پروانه های وصال
سرش رو تو دستاش گرفت ..حرفی نزد ..به دستاش نگاه کردم که با عصبانیت موهاش رو چنگ میزد ...بلند شدم ..
همین جور سرم روشونه راستم بود ..چشمام روچپ کردم تا بتونم ببینمش چون پشت سرم بود
...همون طور یک وری گفتم :بشین بشمار تاحاال چند بار این حرف رو گفتی ؟؟....
محکم تر دستاش رو دورم حلقه کرد وگفت :قربون این چهره یک وری کج برم من ...میخوام بهت
ثابت کنم ....
واسه پیش گیری از این که باز نخواد کرم بریزه و...دستم روروی گوش دیگه ام گذاشتم وگفتم
:واگر من نخوام ...
خندید ..سرم روصاف کرد وگفت :نکن اینجوری خودتو ..اذیتت نمی خواستم بکنم ...ببینش
چشماش چپ موند ...
دوباره به همون حالت برگشتم وگفتم :از توی وحشی سامورایی هیچی بعید نیست ...بروکنار ....
خندید وبلندم کرد ...میچرخوندم ...منم از خدا خواسته ..بجایی این که بترسم بچسبم بهش
..خودم ازش دور کردم وحس باحالی بود موهام ازشدت چرخی که میداد تو باد تکون میخورد
..انقدر حال میداد ....اما اخم روداشتم ....زل زدم بهش وبا لحن جدی گفتم :هوی ..فهمیدیم زورت
زیاده رستم خان ...بذارم ....
لب گزید وفقط خندید که یهو تعادلش رو از دست داد وکچ وراست شد ...وای ترسیدم ازاین که
متوجه نشه وبخوریم به گنجه یا مبل ها وله شیم ..
چنگ زدم یقه لباسش رو که با این که یکم تعادل نداشت بعد از اون همه چرخیدن ..مستقیم
رومبل فرود آمد ...دیونه بود حسابی ..سرش گیچ میرفت ...پوفی کردم آمدم بلند بشم که گفت
:واسه این که حرفمو باورکنی حاضرم هرکاری بگی بکنم ..فقط دوباره باش...میخوای دست بزنم
به قرآن تا حرفم روباورکنی ...
نگاهش کردم وگفتم :نه ...
دیدم صورتش داره میاد سمت گوشم که رفتم عقب وگفتم :خیلی خوب ..اما طاها فقط دوست دارم
بازگیر بدی تا پاشم برم ...خسته ام کردی میفهمی ...کاش حداقل مثل این زنای خراب میبودم بعد
بهت حق میدادم شک داشته باشی وزندگیمون رو خراب کنی ...اما بهتره هیچ قراری نذاریم چون
ستون یک خونه اعتماده که تو نداری ..پس ولش کن ...
به کوسن مبل چنگ زد وگفت :چیکار کنم خوب شی ...
۴۰
پروانه های وصال
همین جور سرم روشونه راستم بود ..چشمام روچپ کردم تا بتونم ببینمش چون پشت سرم بود ...همون طور یک وری
بلند شدم وگفتم :طلاق ...
با صدای که سعی میکرد آروم باشه گفت :واگر ندم ...
لباسم رومرتب کردم وگفتم :خودت خسته میشی میدی ...
مکث خیلی طوالنی کرد ..خواستم بلند بشم که مچ دستم روگرفت وگفت :چند روز دیگه خوب
میشی...باشه جدا شو ...چشماش رو فشار داد وگفت :چند روز دیگه ؟؟..
بغضم روقورت دادم وگفتم :چهارروزدیگه ...
چشماش رو بست وگفت :میتونی بری..در اولین وقت ممکن میرم دنبالش..
داخل آشپز خونه شدم ونفس پربغضم رو رها کردم وهمزمان اشکام سرخورد آمد پایین ...
داخل سالن آموزش دانشگاه شدم ..یک راست رفتم سمت آقای شمس که داشت به یکسری از
دانشجو های تازه وارد برنامه درسیشون رو میداد ودیگر چیزارو ..صبر کردم کارش تموم بشه
...اونا که رفتن نگاهم کرد وگفت :بله بفرمایید ...
سالم کردم وروی صندلی چرمی جلوی میزش نشستم وگفتم :برای انتقالی گرفتن آمدم ..میشه
یک فرم بهم بدین ؟؟..
ابروی داد باال وگفت :چه رشته ای میخونی ؟...
نفس لرزونی کشیدم وگفتم :سپیده حسینی هستم ..ترم یک دانشجویی رشته پرستاری ...میخوام
انتقالی بگیرم برای دانشگاه علوم پزشکی رامسر ...
به صفحه مانیتورش نگاه کرد وگفت :خانوم حسینی بهتره از شرایطش خبر داشته باشید ..واسه
انتقالی گرفتن شما حداقل باید سه ترم رودرهمین دانشگاه گذرونده باشید ..بعدش باید برید
پیش رئیس دانشگاه ..خیلی کارداره ...
خیلی ضد حال وحشت ناکی بود ..حاضر بودم همه دونده گی هاش رو قبول میکردم اما این که سه
ترم دیگه روباید درهمین دانشگاه بخونم رو نه ...خدایا چیکار کنم ...دیدم کاری ازدستم برنمیاد از
آقای شمس تشکر کردم ورفتم تو محوطه دانشگاه که صدای طوبی رو شنیدم که بامزه گفت :به
سپیده خانوم کم پیاد ..کجایی دختر ستاره سهیل شدی ....
۴۱
#داستان_های_اخلاقی
✍️خداوند همواره ناظر اعمال ماست...
فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند.
سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده.
فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد. بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟ فرزند در جواب گفت: «هو الله الّذی یری کلّ احد و یعلم کلّ شیء؛ او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند». پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد.
📚معارف اسلامی، شماره 77
❄️🌨☃🌨❄️
4_5958793263753201026.mp3
5.45M
#استغفار ۶ 📿
💢درمانِ هر سنگینی و کُندی، استغفاره!
قلمت سنگینه، نمیتونی بنویسی؟
بستر ازدواجت سنگین فراهم میشه؟
کارای شغلیات سنگینه و پیش نمیره؟
حافظت سنگین و قفله، نمیتونی چیزی رو حفظ کنی؟
اِ س ت غ ف ا ر ... کُــــن ❌
علی ع؛
«اَلْاِسْتِغْفارُ یَمْحُو الْاَوْزارَ؛
استغفار، گناهان را پاک می کند!
4_5947051703634233280.mp3
8.68M
#استغفار ۱ 📿
رجب، ماه استغفاره!
ماه حمام کردنِ روح ...
جسمِ آلوده رو با آب پاک شتشو میکنیم،
و روحِ زنگار گرفته رو در نهرِ استغفار .
آماده میشیم برای استحمامِ روح! .
3651611356.mp3
7.38M
#استغفار ۲ 📿
عدم نشاط و آرامش،
عدم لذّت بردن از عبادت،
بی رغبتی نسبت به نماز،
کلافگی، اضطراب و ترس،
مالِ کثیف شدنِ روح، و عدم استحمام روح ماست.
ماه رجب اومده ...
تا مایی که حمامِ روحمون رو فراموش کردیم، یه ذره بیشتر به خودمون برسیم.
نورنماز شب
روزى مرحوم آية الله حاج ميرزا جواد آقا ملكى تبريزى (ره )، استاد علم اخلاق حضرت امام خمينى (قدس سره ) به مدرسه دار الشفاء رفت و به حجره طلبه اى وارد شد و پس از احوالپرسى و صـحـبـت كـردن ، بـه منزل مراجعه كرد. از ايشان پرسيدند: وقت هاى شما تنظيم شده است ؛ چرا امـروز ايـن هـمـه راه را بـراى ديـدن بـا ايـن طـلبـه بـه حـجـره او رفـتـيـد. فـرمـود: ديـشـب در حـال نـمـاز شـب بـودم . نـورى را ديدم كه از حجره اين طلبه به سوى من مى آيد. فهميدم كه در نـمـاز شـب بـه مـن دعـا مـى كـنـد. از دعـاى ايـن طـلبـه ، خـداونـد عزوجل نورى براى من فرستاد. امروز براى تشكر نزد او رفتم .
ايـن عـلمـا عـلاوه بر بركت ، نور، جهت و نيز علت آن را مى بينند؛ از اين رو، اگر انسان با چهار نفر از اهل راه معاشرت كند، نااهلى خودش ، برايش نمايان و ثابت مى گردد.
❄️🌨☃🌨❄️
🌙چه خوبست قبل از خواب
🌟زمـزمه کنیـم
🌙خدایا
🌟آخر و عاقبت ما را
🌙ختم به خیر کن
🌟آرامـش شب نصیبمان
🌙فردایمان پراز خیروبرکت
#شب_بخیر🍁
🌸🍃