eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.2هزار عکس
22.3هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خداوندا نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی و نه آنقدر بدم که رهایم کنی میان این دو گم شده ام هم خودم و هم تو را آزار میدهم هر چه تلاش کردم نتوانستم آنی شوم که تو میخواهی و هرگز دوست ندارم آنی شوم که تو رهایم کنی خدایا دستم به آسمانت نمیرسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن ❄️🌨☃🌨❄️
✨﷽✨ ✍پادشاهي تصمیم گرفت پسرش را جای خود بر تخت بنشاند، اما بر اساس قوانین کشور پادشاه می بایست متاهل باشد. پدر دستور داد یکصد دختر زیبا جمع کنند تا برای پسرش همسری انتخاب کند. آنگاه همه دخترها را در سالنی جمع کرد و به هر کدام از آنها بذر کوچکی داد و گفت: طی سه ماه آینده که بهار است، هر کس با این بذر زیباترین گل را پرورش دهد عروس من خواهد شد. دختران از روز بعد دست به کار شدند و در میان آنها دختر فقیری بود که در روستا زندگی می کرد. او با مشورت کشاورزان روستایش بذر را در گلدان کاشت، اما در پایان 90 روز هیچ گلی سبز نشد. خیلی ها گفتند که دیگر به جلسه نهایی نرو، اما او گفت: نمی خواهم که هم ناموفق محسوب شوم و هم ترسو! روز موعود پادشاه دید که 99 دختر هر کدام با گلهایی زیبا آمدند، سپس از دختر روستایی دلیل را پرسید و جواب را عیناً شنید. آنگاه رو به همه گفت عروس من این دختر روستایی است! قصد من این بود که صادق ترین دختر بيابم! تمام بذر گل هایی که به شما داده بودم عقیم و نابارور بود، اما همه شما نیرنگ زدید و گلهایی دیگر آوردید، جز این دختر که حقیقت را آورد. 💥زیباترین منش انسان راستگویی است! ❄️🌨☃🌨❄️
داستانی واقعی و زیبا از یک دختر پاکدامن 🌃 شبی دخترک مسلمان از نیویورک آمریکا از دانشگاه به سمت خانه می رفت که پس از مدتی متوجه شد مردی با ژاکت کلاه دار که سعی در پنهان نمودن چهره اش مینمود او را تعقیب می کند. 🔻 دختر بسیار وحشت زده بود و شروع کرد به خواندن آیت الکرسی و به الله سبحان و تعالی توکل کرد... 🔸الحمدالله بخیر گذشت و دختر به سلامت به خانه رسید. ولی فردای آن شب در اخبار شنید که دیشب به دختری در همان محل و همان ساعت تجاوز شده و جسد دختر را در میان دو ساختمان پیدا نموده اند. 🔹پلیس از مردم خواست که اگر کسی شاهد بوده و یا چیزی دیده به اداره پلیس برود تا قاتل را شناسایی کنند. 🚨 دختر به اداره پلیس رفته و ماجرا را به پلیس گفته و از بین مردهایی که صف کشیده بودند از پشت آینه قاتل شناسایی کرد. پلیس از قاتل می پرسد که در آن شب یک دختر با حجاب را تعقیب میکردی چرا به او حمله نکردی؟ 💥 قاتل گفت من ترسیدم چون دو مرد هیکل دار با او راه میرفتند. ♦️این است عظمت🍃توکل به خداوند.❤️ ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
11.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ یکی از راه های اساسی رفع مشکلات و فراوان شدن و به دست آوردن 🎤استاد
🌷 حضرت آیت‌اللّٰه : کتاب با این عُلُوّ مرتبه‌اش شایسته است حفظ و تدریس شود و خطبه‌های آن بر بالای منبرها تبیین گردد. 📚، ص٢٩۵
🌷 آیت الله : 💠 رشته‏ کارها در و به هم پیوسته است. اگر در طاعت گام اول برداشته شود، به دنبال آن توفیق برداشتنِ گام بعدی طاعت به انسان دست می‏ دهد و اگر در معصیت باشد گام دوم هم زمینه‏ معصیت خواهد بود. 📚 در محضر بهجت، ج۳، ص۱۴
@ajavadiamoli 4.mp3
947.8K
👌پادکست صوتی: شناسنامه گرفته اید؟ 📼 با صدای آیت الله
پروانه های وصال
#عبد_بودن 6 🚸 کسی که بخواد خودش برنامه مبارزه با نفس خودش رو بریزه هیچ سودی نمیکنه.... 💢 مدام دور
7 💖 اینجا میرسیم به یه مفهومِ مهم به نام "عبد" ✅ ببینید رابطه ما با خدا، با رابطه ی ما با مامور راهنمایی و رانندگی فرق میکنه 🚦👮مامور راهنمایی و رانندگی صرفاً چندتا مقررّات میده برای نظمِ شهر. نمیخواد برنامه ی جامعِ مبارزه با نفس بهت بده. 👈 میگه ببین من کاری ندارم که شما توی ماشینت داری چیکار میکنی ؛ وقتی چراغ قرمز دیدی حرکت نکن تا نظمِ شهر بهم نریزه. 🚙❌ من بیشتر از این ازت انتظار ندارم. 🚫 شما فکر نکنید رابطه پروردگار عالم با ما اینطوریه! 🌺 بلکه خداوند متعال یه سری مقرّرات اعلام میکنه ؛ بعدش پشتِ تمامِ مقرّرات ها نگاه میکنه ببینه "چقدر از هوای نفست باقی مونده" ➖ با سایر که ازت میگیره، میزنه باقی مونده نفست رو هم از بین میبره👌 🍒
پروانه های وصال
دارم به این نتیجه میرسم که نکنه من وسارا بچه این نباشیم .... دوباره تماس گرفت ..نمی خواستم نشون بد
اشکام که پایین میومدن رو پاک کردم ..خیلی دلم ضعف میرفت ..به این فکر میکنم که برم افشین روببینم ..چرا داره بازندگیم بازی میکنه ..به سرفه افتادم ..صدای کوبیدن از بالکن اتاق خواب آمدخیلی ترسیده بودم ..خیلی زیاد ...دریخجال روبستم ...لقمه نون پنیر گردوی که گرفته بودم از دستم افتاد ...یک نگاه کامل کردم به کل خونه...قسمت مبل ها رو بادقت دید زدم ..چیزی نبود ..حتما توهمه ...طاها دارم ازدستت دیونه میشم ... داشتم همین طور زمزمه میکردم که صدای گوشیم امد رفتم سراغ گوشیم که روی بالیشت بود ..برش داشتم ..دیدم سارا است که حالمو پرسیده ...انقدر حالم بد بود که حال تایپ اسم اس نداشتم ..چون شماره اش روی قسمت شماره گیری سریع گذاشته بودم ..انگشتم روشماره دو نگه داشتم ..تماس وصل شد ...به سرفه افتاده بودم که صدای سارا آمد که گفت :سپیده خوبی ؟؟.. یک نفس عمیق کشیدم وگفتم :بهترم ..چیزی نیست سرما خوردم ..کجایی تو ؟.. با غر غر گفت :کجا میخوام باشم تو اتوبوسم ...همچین یواش میره ..رواعصابمه ..خِرخِرهم که میکنه .. .با تموم دلخوریم ازهمه ..خندیدم وگفتم :کم غر بزن ..همینه دیگه .. خنده دار گفت :میگم این طاها خوب حالت روگرفته ها ..چیکارت کرده سرما هم خوردی ....نچ ..نچ ... خندمو خوردم وگفتم :دوست دارم زودتر ببینمت ..چهارتا توسری بزنم ... با یک لبخند نیم بند قطع کردم گوشی رو بهتر بود خودم برم دکتر ..سرم داشت سنگین میشد ...حالم غیر قابل توصیف بود با بی حسی تمام وجودم رو گرفته بود دم دست ترین مانتوم رو پوشیدم ...داخل ماشین نشستم ..خدایا چطوری برم ...از تو آینه نگاهم افتاد به صورتم که کبود بود حسابی ..رنگ پریده هم که بودم ..چی شده بودم ..انقدری کبود بود که نشه با لوازم آرایشی درستش کرد ...تو دلم لعنتش کردم اما مثل این خود درگیر ها حرفم روپس گرفتم ...به زور تا دم مطب نریمان خودمو رسوندم ..پسر دایی طاها بود ..یکی از این دکتر های صاف واتو کشیده ولی خیلی شوخ ...از فکر این که طاها بفهمه آمدم اینجا لب گزیدم ...خب دارم روبه قبله میشم ..بهتر بود خبر بدم بهش ..دستم رفت رواسمش ....موندم تماس بگیرم یا نه ..آخه کی بود که گفته بود تماس نگیرم ...نگم که باز له ام میکنه ...خوددرگیری هم بددردیه ...سپیده درونم روخفه کردم وشماره اش رو گرفتم ...جواب نداد ...دوباره تماس گرفتم ....تموم بدنم درد میکرد ...یک بوق دو بوق ....دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد .....حالم خیلی بدتر شد مگه کجا بود که جوابمو نمی داد ...حتی زمانی هم که جلسه داشت قبلش بهم خبر میداد که اگر زنگ زدم وجواب نداد واسه اینه ...تو اون وضعیتم که داشتم توپ گرد خالتو گلوم درشت تر شد ..اصال خاک برسرم که انقدر زود ازدواج کردم کاش مثل سارا آزاد بودم ...افکار مالیخویایی بازم به ذهنم هجوم آورده بودن ..واسه رهایی ازش به عابر پیاد زل زدم ..مردمی که میرفتن ومی آمدم ..شاد وسرحال ..غمگین وناراحت .... زیر لب گفتم :برو به درک ... داخل مطب شیکش شدم ...ست همه صندلی ها ووسایل قهوای سوخته بود ...خدا روشکر که سرش خلوت بود ...رفتم جلو ونگاه تب دارم روانداختم به منشی وگفتم: یک وقت میخواستم .... منشیش سر بلند کرد نگاهم کرد ..میشد تعجب و تو نگاهش دیدنگاهش کنکاش کرد کل صورت کبود شده ام رو ..دوست داشتم بگم هان ..چیه آدم ندیدی ...که گفت :بله به نام کی بزنم اسمتون رو ؟؟... دیگه توان ایستادن رو نداشتم بی حال گفتم :نائینی .. آخه این فامیل بود من گفتم ؟نگاهش کردم وگفتم :نه حسینی ... نگاهم کرد وگفت :باالخره نائینی یا حسینی ؟؟... چقدر بی شعوره حالمو نمی بینه ..بهتره به نریمان زنگ بزنم که در کرم رنگ اتاق کار نریمان بازشد وهمین طور که نکاتی رو به بیمارش گوش زد میکرد ..چشمش چرخید سمتم ...با دهن باز داشت نگاهم میکرد ...سریع آمد جلوتر وگفت :سپیده چرا این شکلی شدی ؟؟... پوزخندی زدم وخواستم بگم آقامون له ام کرده .پسر دایی بی مسولیت واحمقت ..همین جور داشتم فحش میدادمش که دوباره گفت :میتونی راه بیایی ؟؟... نگاهش کردم وگفتم :هان ... بلندشدم وداخل اتاق کارش شدم ...روصندلی نشستم وگفتم :چه منشی پخمه ای داری... خندید وگفت :روبه قبله ای ها کم کن این غیبت ها رو با چشمای مطمئنا قرمزم نگاهش کردم وگفتم :کی مذهبی شدی انقدر زیاد ...امر به معروف میکنی .. خندید ..یک چوب که مخصوصا نگاه کردن گلو بود برداشت با چراغ قوه مخصوصش آمد سمتم وگفت :من ؟؟فقط خواستم دم آخری کمتر عذاب اون دنیاروداشته باشی....طاها زدت ؟؟ به روی خودم نیاوردم وگفتم :تو فکر یک درصد ..طاها منو بزنه .... ۲۹
پروانه های وصال
اشکام که پایین میومدن رو پاک کردم ..خیلی دلم ضعف میرفت ..به این فکر میکنم که برم افشین روببینم ..چ
خندید وگفت :راست میگی مجنونه ....چقدر بهش گفتم یکم مَرت باش...به یک ضعفه رونده ...دیونته دیگه ..خوب چطوری انقدر داغون شدی ؟؟.. تو دلم پوزخند زدم ..انقدر این دوماه جلویی همه خوب بودیم که هرکی میدید یک آه حسرت بار میکشید ...وهمه باور داشتن طاها دیونه امه ..یعنی اگر جلوی همه هم میزدم اینا باورشون نمی شد ...درجوابش گفتم :پشت رل ماشین بودم .جات خالی باسر رفتم تو فرمون وشیشه ماشین ... با لودگی خندید وگفت :آ..کن چقدر بدم میومد ازش رو خدا میدونه ..اما مجبوری آمده بودم پیشش ..چشم هیز نداشت ...مثل یکسری از دکتر ها هم از اسمش سو استفاده نمی کرد که به بهانه معاینه ..جایی از بدن رو ...خدا رو شکر اینجوری نبود ...اما خب همینش بد بود شوخ بود ...خودمم زیاد ازش خوشم نمی آمد ...یادم امد از سرما خوردگی قبلم که با طاها رفتم چه دعوای که نشد ...چون دکتره گوشیش رو اورده بود تا ریتم نفسم رو گوش کنه ..متوجه شدم بی خودی داره لفتش میده و...طاها هم شکایت کرد ...مثل این که خوش سابقه بود ...چند نفر دیگه هم ازش شکایت داشتن ...پروانه نظام پزشکیش باطل شده بود ... روی میز نشست دفتر چه بیمه ام رو گرفت وگفت :خوب تنها ..جناب فرهاد کجاست ؟؟ سرم روتکیه دادم به پشتی صندلی وگفتم :ماموریت رفته ... آخه چی بود که از دهنم پرید اگه بپرسه کجا چه خاکی بریزم سرم ... سریع بلند شدم وگفتم :هنوزم رو به قبله ام خندید وگفت :آره بشین به محمد اقا آبدارچی میگم بره داروهات روبگیره ..خودمم بیرون کار دارم ..میتونی تا زمانی که میره داروهات رو بگیره با خیال راحت رو تخت گوشه اتاق دراز بکشی ..حالت اصال خوب نیست .. رفتم سمت میز شکالتی رنگش ...دفتر چه رو برداشتم وگفتم: مرسی ..بهتره خودم برم بگیرم ..بعدم برم خونه .. خندید وگفت :باید اوخ شی سپیده خانوم ..یک پنی سیلین که بخوری ..خوب میشی .. وای پنی سیلین نه ..از دردش که بگذریم من حساسیت داشتم ... سریع گفتم :جناب من حساسیت دارم ... لبخندی زد وگفت که همون ترسه دیگه .. تو درونم گفتم :آره ترسم هست ..اما گفتم :نخیرم ..یک بار که برام تجویز شد ..اولش روم تست کردن که متوجه شدن حساسیت دارم ...خداحافظ مرسی ... بلند شد وگفت :چه تهاجمی ..خیلی خب به طاها سالم برسون .ببین ..واست آنتی بیوتیک مینویسم ..بهتره سر وقت بخوری ..گلوت چرکی شده ... بعد دفترچه رو ازدستم کشید ونوشت ...تشکر کردم ورفتم سمت منشی ودست کردم تو کیفم پول ویزیت رو بدم که گفت :سپیده زن داداشمی برو زشته ...حساب کنی سرمو می کوبم به دیوار خجالت بکشین ... بازم تشکر کردم ورفتم داخل ماشین نشستم ...دارم تموم میکنم انگاری ...سرم عالوه بر این که سنیگین شده بود ..سوزش چشم هم اضافه شده بود وآبریزش اشک هم باالی همه دردام آمد ...خدایا چطور تا خونه برم ...صدای گوشی بلند شد ..اشکی که میومد پایین رو پاک کردم وبدون این که نگاه کنم به شماره ..سرم روتکیه دادم به عقب ماشین وگفتم :بله بفرمایید ... صدای نگرانش آمد که گفت :سپیده ام ..خوبی ؟؟چرا صدات انقدر گرفته ؟؟ببین دارم بر میگردم کجایی؟؟.. صدای یکی از اون ور آمد که گفت :طاها بشین سرجات ..نرو ..بفهم ... خیلی بی رمق شده بودم درجواب گفتم :نمی ..نمی خواد ..بیایی جناب ..هاشمی ... لرز افتاده بود به وجودم .صداش میومد که انگار داشت بحث میکرد به کسی که پشت تلفن بود ومیگفت:دیونه نمی بینی حالش خرابه ..باید برم پیشش ..این حرفا حالیم نیست ... صدای شکستن آمد اما رمق پلک باز کردن هم نداشتم ...تنم داغ بود خیلی داغ ..گرمم شده بود ...به سختی استارت زدم وشیشه رو پایین کشیدم ...بارون خیلی ریز میومد ...تموم کوچه خلوت شده بود ...بوی خاک نم خورده ..تن داغ وخسته ام رونوازش میکرد ..ریه هام روپر کردم ازاین بوی دلنشین ...با سستی دنده رو عوض کردم ...صدای خسته طاها هم میومد که میگفت :سپیده کجایی؟؟...بگو سریع میام دنبالت ... با همون بی رمقی .گوشی رو برداشتم...جلوی دهنم گرفتم وبا حرص گفتم :دیگه نمی خوام که باشی ..از پس کارام خودم برمیام ..به کارات بهتره برسی ..میخوام با سارا برم ..هرزمان احضاریه دادگاه دستت رسید بیا واین طناب پوسیده روببر... همه وجودم میلرزید ...ته خونه امید وآرزوهام همین بود ..دوماه زندگی مزخرف ...ارزشش به هیچی بود ..فقط من خراب شدم ..از دنیایی دخترانه ام خارج شدم ..هیچ وقتم نتونستم اونی باشم که میخوام ...چقدر احمقی بود زندگی باهاش ..باکسی که دیشب میدونست حالم بده ..اما صبحش رفت ..متنفرم ازش ...به ساعت نگاه کردم 21شده بود ..با قدم های که محکم نبودن وهرلحضه ۳۰