eitaa logo
پروانه های وصال
8هزار دنبال‌کننده
29.1هزار عکس
22.2هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#داستان_روزگارمن (۱۷) یه خرده با حالت تندی گفتم خب تو نمیگی سحر چه جوری بریم به چه بهونه ای ؟؟!!!
(۱۸) من تو اتاقم تمام مانتوهامو ریخته بودم زمین وای حالا کدومو بپوشم کاش سحر زود میومد در اتاقم به صدا در اومد تق...تق بله سحر داخل اتاق شد سلام سحر کی اومدی اصلا انقدر حواسم پرت بود که متوجه اومدنت نشدم عه دختر تو که هنوز آماده نشدی ؟؟؟ اخه نمیدونم چی بپوشم ☹️☹️☹️ سحر- بذار ببینم اینا نه ...اینم خوب نیست ... این یکیم که مدلش جالب نیست ... فقط همینارو داری اینا همش یا بلنده یا گشاده ... یکی دارم اما برام کوچیک شده... خب بیار ببینمش ... ایناهاش سحر اینه ... بذار بپوشم خب این از همش بهتره فقط مشکل استیناشه که مهم نیست تاش میزنی چی میگی این خیلی کوتاه و تنگه ... تازه مامانمم عمرن بذار من اینو بپوشم حالا زود باش آماده شو شاید گذاشت فقط بدووو من آماده شدمو با سحر اومدیم از اتاق بیرون دلشوره داشتم مامانمم تو پذیرایی مشغول تماشای فیلم بود ما اروم داشتیم به سمت در ورودی میرفتیم که مامانم گفت ... فرزاااانه اینجوری میخوای بری با این سرو وضع منم که حسابی هول کرده بودم یهو چشم به آینه قدیه کنار در افتاد با استرس گفتم نه مامان ...😰😰 اومدم ببینم مانتو تن خورش چه جوریه ... سحر وایسا من چادرما بیارم ... چادرما سرم کردمو راهی شدیم سحر تو راه گفت یعنی تو با چادر میخوای بیای 😒😳😳😳 اره ن پس بدون چادر ؟؟!! چه حرفایی میزنی سحر اینجوری نمیشه خیلی ضایعه خواهشن در بیار چادرتو اینجوری مثل اون دختره زینب میشی خیلی خوشم میاد ازش بالاخره هرجوری که بود سحر متقاعدم کرد تو پارک با اون سرو وضع منتظر پسرا بودیم خدایی اصلا ظاهرمون خوب نبود چرا من داشتم این کارارو میکردم اصلا چم شده بود اقایی از کنارمون رد میشد همین جور خیره به ما دونفر شد سحرم سریع گفت چیه خوشگل ندیدی مرده هم با خم کردن لباش به حالت تاسف گفت چرا خوشگل دیدم تا دلتون بخواد اما ولگرد ندیدم سحر میخواست جواب بده که دستشو گرفتمو با خودم بردم سحر من واقعا مردم از خجالت یعنی همه به چشم ولگرد به ما نگاه میکنن ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگار_من (۱۹) بالاخره پسرا سروکلشون پیدا شد بعد سلام و علیک شاهین گفت خیلی منتظر موندین ؟
(۲۰) سریع لباسامو عوض کردم خوشبختانه آرایشمو تو تاکسی پاک کرده بودم یه نفس عمیق کشیدمو رفتم از اتاق بیرون ... دیدم عمو بلند شده و میخواد بره گفتم عموجون کجااا بمون دیگه عمو- نه دیگه باید برم عموجان خیلی وقته که اومده بودم ... باشه پس به زن عمو و بچه ها سلام برسون بزرگیتو میرسونم عزیز عمو . عمو که داشت میرفت به مامانم گفت ، زن داداش بیا کوچه کارت دارم ، چشم داداش بریم . منم کنجکاو شده بودم که عموم با مامانم چیکار داره 🤔🤔🤔🤔 پس رفتمو آیفونو یواش برداشتم و شروع کردم به فضولی ... عمو به مامانم گفت ببین زن داداش بعد مرگ داداشم کارتون سخت تر از قبل شده یعنی باید بیشتر حواستون به رفتاراتون تو بیرون از خونه باشه تا حرف و حدیثی پشتتون نباشه خودت که بهتر میدونی این چیزارو زن داداش ... درست میگی داداش حق با توعه😔😔 راستش بیشتر منظور من به فرزانه هست که تا این موقع شب یه دختر بالغ تنها بیرون چیکار میکنه با اون پوشش ؟؟؟؟.؟ چی بگم والا من شرمندم نمیدونم چی بگم حتما باهاش برخورد میکنم 😔😔😔 باشه زن داداش والا من فقط نگرانتونم خدا شاهده میدونم 😔😔 کاری داشتین بهم بگین خدانگهدار خدا حافظ... زود ایفونو گذاشتم سر جاشو خودمو زدم به اون راه ... رفتم رو مبل نشستم مثلا دارم فیلم نگاه میکنم ... مامان با ناراحتی اومد و روبه رویه من نشست و بهم خیره شد چی شده مامان چرا اونجوری نگاهم میکنی ؟؟.؟!! دخترم تا حالا شده بهم دروغ بگی ... سرمو انداختم پایین و گفتم نه مامان ...😔😔😔 تا حالا شده به حرفم گوش نکنی ... نه مامان 😔😔😔 دخترم عزیزم پس چرا دیر کردی چادرت کووو.... هاان ؟؟ مامان جون معذرت میخوام تو کتابخونه مشغول خوندن داستان شده بودیم که حواسمون به تاریکی هوا نبود خودت که میدونی من برم تو بحر چیزی هواس برام نمیمونه😢😢 خب دخترم حالا چرا بدونه چادر اومدی پیش عموت خیلی بد شد 😰😰 من که دیدم دیرم شده چون با تاکسی راه بودم کنار خیابون پیدا شدیم بعد چون دیرم شده بود چادرمو در اوردمو بدو بدو راهیه خونه شدم 😔😔 مامان- خب دیگه کاریه که شده اما تکرار نشه ما بعد مرگ بابات باید بیشتر مراقب رفتارمون باشیم حالا برو دستاتو بشور بریم شام بخوریم باشه مامان دیگه حواسمو جمع میکنم ادامه دارد..... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگارمن (۲۰) سریع لباسامو عوض کردم خوشبختانه آرایشمو تو تاکسی پاک کرده بودم یه نفس عمیق ک
(۲۱) فردای اون روز وقته رفتن به مدرسه اصلا دنبال سحر نرفتم . خودم تنهایی راهی مدرسه شدم تو کلاس نشسته بودم و یه کتاب باز کردم و خودمو مشغول کردم اون روز سه زنگم با یه دبیر کار داشتیم که بخاطر مشکلی نیومده بود مدیرم بهمون اجازه نداد بریم خونه باید تا اخر زنگ تو مدرسه می موندیم . زینب با خنده اومد کنارمو دستشو گذاشت رو شونم و نشست. با همون لبخند و مهربونیه همیشگیش بهم سلام داد 😊😊😊😊😊 وگفت: چطوری خانم درس خون ... سرمو بالا گرفتم و جواب سلامشو دادم گفتم نمیخونم فقط دارم نگاه میکنم .. زینب- چته دختر... چرا اخمات تو همه کی کشتیاتو غرق کرده برم حالیش کنم 🛥🛥🛥🛥🛥🛥 با شوخی زینب یه لبخند کوچولو زدم ☺️☺️☺️☺️ زینب- آهاان حالا شد فرزانه تا حالا کسی بهت گفته بود که با اخم خیلی خیلی زشت میشی😁😁 پس خواهرجون همیشه بخند تا دنیا به روت بخنده تازه خوشگلم میشی دوتایی زدیم زیر خنده 😂😂😂 که سحر وارد کلاس شد با دیدن ما حسابی پکر شد اما من هیچ توجهی بهش نکردم اومدو نشست پیشم ...بازم بهش محل نذاشتم سرشو خم کردو یه نگاه به صورتم انداخت و گفت : اهای منو میبینی یا اگه خیلی ریزم عینک و ذره بین بدم خدمتت... 🤓🤓🤓🤓🤓 رومو برگردوندم ... کتابمو بست و با تندی گفت چته توووو... دوباره با بی اعتنایی بهش از جام بلند شدم تا خواستم از کلاس برم بیرون که دیدم سحر پرید به زینب .... ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگارمن (۲۱) فردای اون روز وقته رفتن به مدرسه اصلا دنبال سحر نرفتم . خودم تنهایی راهی مدر
(۲۲) پشتم و نگاه کردم 👁👁 سحر یه ضربه محکم به شونه زینب زد و گفت همش تقصیر توعههههه یالا بگوووو ببینم چی بهش گفتی که اینجوری بهم ریخته بازم ذهن دوست منو بهم ریختی ... چی از جون ما میخوای ... زینب در جوابش گفت این چه حرفیه من فقط با دوستم نشسته بودم و دیدم ناراحته فقط خندوندمش همین به خدا سحر- چرت و پرت نگوو دختریه امله دهاتی با اون شنل جادوگریت ....👿👿👿👿 با این حرف سحر زینب عصبانی شد و بازویه سحرو گرفت و سفت فشار داد و در حالی که بغضش گرفته بودو اشک روی گونه اش می ریخت گفت: حواست و جمع کن خوب حواست و جمع کن چی داری میگی 😢😢 من هرگز اجازه نمیدم امثال تو به پوشش و چادرم توهین کنن همیشه یادت باشه 😢😢 این اسمش چادره ... یادگار مادرمون حضرت زهراست 😭😭😭😭😭😭😭 سحر با پروییه تمام گفت ول کن دستموو ... یادگار مادرم ...یادگار مادرم گذاشتی جمع کن این حرفای چرت و پرت و یه پارچه سیاه چیه که باهاش کلاس میذاری ... 👿👿👿👿👿👿 انقدر حرفای سحر درد آور بود که زینب با او صبوریش نتونست طاقت بیاره و چشماشو بست و یه سیلی محکم به سحر زد طوری که جای انگشتاش رو صورتش جا انداخت سحرم دستشو انداخت و مقنعه و موهای زینب و کشید ... 😔😔😔😔 منم که همین جور خشکم زده بودو داشتم نبرده فرشته و شیطان و تماشا میکردم بازم من گیج شده بودم نمی دونستم طرف کدومشون رو بگیرم نتونستم چشامو بازکنم ... فقط دلم برای زینب سوخت که مقنعه اش از سرش افتاده بود و با موهای پریشون که روی صورتش ریخته بود داشت گریه میکرد 😭😭😭😭😭 چرا اینقدر مظلوم بود انگار این صحنه برام آشنا بود یکی از بچه ها ناظم و خبر کرده بود و دخترا هردو به دفتر مدیریت مدرسه احضار شدن ... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگارمن (۲۲) پشتم و نگاه کردم 👁👁 سحر یه ضربه محکم به شونه زینب زد و گفت همش تقصیر توعهههه
(۲۳) سحرو زینب وارد دفتر شدن و سلام دادن ... مدیر پشت میز نشسته بودو داشت چای میخورد و ناظمم در حالی که چاییشو میذاشت رو میز ☕️☕️☕️☕️☕️☕️ جواب سلام دخترارو دادن ناظم رو به دخترا گفت : چتوونه مثل سگ و گربه بهم میپرین اینجا مدرسه ست یا چاله میدون ؟؟؟!! سحر زود پرید وسط حرفاش خانم همش تقصیره اینه بین منو دوستمو شکراب میکنه نمیدونم چه پدر کشتگی باهامون داره...از ما بدش میاد ناظم - صبر کن یکم نفس بگیر همینجور گازشو گرفتی داری میری ...😒😒😒 نگاهشو به سمت زینب چرخوند 👀👀👀👀 خب حالا تو بگوو قضیه دعوا چی بود ؟.؟؟ زینب - خانم ما کاری نکردیم بخدا ...تهمت میزنه سحر - عه چه تهمتی تو نزدی تو صورتم ؟؟.؟؟ ناظم- چرا زدی تو صورتش اینم دوروغه جای انگشات مونده هنوز؟؟.؟؟ زینب - نه خانم ،،، ما فقط بخاطر اینکه به چادرو پوششمون توهین کرد عصبانی شدیم واقعا معذرت میخوام شرمنده خانم ...😔😔😔😔😔😔 ناظم رو به سحر کردو گفت : درسته؟؟؟؟؟؟ تو به پوشش و حجابش توهین کردی ؟؟؟؟ سحر سرشو انداخت پایین و گفت : نه خانم فقط عصبانی شدم ...همش داره تو کارمون دخالت میکنه... ناظم- پس که اینطور ...یعنی چون تو کارت دخالت میکنه تو باید به حجابش توهین کنی ، مگه تو نامسلمونی دختر 😡😡😡😡😡 اول از همه اون چه وضعه مقنعه سر کردنه موهاتو بزار تو مگه اومدی عروسی ؟؟؟ آستیناتم بده پایین ...دیگه نبینم بار اخرتون باشه ... که بهم میپرین و توهین میکنین 😒😒😒😒 چشم خانم ... برید سر کلاستون ... تو راهرو سحر به زینب گفت تلافیشو سرت در میارم فکر کردی اما زینب چیزی نگفت 🤐🤐🤐🤐🤐🤐 منم از روی بی حوصلگی رفتم تو نمازخونه که تنها باشم تا سحر نیاد بره رو مخم ... کفشامو 👟👟 در آوردم رفتم کنار پنجره یه نگاه به بیرون انداختم و چند بار نفس عمیق کشیدم... بعد کیفمو انداختم رو زمین و سرمو گذاشتم روش و دراز کشیدم .. خیره شدم به سقف بعد اروم اروم چشامو بستم ....😴😴😴😴 نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگار (_من (۲۶) تقریبا ساعت نزدیکای ۵عصر بود که از خواب بیدار شدم از گشنگی صدای غارو غوو
(۲۷) بهنام - یعنی دیگه تموم شد دوستی منو اون ؟؟؟!! سحر- اره گمونم دیگه نخواد شاهین- یه فکری!!😏😏😏 بهنام و سحر همزمان...چی؟؟ چه فکری؟؟ الان پاشید بریم یه کادو بخریم که با دیدنش نظرش عوض بشه 😌😌😌 سحر- اره ..فکر خوبیه مثلا اون عاشق بدلیجاته... پس همین کارو میکنیم ،،، پاشین بریم ... هوا تاریک شده بود و ساعت نزدیکای ۹:۳۰ بود..چرا مامانم نیومد 🙁🙁🙁 بلند شدمو از پنجره یه نگاه به کوچه انداختم چشمم به سحر افتاد که داشت از سر کوچه می یومد .ـ زود سرمو بردم تو و پنجره رو بستم رفتم توی اتاقم هنوز گلی که بهنام تو دیدار اول بهم داده بود و داشتم خواستم بندازمش سطل آشغال اما دلم نیومد یه خرده خشک شده بود بوش کردم هنوز بوی ادکلن بهنامو می داد فکرم رفت سمتش که صدای باز شدن در ورودی اومد دوییدم تو پذیرایی مامان بود تا دیدمش بدونه اینکه سلام بدم یه لحظه خشکم زد عه دخترم چی شد ...چرا اونجوری شدی ؟؟!! 😳😳😳😳😳😳 اروم گفتم هیچی ..ـخودتی مامان؟؟ مامان خندیدو گفت وااا مگه اینقدر تغییر کردم که منو نمیشناسی😂😂😂😂 خیلی تغییر کردی اخه... جدی میگی!! اره موها و ابرویه رنگ کرده و روشن ، تا حالا اینجوری رنگ نکرده بودی ... مدل ابروهات 😳😳😳😳😳 حالا بهم میاد یا نه؟؟!! بد که نشدم راستشو بگووو!!! فرزانه- نه چرا بد خیلیم خوشگل شدی و جوون ☺️☺️☺️ مامان- قبول نمیکردم اما انقدر که اعظم خانم اصرار کرد موندم تو رو در وایسی دیگه مجبور شدم ... راستی از بیرون پیتزا خریدم برای شام بخوریم تا من لباسامو عوض میکنم تو وسایلوو اماده کن باشه مامان ... موقع شام خوردنم همش چشام به مامان بود ـ مامان ـ چیه دختر حواست کجاست دوباره...بازم که خیره شدی به من... اخه هنوز تو شکم خب اخه تو از این کارا نکرده بودی تا بحال...شکه شدم 😅😅😅😅😅😅 با حرفای من مامان زد زیر خنده 😂😂😂😂😂 نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#داستان_روزگارمن (۲۷) بهنام - یعنی دیگه تموم شد دوستی منو اون ؟؟؟!! سحر- اره گمونم دیگه نخواد شا
(۲۸) امروز پنج شنبه ست وبه رسم احترام و دلتنگی هر هفته میریم سر خاک بابا😔😔😔 فضای مزار چقدر دلگیر بود تو مسیر همش چشام به سنگ قبرا بود جوان ناکام ـ پدری مهربان ـ مادری دلسوز ـ فرزندی..... واااای آدم غمش بیشتر میشه وقتی این چیزارو میبینه😢😢😢😢 رسیدیم سر خاک بابا، مامان نشست و شروع کرد به گریه کردن منم با چهره ی گرفته نگاش میکردم ☹️☹️☹️☹️ خجالت میکشیدم پیش مامان با سنگ قبر بابا حرف بزنم مامان گفت فرزانه من میرم آب بیارم تو همین جا بشین گفتم باشه مامان که دور شد یهو بغضم ترکید اشکام سرازیر شد و ریخت روی قبر بابا😢😢😢😢 باباجونم دلم خیلی گرفته روزای بی تو بودن خیلی سخت میگذره کاش بودی بابا ...کاش هنوزم مستاجر بودیم اما تو کنارمون بودی بابا گاهی خوابتو میدیدم اما حالا دیگه چرا نمیای مگه باهام قهری باباجونم😭😭😭 صورتمو بردم نزدیک و اسم بابارو بوسیدم قربونت بشم هوامو داشته باش دخترت خیلی تنهاست مراقبم باش بابااا 😭😭😭😭 تا مامان اومد سریع اشکامو پاک کردم ظرف اب و از دست مامان گرفتم میشه مامان من بشورم ...اره دخترم ... اب میریختم و با دستام خاک و گلای رو پاک میکردم مامانمم با دیدن من گریه اش میگرفت هردو فاتحه ای فرستادیم و بلند شدیم دست مامانمو گرفتم یه سید پیری که قران خون بود از کنارمون رد میشد مامانم گفت سلام اقا سید ... علیک سلام دخترم اقا سید میشه سر مزار شوهرم چند صفحه ای قران بخونی اونجاست یه مقدا پولم بهش کمک کرد دستت درد نکنه سید چشم دخترم میخونم خدا رحمتش کنه ان شاالله خدا دخترتو برات حفظ کنه ممنون پدر جان 😢😢😢 بین راه اعظم خانم زنگ زد به مامانم ... الو... سلام خوبی اعظم جون سلام... کجایین نیستین خونه؟ اومدیم با فرزانه سر مزار نادر اهاااان... خدا رحمتش کنه کی میاین ؟؟ ممنون خدا سحرتو برات حفظ کنه...سوار تاکسی شدیم تو راهیم تا ۱۰‌ دقیقه دیگه میرسیم باشه اومدی حتما یه سری بزن خونمون .... باشه ، به مامانم گفتم چی میگفت خاله اعظم؟؟ هیچی کارم داشت گفت رسیدی یه سر بهم بزن .... چیکار داره؟؟؟ نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۷۵) طبق معمول برای خوندن نماز شب به حرم رفتیم ... نمازمونو خوندیم و ش
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۷۶) فردای اون روز دیگه سرکار نرفتم فقط افتادم دنبال خرید بلیت . دوتا بلیت رفت هواپیما برای بعدازظهر ساعت ۳گرفتم بخاطر بارداریم هواپیما بهتر بود اینجوری اذیت نمیشدم ... بعد خریده بلیت برای تسویه حساب به محل کارم رفتم جریان و به صاحب کارم گفتم که شاید دیگه بر نگردم باهاش حساب کتاب کردمو و حقوق این چند روز و بهم داد ... بین راه فشارم افتاد و چشام سیاهی رفت ... به زورو بلا یه تاکسی گرفتم منو رسوند خونه مامان که منو با اون حال دید ترسید دخترم بازم فشارت افتاده بیا بشین برات شربت بیارم ... شربت و گرفتم دستم همشو خوردم حالم اومد سر جاش ... مامان دستت درد نکنه الان حالم بهتر شد انقدر که هوا گرم بود از طرفیم همش سرپا بودم فشارم افتاد ... مامان ـ فرزانه الان نزدیک ۳ماهت داره میشه پس کی میخوای به خانواده شوهرت قضیه بارداریت و بگی ... اونا حق دارن بدونن از پسرشون یه نوه به یادگار مونده فرزانه ـ مامان رفتیم تهران بهشون میگم... بعداز ظهر چمدونا و ساکمونو بستیم ... درارو هم قفل کردیم از صاحبخونه هم خدا حافظی کردیم و راهیه فرودگاه شدیم تو سالن انتظار نشستیم تا نوبت پروازمون برسه ... نیم ساعت بعدش صدای اعلام پرواز تهران توی سالن پیچید رفتیم و سوار شدیم ... تو هواپیما یه بار حالت تهوع گرفتم ... بلاخره رسیدیم تهران ... دلم یه جوری شد از مامان خواستم بریم سر مزار عباس ... وارد مزار که شدیم یه حالی شدم انگار داشتم میرفتم کنار کسی که مدتهاست منتظرمه... اشکام سرازیر شد از دست خودم ناراحت بودم که چطور دلم اومد تنهاش بزارم مزار حالت غربت و تنهایی داشت .... نشستم و دستمو کشیدم رو اسم عباس ، گریه ام شدید تر شد عباس من اومدم من بی وفا اومدم شرمندم که تنهات گذاشتم ولی دیگه تموم شد اومدم که همیشه کنارت بمونم عباسم عشق زندگی ... یه خبر خوش برات دارم نمیخوای بهم مژده گونی بدی ...😭😭 عباااااس بابا شدی ، جات خیلی خالیه من الان بیشتر از گذشته بهت احتیاج دارم کاش بودی کاش دستمو میگرفتی و میگفتی خانم گلم نگران نباش کنارتم ...😭😭😭 مامان با حاله من گریه اش میگرفت سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش 😭😭😭 عباس کجایی میخوام سرمو بزارم رو شونه هات گریه کنم خیلی دلم گرفته بیا منو بگیر بغلت ارومم کن اشکام روی سنگ میریخت 😭😭😭 چقدر جایه خالیه عباس مشخص بود مامان دیگه طاقت نیاورد بلندم کردو منو گرفت بغلش دخترم اینجوری نکن با خودت تو بارداری عزیزم برات خوب نیست عباس راضی نیست تورو با این حالت ببینه مامان جان😭😭 مامان چرا من این همه بدبختم اول تو اوج جوونی بابامو از دست دادم بعدش که داشتم روی خوشی رو میدیم عشقمو از دست دادم ... مامان کاش من بجای هردوشون میمردم .... اونا حیف بودن ... این حرفو نزن دخترم این کارسرنوشته اگه تو پیشم نباشی من بدونه تو دق میکنم ...خودم کنارتم حالا پاشو بریم هوا داره تاریک میشه .... یه دربستی گرفتیم خونه زینب اینا ... زنگ و که زدیم زینب اومد جلوی در با دیدن ما شکه شد از ذوقش منو گرفت بغلش و گریه کرد فدات بشم ابجی بالاخره اومدی .... تو یادگار داداشمی تو ابجیمی 😭😭 دلم برات خیلی تنگ شده بود با دستام صورت زینب و گرفتم ابجی گریه نکن من اومدم منم خیلی دلم براتون تنگ شده بود .... زینب ـ سلام خاله مرجان ببخشید من با دیدن فرزانه ذوق زده شدم حواسم نبود بهتون سلام بدم خیلی خوش اومدید.... ممنون دخترم اشکالی نداره ☺️☺️ ادامه دارد... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5 📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۹۶) یه نفس عمیق کشیدم و نگاهمو سمت بچه ها چرخوندم و گفتم اسم اقا محسن
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۹۷) از این به بعد باید خیلی مراقب خودشون باشن چون خطر کاملا رفع نشده و به قسمت حساسی اسیب رسیده حدودا دو سه ماهی باید استراحت مطلق باشن زیاد راه نرن تا کاملا بهبود پیدا کنن زن عمو ـ اقای دکتر بعدش پسرم خوب میشه؟؟!!! گفتم که حاج خانم خوب میشن اما باید مراقب باشن خیلی کار سنگین انجام ندن به خودشون زیاد فشار نیارن دکتر نگاهی به محسن انداخت و گفت ان شاالله که خوب میشی و بعد رفت ... محسن یه لحظه چشمش به من خورد که از پشت نگاهش میکردم بعد اروم یه لبخندی بهم زد خب منم یه خرده شکه شده بودم از طرفیم ترسیده بودم که یدفعه خبر دادن بیمارستانه بعد اروم رفتم جلو سلام اقا محسن خدا بد نده ان شاالله که خوب میشین محسن اروم دستشو بلند کرد و از پاهای پسرم که بغلم بود گرفت و یه لبخند زد زینبم دخترم فاطمه رو اورد جلو زن عمو ـ محسن جان مادر نگاه کن بچه های فرزانه به دنیا اومدن به لطف خدا یه پسر یه دختر... محسن با تمام عشق نگاهشون میکرد اون لحظه میشد مهر پدری رو تو چشماش دید پرستار ازمون خواست که اتاق و ترک کنیم تا یه خرده استراحت کنه عمو موند پیشه محسن و ماهمگی برگشتیم فعلا که تا یکی دو هفته باید تحت نظر پزشک باشه اون وقت اگه دکتر اجازه داد محسن میاد خونه .... خیلی خیالم راحت شد وقتی محسن و دیدم ... رسیدیم خونه بچه هارو به کمک مامان خوابوندم ... ای جاانم مامان نگاه کن واقعا هم راست میگن بچه ها مثل فرشته هان 😍😍😍 بله دخترم چون که خیلی پاک و معصومن خوش بحالشون که بی گناهن و از همه چی بی خبر ولی دخترم فاطمه خیلی شبیه بچگی توعه ... جدی مامان .. اره عزیزم تو همین جوری بودی اولش موهات خیلی بور و روشن بود بعد که بزرگتر شدی یه خرده تیره تر شد اما در عوض پسرت شبیه عباسه راستی حالا قضیه عقد چی میشه ... نمیدونم مامان باید صبر کنیم دیگه تا محسن بهتر بشه و از بیمارستان مرخصش کنن حدودا یه هفته گذشت اما فعلا طبق نظر دکتر باید یه چند روزه دیگه هم بمونه ... ماهم هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفته بودیم ... اون شب رفتیم خونه زینب اینا ... اتفاقا اونجا هم همین بحث بود که کی عقد کنیم ... یه دفعه زینب به شوخی گفت خب چه کاریه بجای مزار تو بیمارستان عقد کنید😁😁😁 معصومه خانم یه چپ چپ به زینب نگاه کرد اخه دخترم اینم شوخیه که تو میکنی ... ولی حرفش منو به فکر انداخت ... منم بی مقدمه گفتم اره چرا که عجب فکر خوبی .... ما میتونیم تو بیمارستان عقد کنیم اینجوری محسنم خوشحال میشه ... ما تو فکر عقد بودیم از اون طرفم محسن خیلی ناراحت بود... عمو و زن عمو و مرتضی هم کنارش بودن ... مرتضی ـ داداش چرا تو خودتی انگار ناراحتی؟؟؟ هیییی چی بگم از این وضعیتم ناراحتم اخه قرار بود من مراقب زن و بچه عباس باشم اما حالا ببین یه نفر باید مراقب من باشه 😔😔😔 اصلا خیلی ازشون خجالت میکشم شاید با این اوضاع دیگه فرزانه قبولم نکنه 😔😔😔 زن عمو ـ ناراحت نشو مامان جان تو سعی خودتو کردی اینم اتفاقیه که افتاده تو بخواست خودت که نمیخواستی مجروح بشی عمو ـ نه من برادر زادمو خوب میشناسم همچین ادمی نیست که زود جا بزنه ... مرتضی ـ اره محسن بابا راست میگه ما تصمیم خودمونو گرفتیم و فقط مونده بود با عمو مشورت کنیم ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگارمن (۹۷) از این به بعد باید خیلی مراقب خودشون باشن چون خطر کاملا رفع نشده و
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۹۸) چون دیگه دیر وقت بود به عمو زنگ نزدم موند واسه فردا ... صبح یه زنگ به گوشیه عمو زدم ... الوو سلام عمو خوب هستین ؟ اقا محسن خوبن ؟؟ علیک سلام دختر گلم ، شکر شما چطورین اون وروجکات چطورن؟؟ ممنون عمو ماهم خوبیم .. عمو بخاطر کار مهمی بهتون زنگ زدم !! جانم بگوو عمو جوون ؟ راستش پشت تلفن نمیشه اگه وقت دارین حضوری باهم حرف بزنیم ... عمو جان من الان که پیشه محسنم زن عموتو مرتضی هم هنوز نیومدن خب اگه میتونی برات مشکلی نیست بیا بیمارستان تو حیاط حرف بزنیم اره عمو فکر خوبیه پس الان اماده میشم میام ... باشه منتظرم ...خدانگهدار..، مامان جان!! جانم دخترم ، مامان من قراره الان برم بیمارستان ، با عمو صحبت کنم مامان میتونی بچه هارو نگه داری من یه دقیقه برم بیام اره عزیزم برو مراقب خودت باش... چشــــــم. رفتم تو اتاق اماده شدمو راه افتادم همش توراه ، توی ذهنم حرفامو مرور میکردم که به عمو چی بگم اخه یه خرده خجالت میکشیدم که قضیه عقدو میخوام مطرح کنم ... وقتی که رسیدم با خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدم بهتره اول یه سری به محسن بزنم اخه زشته نرم ... دوتا ضربه به در اتاق زدم و اروم بازش کردم ، محسن یه خرده به حالت دراز کش نشسته بود عمو هم براش ابمیوه میریخت سلـــــام مهمون نمیخواین؟؟ بفرما تو خوش اومدی عموجون ممنون... سلام فرزانه خانم خوش اومدین ممنون پسر عمو حالتون چطوره ان شاالله که بهتر شدین ؟؟ شکر خدا بد نیستم ، عباس و فاطمه کوچولو چطورن ؟؟ اوناهم خوبن ، خوابیده بودن گذاشتمشون پیشه مامان ، گفتم بیام یه سری بهتون بزنم ... ممنون زحمت کشیدین.. خواهش میکنم وظیفست ... ادامه دارد نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگارمن (۹۸) چون دیگه دیر وقت بود به عمو زنگ نزدم موند واسه فردا ... صبح یه زنگ
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۹۹) عمو لیوان اب میوه رو داد دست محسن ، رو به من گفت فرزانه دخترم برای توهم بریزم نه ممنون عمو... عه تعارف نکن دختر بیا بگیر بخور.. دستتون درد نکنه... نوش جان ... نشستم روی صندلی و اب میوه رو خوردم بعده یه خرده حرف زدن لیوان خودمو محسن و شستم و گذاشتم روی میز ... خب اقا محسن ، عمو جان ، من دیگه برم میترسم بچه ها بیدار شن گریه کنن ... محسن ـ ممنون زحمت کشیدین بچه هارو از طرف من ببوسید به مامان هم سلام برسونید... چشم بزرگیتونو میرسونم ... ان شاالله که خوب میشین فعلا خدانگهدار... عمو هم به بهونه ی بدرقه کردن من همراهم اومد ، با عمو رفتیم تو حیاط نشستیم جانم دخترم در مورد چی میخواستی حرف بزنی ؟؟؟ راستش عمو خبر دارین که قرار شده بود وقتی بچه ها به دنیا اومدن عقد صورت بگیره منم توی جلسه خاستگاری شرط گذاشتم که عقد سر مزار عباس انجام بشه اما حالا میبینم که وضعیت اقا محسن طوری هست که نمیتونن بیان اونجا و به گفته ی دکترم فعلا باید تحت مراقبت باشن... درسته دخترم ، شرمنده تو هم شدیم😔😔😔 نه بابا دشمنتون شرمنده ... عمو ما هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفتیم اخه میخوام اسم اقا محسن و به عنوان پدر وارد کنم عمو با این حرفم خیلی خوشحال شد با لبخند گفت چقدر عالی فرزانه، من فکر میکردم اسم عباس و بزاری نه عمو بهتره اسم اقا محسن باشه ولی وقتی بچه ها بزرگ شدن اونوقت همه چیزو در مورد پدرشون بهشون میگم ... خب دخترم چه کاری از دست من بر میاد؟؟؟ عمو اگه موافق باشین و اجازه بدین ما تصمیم گرفتیم عقدو تو بیمارستان اتاق اقا محسن برگزار کنیم یه عقده ساده و خودمونی... عجب فکر خوبیه کاملا موافقم اگه محسن بدونه خیلی خوشحال میشه عمو خواهش میکنم چیزی بهشون نگین میخوام فردا غافلگیر بشن باشه عمو جان خیالت راحت فقط عمو یه زحمتی براتون دارم شما میتونید برای فردا بعدازظهر با یه عاقد هماهنگ کنین ؟؟. اره چرا که نه ، عاقد بامن ممنون عمو جون ، اگه کاری ندارین من برم نه برو به سلامت سلام برسون بزرگیتونو میرسونم خدا نگهدار ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگارمن (۹۹) عمو لیوان اب میوه رو داد دست محسن ، رو به من گفت فرزانه دخترم برای
📓📕📗📘📙📔📒📕 (۱۰۰) همه دست به دست هم کارهای مراسم فردا رو انجام دادیم و اماده بودیم... با دکتر محسنم هماهنگ کردیم که بهمون کمک کنه همه وارد بیمارستان شدیم ... محسن تو اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و قران میخوند دکتر و عمو وارد اتاق شدن دکتر ـ سلام اقا محسن ما حالش چطوره؟؟. شکر خدا به لطف شما هر روز بهتر از دیروزم ... خب خدارو شکر ، اقا محسن امروز باید یه معاینه کلی و عکس برداری از جراحت و نخات بشه ، اماده ای که؟؟؟ بله دکتر شما امر کنید عمو به کمک پرستار محسن و روی ویلچر نشوندن بعد از اتاق خارج شدن ، عمو یه لحظه از محسن جدا شد و به ما خبر داد که محسن و بردن ماهم سریع وارد اتاق شدیم یه صندلی و میز برای عاقد و یه صندلی هم برای من و بقیه که روش بشینیم ... جلوی صندلی ماهم چون میز نبود یه صندلی گذاشتیم و روش قران .. از سفره و تزئینات عقدم خبری نبود همه چیز کاملا ساده بود من همون لباسی که تو مراسم عقدم با عباس تنم بود و پوشیده بودم چادر مشکیم و از سرم در اوردم زن عمو همون چادر سفیدی که اون شب خاستگاری برای زینب اورده بودن و سرم کرد.... همه روی صندلی نشستیم و منتظر محسن بودیم تقریبا بعد نیم ساعت در اتاق باز شد پرستار محسن و وارد اتاق کرد محسن با دیدن ما شکه شد همین طور مات مارو تماشا میکرد عمو ویلچرو گرفت و محسن و اورد کنار صندلیی که من روش نشسته بودم بنده خدا محسن بدون اینکه چیزی بگه فقط تماشامون میکرد ولی انقدر هیجان زده و خوشحال شد که یدفعه دستشو گرفت جلوی چشماش و از خوشحالی میخواست گریه کنه با دستش گوشه ی چشماشو فشار داد تا در حضور ما اشک نریزه بعد یه نگاهی به هممون انداخت و گفت راستش نمیدونم چی بگم خیلی شکه شدم بعد سرشو انداخت پایین و گفت من بعد مجروح شدنم خیلی ناراحت بودم همش با خودم خود خوری میکردم که من به عباس قول دادم که حامی و مراقب همسرش باشم اما حالا خودم تو وضعیتیم که یکی باید ازم مراقبت کنه خیلی برام سخت و ناراحت کننده بود که منم یه مشکل و سختی تازه رو دوش فرزانه خانم باشم مگه یه خانم چقدر میتونه رنج کش باشه با این حال خیلی شرمندم دختر عمو😔😔😔😔 ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 📗📘📙📔📕📓📒📘