eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
21.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... 🎬 استاد_شجاعی تو هم می‌تونی درست درکنار حضرت زهرا "س" قدم برداری! 🔴 میتونی فرمانده ی لشکر امام زمان باشی، اگـــر . . . مثل سرباز واقعی و برای باش 🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... ⚫️ دولت روحانی اونقدر فاجعه بود که وسط قرنطینه کرونا تو عید ۱۴۰۰ مردم مجبور بودن برای خرید ۲ تا مرغ با کارت ملی توی صف وایستن!!! ⚫️ بعد الان روحانی پیشنهاد اقتصادی میده🤪🐴 مثل باش
... ♦️اعتراف مجری معروف BBC به نداشتن سند و مدرک در مرگ مهسا امینی پس از 100 روز آشوب و اغتشاشات در کشور!! 🔸بی بی سی و اینترنشنال با دروغگویان داخلی با ادعای کشته شدن مهسا امینی صد روز کشور را به آشوب کشیدند، حالا یکی پس از دیگری اعتراف می‌کنند که برای ادعایشان هیچ سند و مدرکی وجود نداشته است! ! ✍اولا جواب خون هایی که ریخته شد را چه کسی باید بدهد؟ ✍ثانیا چنین حوادثی باید درس عبرتی برای همه آحاد ملت باشد که در آینده فریب این مارهای خوش خط وخال نخورند. ✍🏻 روانبخش 🇮🇷 نائب برحق زنده بادسربازان گمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 ملانصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد . ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند . چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزه‌ی عسل است. ❄️🌨☃🌨❄️
خیلی زیباست 🌺🍂🍃 برای خداوند فرقی ندارد که تو برایش نماز بخوانی یا نه برایش روزه بگیری یا نه فرقی ندارد چقدر برای عزیزانش ضجه زده باشی اما اینها برای من و تو فرق میکند... و این فرق زمانی شروع شد که من و تو بر سر خدایمان جدل کردیم ، من گفتم من با ایمان ترم و تو گفتی من! و فراموش کردیم که خدای هر دویمان یکی ست فقط راه اتصالمان به او فرق دارد. به راه های اتصالی یکدیگر به خدا دست نزنیم اجازه بدهیم هر کس به گونه ی خودش به خدایش وصل شود نه به شیوه ما خداوند عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت 🍂🌺🍃 ‏‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ❄️🌨☃🌨❄️
پروانه های وصال
#ملاقات_با_خدا 19 ☢ گاهی بعضی جوانان سوال میکنن: 🔹وقتی میریم بهشت، تا کی قراره توی نهر عسل و شیر ب
20 🔹 ما برای چی آفریده شدیم؟ ✅ "‌برای لذّت بردن از خودِ خودِ خودِ خداوندِ متعال ...." 💖✨ 🎗وقتی این معنا👆 رو متوجه بشی 🌷 سرِ نماز که میشه، خودت رو تیکه تیکه میکنی برای اینکه تا اونجا که میشه "بیشتر ظرفیت پیدا کنی" ⬅️ که روزِ قیامت در آغوشِ خداوند، لذّتِ بیشتری ببری از خودِ خدا.....💞 🌱❤️ سرِ نماز همیشه هیجانِ ملاقاتِ خدا رو خواهی داشت..... گریه میکنی برای "لحظه قشنگ ملاقات"... 😍 🌏 اینقدر میری جلو که به صورتِ اجباری نگهت میدارن توی دنیا..... ✅➖🌺➖💖
رمان جدید👇👇
پارت۱ (اَفرا) با جیغ ملیحه خانوم(خدمتکار عمارت)هول از خواب بیدار شدم داشتم از پله میرفتم بالا که ی نفر لباسمو کشید برگشتم دیدم خواهر کوچیکمه جانان:نرو میترسم اَفرا:قربونت برم چیزی نشده تو برو بخواب با بغض زل زده بود بهم جانان:میترسم دستشو گرفتم بردم تو اتاقش اَفرا:دورت بگردم چیزی نشده تو بخواب من برم ببینم چیشده جانان:زود میای؟قول میدی؟ اَفرا:اره عزیزم با ترس از پله ها تند تند رفتم بالا صدای گریه ملیحه خانوم از اتاق بابام میومد دوییدم سمت اتاق بابام چشمام همون لحظه پر اشک شد نتونستم سر پا وایسم افتادم زمین زل زدم به بابام که پر خون بود دورش توان حرف زدن نداشتم نمیتونستم از جام بلند بشم ببینم زندس یا نه بعد چند ثانیه با گریه ای ک نمیذاشت حرف بزنم از ملیحه خانوم پرسیدم اَفرا:م..مم...ر..ده؟مرده؟ ملیحه خانوم با گریه جوابمو داد ملیحه خانوم:آره از جام بلند شدم برم سمت بابام نتونستم افتادم اَفرا:بابای من چیشده بهت نگهبان های عمارت اومدن سمتم بلندم کردن با جیغ گفتم اَفرا:برید کناااار رفتم سمت تخت بابام نگهبان ها دستمو گرفتن میخواست منو ببرن عقب جیغ زدم اَفرا:گفتم برید کناااااار میخوام برم بغل بابام بخوابم بازم کشیدن منو سمت عقب نگهبان:اَفرا خانم نکنید گلدونو برداشتم پرت کردم سمتشون جا خالی دادن جیغ زدم اَفرا:دست بزنید به من نزارید برم بغل بابام میکشمتون رفتن عقب رفتم نزدیک پیش بابام اشک هام بی اختیار میریخت اَفرا:بابایی من؟قهرمانم؟کجا میری بدون دخترات؟ سرمو گذاشتم رو سینش اَفرا:بابای قشنگم؟کدوم بی شرفی اینکارو باهات کرد؟کدوم آشغالی بابای خوب منو به این روز انداخت؟ با جیغ گفتم‌ اَفرا:کدوممممممممم اَفرا:کدوم نامردی اینکارو باهات کرد آخه نفس من با جیغ ادامه دادم اَفرا:بابا کجا رفتییییی با جیغی که زدم باران(پرستار جانان)زود اومد سمتم باران:خانم جانان پایین داره گریه میکنه میخواد بیاد بالا نگهبان ها نگهش داشتن خیلی ترسیده چیکار کنم با اشک از رو تخت بلند شدم از پله ها رفتم پایین با رفتن از هر پله حس میکردم میخوام بیوفتم جانان با تعجبو ترس نگاهم کرد به لباس های خونیم نگاه کرد رفتم سمتش با بغض گفت جانان:چرا بابارو صدا میزنی؟ بابایی کجاست اَفرا:جانان برو تو اتاقت تا وقتی که نگفتم نیا بیرون جانان از اونجایی که خیلی ترسیده بود بدون چونو چرا رفت نشستم همونجا بی اختیار گریه کردم چند نفر اومدن بابامو بردن ●●●●●●●●●●● حسابی داغون شده بودم مامانم که وقتی جانان به دنیا اومد مرد فقط بابامو داشتیم که اونم کشتن بابای من بهترین مرد بود کدوم نامردی دلش اومد بکشه بابامو آخه بعد از مراسم خاک‌سپاری خدمتکار ها اتاق بابام که پر خون بود رو تمیز کردن یهو یاد جانان افتادم بچه چندساعت توی اتاق مونده زود رفتم اتاقش
پروانه های وصال
#رمان_عشق_با_رایحه_شیطنت پارت۱ (اَفرا) با جیغ ملیحه خانوم(خدمتکار عمارت)هول از خواب بیدار شدم دا
درو باز کردم رفتم داخل پتورو پیچیده بود به خودش ترس رو توی نگاه پر بغضش حس کردم روی تخت پیشش نشستم بهش اشاره کردمو گفتم اَفرا:بیا اینجا یکی یدونم اومد توی بغلم بلافاصله گریه کرد اَفرا:دورت بگردم گریه نکن هیچی نیست موهاشو نوازش کردم بعد چند دقیقه یکم آروم شد با لحن بچگونه نازش گفت جانان:چرا لِباس هات خونی بود اَفرا:چیزی نیست نترس بزور خودمو جمعو جور کرده بودم که ناراحت نشه جانان:بابام کجاست جلو خودموگرفتم که گریه نکنم اَفرا:رفت جانان:کجا اَفرا:پیش خدا با لحن بچگونش پرسید جانان:یعنی چی اَفرا:بابا رفت برای همیشه پیش خدا جانان:دیگه نمیتونم ببینمش؟ بغض کردم اَفرا:نه اما اون همیشه حواسش بهت هست جانان هم بغض کرد اَفرا:ناراحت نباش ناز من اشک های خوشگلش آروم آروم میریخت اَفرا:فدات بشم من پیشتم بابا هم حواسش هست بهت ها ببینه ناراحتی گریه میکنی اونم ناراحت میشه پس گریه نکن ناز من بعد ۵مین توی بغلم خوابش برد جیگرم کباب میشد وقتی میدیدم این بچه تو سن ۵سالگی نه پدر داره نه مادر انقدر گریه کرده بودم دیگه اشکم خشک شده بود چشمام از پف زیاد باز نمیشد کنارش دراز ‌کشیدم یواش یواش چشمام گرم خواب شد با تکون خوردن جانان توی بغلم از خواب بیدار شدم ساعت ۷ عصر بود جانان:آجی اَفرا:جان جانان:بابام نمیاد؟ بغض راه گلومو بست نتونستم حرف بزنم بلند شدم از اتاق رفتم بیرون همین که اومدم بیرون بغضم ترکید رو پله نشستم از ته دلم گریه کردم ملیحه خانوم:دخترم پاشو فدات بشم نشین اینجا فقط اشک ریختم و هیچی نگفتم ملیحه خانوم:دختر نازم پاشو گریه نکن اون بچه میبینه دلش میشکنه گناه داره دستمو گرفت کمک کرد پاشم ملیحه خانوم:برو یکم به سرو روت برس این دختر تورو با این وضع ببینه آسیب روحی میبینه گریم بند نمیومد اَفرا:میخوام اما نمیتونم بابام مرده تنها خانواده من مرده نمیتونم ملیحه خانوم:نمیشه اینطوری که دخترم اَفرا:صورت معصوم جانان رو میبینم نمیتونم جلو خودمو بگیرم ملیحه خانوم:برو یکم استراحت کن ما حواسمون بهش هست رفتم توی اتاقم درو بستم همونجا نشستم انقدر برام سخت بود برام که جز گریه کاری واسم نمونده بود نشستم با فکر اینکه تنهای تنها موندم از ته دلم گریه کردم ساعت ها با فکر کردنو گریه گذشت انقدر گریه کرده بودم که چشمام باز نمیشد ‌صدای در زدن اومد از جام بلند شدم درو باز کردم ملیحه خانوم بود با تعجب به قیافم نگاه کرد
پروانه های وصال
#عشق_با_رایحه_شیطنت #پارت۲ درو باز کردم رفتم داخل پتورو پیچیده بود به خودش ترس رو توی نگاه پر
ملیحه خانوم:این چه وضعیه صورتت انگار گچ شده بی حرف نگاهش کردم ملیحه خانوم:چشمات باز نمیشه از بس پف داره دستشو کشید رو موهام ملیحه خانوم:دخترم برو ی دوش بگیر دستمو گرفت برد سمت حموم ملیحه خانوم:برات لباس تازه با حوله میزارم‌ ت برو نای حرف زدن نداشتم رفتم زیر دوش حس میکردم روحم مرده مثل ی مرده ها بودم بعد ۱۰دقیقه حس کردم فشارم افتاده چشمام سیاهی میرفت سرگیجه داشتم حولرو پیچیدم دور خودم رفتم بیرون افرا:ملیحه خانوم بعد چند ثانیه تو اتاقم ملیحه خانوم:بله دخترم افرا:من فشارم افتاده هول شد ملیحه خانوم:وای وایسا برم ی چیزی بیارم بخور با عجله رفت طبقه پایین با سرگیجه عجیبی که داشتم لباسامو پوشیدم از پله ها رفتم پایین ملیحه خانوم نگاهش بهم خورد ملیحه خانوم:عه چرا اومدی پایین نگفتی ی وقت از پله ها میوفتی افرا:نه خوبم جانان کجاست ملیحه خانوم:تو اتاقشه رفتم تو اتاقش باران با دیدن من رفت بیرون افرا:پرنسسم خوبی؟ سرتکون داد افرا:شام خوردی؟ جانان:نه نخوردم افرا:چرا قربونت برم جانان:تا تو نخوری منم نمی‌خورم افرا:خب پس پاشو بریم رفتیم پیش میز ملیحه خانوم غذارو کشیدو اوورد اصلا میل نداشتم جانان دست به غذاش نزد فقط منو نگاه کرد افرا:بخور عزیزم جانان:نه اول تو بخور بعد منم میخورم یکم از غذا خوردم که اونم بخوره جانان شروع کرد به غذا خوردن به سختی از گلوم پایین میرفت بغض لعنتی خفم میکرد از میز بلند شدم جانان:عه آجی کجا بغض نمیزاشت حرف بزنم رفتم حیاط عمارت بغضم ترکید اشکام بی اختیار میریخت نگاهم خورد به نگهبان ها که در حال خندیدن بودن  این عوضی ها اگه حواسشون بود بابام‌نمیمرد رفتم سمتشون زود خودشونو جمعو جور کردن افرا:چیه؟بخندید دیگه بخندید سرشونو انداختن پایین افرا:بخندید تا تف کنم تو صورتتون که انقدر عوضی هستین هیچی نگفتن افرا:شما نگهبانید؟اگه اینطوری تر تر نمی‌کردید حواستون به کارتون بود بابام نمیمرد فقط سرشونو انداختن پایینو گوش کردن با داد ادامه دادم افرا:میخندین؟؟؟بابای من مردهههه اگه شما حواستون بود اینطوری نمیشد نمک نشناس ها بابای من نبود استخون جلو شما پرت نمیکردن بابای من به شما نون و نمک داد حالا که ۱روز هم نگذشته می‌خندید؟؟؟اره؟؟؟ یکی از نگهبانا جلو افتاد نگهبان:من معذرت...... نزاشتم حرفش تموم بشه یه سیلی نثارش کردم با حرص نگاهم کرد افرا:این سیلی برای این بود که یادبگیری وقتی عزیز ی نفر میمیره نخندی سرم گیج رفت نمیتونستم تعادلمو حفظ کنم داشتم میوفتادم که یکی از نگهبان ها گرفت منو نگهبان:خوبین؟ افرا:اره خوبم رفتم تو عمارت داشتم میرفتم طبقه بالا که نگاهم به صورت معصوم جانان که اشک میریخت خورد رفتم سمتش افرا:دورت بگردم چرا گریه میکنی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتشار برای اولین بار | فیلم منتشر نشده از اشک‌ها و نگرانی‌های حاج قاسم در روز تودیع از فرماندهی سپاه کرمان و معرفی به عنوان فرمانده نیروی قدس 🔸️بخشی از برنامه «ملک سلیمان» ┄┄┅═✧❁🖤❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇓⇓ با این پاداشی که خداوند حتی به پیامبرانش هم نگفته میل خودته که بخونی یا نه...! اگه دلتون خواست بخونین نیم ساعت مانده به اذان صبح بهترین وقتشه شروع وقتشم از همون موقعی که تلوزیون میگه نیمه شب شرعی همون وقت بخونین و بخوابین این خیلی ثواب عظیمی داره که خدا میگه به هیچکس خبر ندادم.✨ 🖇قبل از خوابيدن، التماس‌كن! 🖇تسبيحات حضرت زهرا (سلام الله علیها) بفرست. 🖇«آمن الرسول» را بخوان. 🖇سوره‌ی تبارك را بخوان كه ان‌شاء‌الله‌قبرت توسعه پيدا بكند. 🔺خدا رحمت كند آقای خوانساری (ره) را که می فرمود: من شبها سوره‌ی تبارک می‌خوانم. يك قدری قرآن بخوان كه با قرآن بخوابی و آن وقت به اميد پروردگار، وقت سحر برخيزی. 📚 آیت الله حق شناس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 ❄️یڪ شـب پر از آرامش 💫 یڪ دل شاد و بی غصه ❄️ و یڪ دعای خیر از ته دل 💫 نصیـب لحظه ‌هاتون ❄️ در این شـب آرام 💫 خونه دلتون گـرم ❄️شبتون بخیر و سراسر آرامش 💫در آغوش پر از مهر خدا باشید💐 .🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سـ❄️ـلام روزتون پراز خیر و برکت 💐 🗓 امروز  یکشنبه ☀️  ١١   دی   ١۴٠١   ه. ش   🌙 ٨  جمادی الثانی     ١۴۴۴  ه.ق 🌲  ١    ژانویه   ٢٠٢٣    ميلادی 🌸🍃
✨خــــداوندا..🙏 🌸بنام تو که زیباترین نامهاست ✨روزمان را آغاز می‌کنیم 🌸روزی که با نام و یاد تو باشد ✨سراسر عشق است و مهربانی 🌸و سرشار از خیر و برکت است ✨و فـراوانـی 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو 🌸🍃
دعای امروز 🌷❤️🌷 خدایا🙏 در این یکشنبه زمستانی برای دوستانم عطا کن هرآنچه آرزرو دارند ببخش هرآنچه نیازدارند مهربانی در قلب♥️ لبخند برلب و عاقبت بخیری را در تقدیرشان قرار ده🙏 آمیـــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏 ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏 🌸🍃
‍ ❤️در اولین روز آغازین سال نو میلادی 🌷صلواتی ختم کنیم به نیت 🌷سلامتی آقا امام زمان 🌷و سلامتی شما عزیزان ❤️رفع گرفتاری حاجت مندان 🌷وآرامش برای همه مردم سرزمینمان ❤️الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ 🌷وَآلِ مُحَمَّدٍ ❤️وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ .🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با انجام این ۹کار جایگاهتون رو بالاتر ببرید: ۱.از خودتون بودن خجالت نکشید ۲.انتظاراتتون از خودتون بالا و از بقیه پایین بیارید. ۳.هیچگاه طرز فکرتون رو به خاطر اینکه شبیه دیگران باشید عوض نکنید. ۴.به خودتان ایمان داشته باشید. ۵.در لحظه زندگی کنید. ۶.نه گفتن رو یاد بگیرید. ۷.کاری رو انجام بدید که از ته قلب به درست بودنش ایمان دارید ۸.ازمتفاوت بودن نترسید. ۹.تو جامعه با افراد با احترام و محبت برخورد کنید ..
⬅️ ‏قرار نیست اگر همه تو یه سن خاصی به چیزهایی که تو میخوای رسیدن این قانونی باشه برای تو. ⬅️ اصلا کی گفته هر چیزی یه سن خاصی داره. کی گفته تحصیلات و زبان آموزی سن داره. کی گفته هنر سن داره. ⬅️ اینا همه قوانین ذهنی جامعه است که میتونه اصلا درست نباشه. ⬅️ مهم تویی و باورت و تلاشت😊👌💚 پس به خودت زمان بده