کرد که وقتی به من گفت: حالا نگاه کن،
😳دیدم صحرایی است پر از حیوان، یک باغ وحش کامل که یک عده انسان هم
🐩در لابلای این حیوانها حرکت میکنند. فرمود: حالا میبینی؟
💡باطن قضیه این است. از نظر اهل باطن و اهل معنی، این مسئله امری به واضحی این چراغهاست.
👈حال اگر ذهن متجددمآب بعضی از ما نمیخواهد قبول کند، اشتباه میکنیم.
♻️در زمان خود ما افرادی بوده و هستند که میتوانند حقیقت انسانها را درک کنند و ببینند.
{ #استاد_مطهری ادامه دارد 💫 }
#نماز_شب
💠 آیت الله فیاض دستجردی رحمةالله؛
🔸نماز شب را مقید باشید، کار به کار کسی هم نداشته باش، این گنج است، هرکسی استعداد و توان دنبال گنج رفتن را ندارد، البته همه به گنج علاقه دارند.
💕❤️💕❤️