پروانه های وصال
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #رمان_پنـجاهوهـشتم بعـد از بستہ شـدن آخـرین دکمہ چـشمانم دوباره پر از اشـک میـش
#رمان_مسافر_عاشق❤️
#رمان_پنـجاهونـهم
ازت میـخوام زینبے تربیتـش کنے...مثل خـودت!
با صداے مادرت بہ خودمان مے آییم کہ میگوید : محمـدجان ساعت یکہ...
کولہ ات را بر میداری و از اتاق خارج میشویم
مـادرت با دیدن لباس نظامی ات بغضش میشکند و گریہ هایش شروع میـشود براے دلدارے اش بہ پیشـش میروی و چنـد چیز در گوشش میخوانی
برادرت کنارت می آید و دسـتش را بہ شانہ ات میزند
رویـت را برمیگردانے و با خنـده میگویی : بہ بہ...داداش گلم...
و بعـد در آغوشـت میـسپارے اش! کاملا از چهره اش پیداست کہ بہ زحمـت جلوی اشـک هایش را گرفتہ...اصلا چرا همگے اینـطور شده اند...
مـگر محمدم قرار نیـست برگردد... چـرا همہ جورے رفتار میـکنند کہ انگار بار آخـر است؟!این رفتارشان عصبانے ام میکـند...
پـوتینت را میپوشے و از پلہ ها پایین میروے...با بغض نگاهت میکنم...مـن هم چادر مشکی ام را سرم میگذارم و با کاسہ آب و قرآن از پلہ ها پایین میروم...دلم میلـرزد...
همہ با دلسوزی نگاهم میکـنند...
همہ فڪر میکنند بار آخـر است...
همہ مـیخواهنـد دلدارے ام بدهنـد...
ولے
همہ اشتباه مـیکنند محمـد میرود و مے آید
مثل بار اول...
همہ میگفـتند شهـید میشود...آرے محمـدم شهید شد! بعـد از آمـدنش یڪ شهــید شد...
ولے برگـشت و بہ قولش عمـل ڪرد!
سـوار ماشیـن میشوم...قرار شد مـن و برادرت با هم تا فرودگاه بدرقہ ات کنیم
از مـادر و پـدرت خداحافظے میکنی و سوار ماشیـن کنارم میـنشینی
دلتنگـے هایم از همـین حالا شـروع میـشود از اول راه تا آخـر راه حتے یڪ ثانیہ هم چـشم از تو بر نداشتـم...
با خنـده میگـویی : بازم دارے خاطره میـسازے؟!
ایـن بار ایـن حـرفت نہ تنها مـرا نخنـدانـد بلکہ تمـام جانم را سوزاند!
نـویسنده : خادم الشهــــــــــــــــ💚ــــــدا
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹