پروانه های وصال
#هوالعشق ❤ #رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_سی_و_دوم ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ به روایت امیرحسین ................
#هوالعشق
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_سی_و_سوم ❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤ به روایت حانیه .................................................
به روایت حانیه
این خوددرگیریه آخرش هم کار دستم میده. هوووووف. مامان دیشب گفت فردا میخواد بره خونه خاله مرضیه اینا و منم گفتم که میام . الان موندم که چرا گفتم میرم ؟ واقعا به خاطر یه تعارف فاطمه ؛ برم بگم بعد از 7.8 سال سلام. اونم چی با این تیپی که اصلا خانواده اونا قبول نداشتن. البته الان اوضاع یکم بهتر شده بود ولی بازم بلاخره حجابم کامل کامل که نبود. در یک تصمیم آنی دوباره تصمیم گرفتم که نرم.
_ ماااامااان. مااامااان. من نمیام.
مامان_ دیگه چی؟ مگه من مسخره توام؟ به فاطمه گفتم که تو هم میای بچه کلی ذوق کرد. اجباری در کار نبود ولی وقتی بهشون گفتم که میای، باید بیای.
_ولی...
مامان_ ولی نداره. میدونی بدم میاد حرفمو عوض کنم. .
.
.
همون مانتویی و روسری که گرفته بودم بایه شلوار پاکتی مشکی و البته برعکس همیشه فقط و فقط یه رژ کمرنگ تیپم رو تکمیل کرد.
یک ساعت بعد ماشین جلوی در کرم رنگ خونه فاطمه اینا ایستاد. خاطره های بچگیم اگرچه محو و گمرنگ ولی برام زنده شد ، هئیت های محرم ، دسته های سینه زنی که ماهم پدرامون رو همراهی میکردیم، مولودی ها ؛ همه و همه تو این کوچه و تو این خیابون بودن ، خاطره هایی که ناباورانه دلم براشون تنگ شده بود.
به خودم که اومدم، تو حیاط بودم و بغل پر مهر فاطمه. آروم خودم رو کنار کشیدم و به یه لبخند اکتفا کردم و بعد هم خیره شدم به خاله مرضیه تو چهارچوب در شیشه ای بالای پله ها وایساده بود و با همون لبخندی که صمیمیت و مهر توش موج میزد به ما نگاه میکرد؛ الان من باید ذوق کنم و سریع برم بغلش کنم ، ولی نمیدونم انگار که اعضای بدنم تحت فرمان خودم نبود و به جای اینکه به سمت خاله مرضیه برن کشیده شدن به سمت چپ حیاط یعنی در حسینیه.
تقریبا 7.8 سالم بود که پارکینگ این آپارتمان 3 طبقه که خیلی هم بزرگ بود به حسینیه تبدیل شد و از اون سال هرسال دهه اول محرم اینجا مراسم بود.
یه در کرکره ای ساده بود که بسته بود و توش معلوم نبود. رو به فاطمه گفتم _ اینجا هنوز حسینیس ؟
فاطمه هم متعجب از اینکه به جای سلام و علیک با مامانش اول رفتم سراغ حسینیه و دارم سراغش رو میگیرم آروم جواب داد _ آ....ره
به محض ورود فاطمه دستم رو کشید و به سمت اتاقش برد و منم فقط فرصت کردم خیلی سریع و گذرا نگاهی به پذیرایی بندازم. چیزی از مدل قدیمی خونشون به خاطر نداشتم و فقط میدونستم که نوسازی کردن. اتاق فاطمه اتاق خوشگلی بود و حس خاصی رو به من القا میکرد ؛ حسی از جنس آرامش....
و این حس برام عجیب بود ؛ دیوار سمت چپ و بالای تخت یه قاب عکس خیلی شیک بود که عکس توش یه جای زیارتی بود. و روی دیوار سمت راست چند تا پوستر که معنی جملات روش برام گنگ و نامفهوم بود. پایین تخت به کتابخونه بود که طبقه اولش مفاتیح و قرآن و یه سری کتاب قطور دیگه قرار داشت و طبقه های دیگه کتاب هایی که حدس زدم باید کتابای مذهبی باش. کنار کتابخونه هم میز کامپیوتر بود که روی اون هم یه تابلو کوچیک بود که روش به عربی چیزی نوشته شده بود.
با صدای فاطمه دل از برانداز کردن خونه برداشتم و به سمت تخت که روش نشسته بود ، برگشتم.
فاطمه_ خوب بیا بشین اینجا تعریف کن ببینم.
و بعد به روی تخت جایی کنار خودش اشاره کرد. کنارش نشستم و گفتم
_ چیو تعریف کنم؟
فاطمه_ همه این 10.11 سال رو. همه این 10 سالی که قید دوست صمیمیت رو زدی نامرد.
_ همشو؟
فاطمه_مو به مو
_اومممم. خب اول تو بگو.
فاطمه_ حانیه خیلی دلم برات تنگ شده بود.
این جمله مصادف شد با پریدنش تو بغل من و آزاد کردن هق هق گریش.
_ فاطمه، چی شدی؟؟
فاطمه_ کجا بودی نامرد ؟ کجا بودی؟
آروم از بغلم کشیدمش بیرون سرش رو انداخت بالا. دستمو بردم زیر چونش و سرشو اوردم بالا.
_ فاطمه. به خاطر من گریه میکنی ؟ آره؟
فاطمه_ به خدا خیلی نامردی حانیه. چند بار با مامان اومدیم خونتون ولی تو نبودی. کلی زنگ زدم ، هربار مامانت میگفت خونه عموتی یا با دوستات بیرونی. حتی یک بار هم سراغی از من نگرفتی.
_ قول میدم دیگه تکرار نشه. حالا گریه نکن . باشه؟
فاطمه _ قول دادیاااااا
_ چشششم.
با لبخند من فاطمه هم لبخند زد و گفت _ چشمت بی بلا آبجی جونم.
با تعجب پرسیدم _ آبجی؟؟؟😳
فاطمه_ اره دیگه. از این به بعد ابجیمی☺️.
_ اها از لحاظ صمیمیت و اینجور چیزا میگی؟
فاطمه خندید و گفت _ اره دیگه. حالا این ابجی خانم ما افتخار میدن شمارشون رو داشته باشیم؟
_ بلی بلی. اختیار دارید.
.
.
.
بعد از دوساعت و کمی مرور خاطرات و گفتن از این چند سال گذشته ، مامان امر به رفتن صادر کرد. بلاخره با کلی تهدید فاطمه که اگه زنگ نزنی میکشمت و اگه دیگه نیای اینجا من میدونم و تو خداحافظی کردیم.
_ مامان. میشه شما رانندگی کنید.
مامان _ باشه.
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_سی_و_دوم اون شب من خواب به چشام نیومد.انقدر فکر کرده بود
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_سی_و_سوم
_بله؟
_سلام آناهیدجونم چطوری؟
_خوبم رقیب جان توخوبی؟چه خبرا؟هنوز کشتیات رو آبن؟آخه به چه امیدی؟جمع کن بار و بونتو دختر.
_استپ استپ پیاده شو باهم بریم.اونی که باید بارشو جمع کنه من نیستم جنابعالی هستی.
_یعنی چی؟
_یعنی دیگه رقیبی درکار نیست.من بردم.
_با کدوم مدرک؟
خندیدم و سرخوشانه رو تختم ولو شدم.
_با این مدرکی که صبح بابام گفت قراره بعد جمع و جور شدن کارای کارن بیان خاستگاری من.
صدای آناهید لحظاتی قطع شد.
_چیه چیشد کم آوردی؟باور نمیکنی خودت زنگ بزن از مادرجون بپرس.
_خوشبخت بشی...
بوق...بوق...بوق
صدای بوق ممتد یعنی قطع کرده بود،یعنی قبول کرده بود که من بردم،یعنی کارن مال من شده بود.
دستمو جلو دهنم گرفتم و جیغ کوتاهی کشیدم.امروز بهترین روزم بود باید خودمو میرسوندم خونه مادرجون.دلم برای کارن خیلی تنگ شده بود.
زود حاضرشدم و گفتم میرم یکم خرید کنم زود برمیگردم.
با تاکسی خودمو رسوندم خونه مادرجون.اصلا به اینم فکر نکرده بودم که ممکنه کارن خونه نباشه و رفته باشه شرکت.
زنگ رو زدم که پدرجون درو برام باز کرد.
_به گل دختربابا.خوش اومدی بیا تو.
سریع خودمو تو بغل پدرجون جا دادم وگفتم:سلام پدرجون خوبین شما؟بقیه خوبن؟
_ممنون باباجان خوبم.اتفاقا همین پیش پای تو کارن رفت خونه ببینه از اون طرف هم بره سرکار بیا تو.
_ممنون یکم خرید داشتم اومدم فقط حالتونو بپرسم.به مادرجون و عمه سلام برسونین.
_باشه عزیزم خدا به همراهت.
ازخونه بیرون رفتم و تا سرکوچه به امید دیدن کارن قدم زدم،اما نبود.خدایا پشت و پناهش باش من خیلی دوسش دارم.
امروز تو اموزشگاه برای بچه های بی سرپرست کلاس گذاشته بودن منم باید برای تدریس میرفتم.
تارسیدم دم در آموزشگاه یک پسر شیش هفت ساله پرید جلوم و مانتوم رو کشید.
_خاله جونم تروخدا منو باخودت ببر چون گفتن هنوز نرفتی مدرسه نمیتونی بیای تو.تروخدااا منو ببر بخدا قول میدم شیطونی نکنم یک جا بشینم.خاله جون تروخدا
نگاهی به قیافه معصومش کردم و دلم به رحم اومد.دستای کوچولوشو گرفتم و گفتم اسمت چیه خاله؟
_محمدعلی.
دست کشیدم رو موهای مشکیش و گفتم:بیا بریم خاله جون.
وقتی باخودم بردمش کلی ذوق زد و ازم تشکر کرد.
دوساعتی رو با بچه ها گذروندم و سعی کردم شادیم رو باهاشون قسمت کنم.کلی باهم حرف زدیم و بهشون درس هم یاددادم.محمدعلی هم از کنار من تکون نمیخورد.
موقع رفتن کلی بهونه گرفت اما به زور بردنش.
دلم خیلی گرفت و بغضم شکست.کاش میتونستم یک کاری براشون بکنم تااینهمه دل شکسته نبینمشون.خدایا خودت بهشون پناه بده.
تاوسایلامو جمع کردم و رسیدم خونه ساعت۲بعدازظهرشد.منم ازبس گشنه بودم ناهارمو همشو خوردم و بعدم رفتم تو اتاقم استراحت کنم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_دوم #بخش_دوم ❀✿ لبھ ی روسری ام را صاف میڪنم و با من و من جوا
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_سوم
#بخش_اول
❀✿
خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبندم. دیگر ڪافیست... چقدردیرنوبت بہ تو مے شود!!... چند صفحہ ے اخرے ڪہ قلم زدم،مانند جویدن ادامس عسلے برایم لذت بخش بود!!.. وخیلے بیشتراز آن!! روے موڪتے ڪہ در ایوان خانہ ام پهن ڪرده ام دراز میڪشم و بہ اسمان خیره میشوم.
تڪہ ابرهاے دور ازهم افتاده.... حتم دارم خیلے حسرت میخورند!! فاصلہ زهرترین طعم دنیاست!چشمانم را میبندم و بغضم را فرو میبرم.. گیره سرم راباز و موهایم رااطرافم روے موڪت پخش میڪنم... اشڪے از چشمانم خداحافظے میڪند و روے گونہ ام میشیند... اوهمیشہ میگفت: موهات نقطہ ضعف منہ!!.. غلت میزنم و پاهایم رادرون شڪمم جمع میڪنم. این خانہ بدون تو عجیب سوت و ڪور است!!.. همانطور ڪہ بہ پهلو خوابیده ام،دفترم راباز میڪنم و بہ خطوط ڪج و ڪولہ زل میزنم... میخواهم جلو بروم... راستش دیگر تاب ندارم...بگذار از لحظاتے بگویم ڪہ تو بودے و.... بازهم تنها تو...ڪہ در وجودم ریشہ میدواندی!
❀✿
یڪ موزیڪ دیگر از فایل تلفن همراهم پاڪ میڪنم و لبم رامیگزم. امروز هم موفق شدم ! یلدا میگفت هرسہ روز یڪے را دور بریز و یڪ مداحے جایگزینش ڪن!...اوایل سخت بود! مگر میشد؟! گاه حس میڪردم با پاڪ شدنشان جان و خاطرم ازرده میشود! اما...بعداز دوماه دیگر طاقت فرسا نبود!.. درعوض مداحے هایے ڪہ یلدا برایم میفرستاد، هربار بیش از پیش درخونم میجوشیدند. پرشیا از پارڪینگ بیرون مے اید و راننده با لبخند برایمان بوق میزند. باذوق سوار میشویم. یحیے از ڪادر ڪوچڪ اینہ ے جلو بہ من و یلدا نگاه و حرڪت میڪند. قراراست بہ گلزار برویم.
اولین باراست ڪہ مے روم... هیجان دارم.پنجره راپایین میدهم و چشمهایم را میبندم.... حتم دارم جاے قشنگے است. یلدا طورے از انجا تعریف میڪرد ڪہ گویے بهشت است!
گوشہ اے مے ایستم و مات بہ تصویر سیاه و سفید بالاے ڪمد ڪوچڪ فلزے خیره میشوم. یڪ فانوس و چندشاخہ گل درون گلدان گلے در ڪمد گذاشتہ اند.یڪ پسر باریش ڪم پشت و نگاه براقش بہ صورتم لبخند میزند. دندانهاے مرتبش پیداست و یڪے از گونہ هایش چال افتاده. عجیب بہ دل مینشیند...چادرم را ڪہ بادڪنار زده روے ڪتفم میڪشم و چشمهایم را ریز میڪنم. ازدیدن چهره ے جوان و نوپایش سیر نمیشوم. یڪ قدم جلو مے روم و بہ اسمش ڪہ نستعلیق روے سنگ قبر حڪاڪے شده نگاه میڪنم. سربند سبزے را بہ پایہ هاے ڪمد گره زده اند. باد پارچہ ے لطیفش را موج میندازد.
خم میشوم و ڪنار قبر میشینم. #حسینے ...در شیشہ ے گلاب را باز میڪنم و روے اسمش میریزم.. یڪبار دیگر بہ قاب عڪسش نگاه میڪنم...ازتہ دل خندیده!..از اینڪہ رفتہ، خوشحال بوده ... یڪ جور خاصے میشوم. قلبم میلرزد. بغض راه گلویم را میبندد. صداے یحیے اشڪم را خشڪ میڪند. برمیگردم و با چشمهاے خیسش مواجہ میشوم. ڪنارم مے ایستد و بادست راست چشمانش را میپوشاند. شانہ هایش بہ وضوح میلرزد. یاد آن شب مے افتم. همین اشڪها بود. همین لرزش خفیف ڪہ مراشڪست! گذشتہ ام را... صداے خفہ اش گویے ڪہ از تہ چاه بیرون مے اید:
_ دارن بہ من میخندن... میگن دل خوش ڪردے بہ این دنیا...ڪجاے ڪارے! خیلے جدے گرفتے...
ڪمے تڪان مے خورم و چادرم را درمشت فشار میدهم.... جدے گرفته ایم؟! چہ چیزے را؟! گیج بہ یحیے نگاه میڪنم...میلرزد! ماننده گنجشڪے ڪہ سردش شده... یحیے هم سردش شده...از دنیا!
یلدا ازپشت دست روے شانہ ام میگذارد و اشاره میڪند تا برویم. میخواهد یحیے خلوت ڪند یا خودمان؟ نوڪ بینے اش سرخ شده... فین فین میڪند و سنگین نفس میڪشد. ازڪیفم یڪ دستمال بیرون مے اورم و بہ دستش مے دهم. تشڪر میڪند و میپرسد: چطوره؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ #رمان_قبله_من #قسمت_سی_و_سوم #بخش_اول ❀✿ خودڪارم را بین دندانهایم میگیرم و دفتررا میبن
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_سی_و_سوم
#بخش_دوم
❀✿
_ چے؟
_ اینجا!
_ نمیدونم....
و بہ قبرهایے ڪہ اهستہ از ڪنارشان عبور میڪنیم نگاه میڪنم
_ چیو نمیدونے...؟ احساسے ڪہ داریو؟
_ اره...شاید!
_ ساده تر بپرسم...دوسش دارے؟
_ اره! زیاد...
_ همین ڪافیہ!
_ ڪجا میریم...
_ یہ عزیز دیگہ...
بہ تصویر شهیدے ڪہ از ڪنارش رد مے شویم اشاره میڪنم و میپرسم: مث این؟!
_ اره... مثل این عاشق و همہ ے عاشقاے خوابیده زیر خاڪ.... همہ ے اونایے ڪہ بہ امروز ما فڪر ڪردن و دیروز زن و بچشون رو با نبودشون سوزوندن...
_ اشتباه ڪردن مگہ؟
_ نہ! فداڪارے ڪردن... زنشون... عشقشون... هستیشون رو ول ڪردن و پریدن... یحیے میگہ شهدا ازهمون اول زمینے نیستن! ازجنس اسمونن... از جنس #خدا...
_ پس چرا میگے سوزوندن!
_ چون بچشون تااومد بفهمہ بغل بابا ینے چے... یڪے اومد و در خونرو زد و گفت بابایے رفت!... بچہ هم سوخت... محیا سوخت... بچہ هاے شهید توے این دوره هم اڪراڪ میشن و هم مورد توهین قرارمیگیرن! نسلے ڪہ پدراشون روے مین سوختن و الان هم باز میسوزن! بهشون میگن #سهمیہ اے... این انصافہ؟!
یلدا دستمال را زیر چشمش میڪشد و اشڪش را پاڪ میڪند.
بغضم را بہ سختے قورت میدهم...
_ اونوقت یعده پامیشن میگن خب ڪے مجبورشون ڪرد ڪہ برن؟! میخواستن نرن!
یڪے نیست بگہ اگر نمیرفتن تو الان نمیتونستے این حرفو بزنے... باید تا نونت رو از دشمن میگرفتے... اگر قد یہ گندم ابرو دارے از خون ایناس! همینایے ڪہ خیلیاشون مفقود شدن و برنگشتن... حتے جسمشون رو خداخریده...
بغضم دیوانہ وار قفسش را میشڪند و اشڪهایم سرازیر میشود...یڪے از ڪسانے ڪہ روے میگفت چرارفتند خود من بودم!
دستم رامیگیرد و بہ دنبال خودش میڪشد؛ قدمهایش تند میشوند، قطعہ ے بیست و نھ. یڪ دفعہ سرجایم خشڪ میشوم...یڪ عڪس...گویے بارها دیده بودمش! جوانے ڪہ چشمانش را بستہ... و ارام خوابیده! همیشہ حس میڪردم عڪس یڪ بازیگر است... یڪ ...هنرمند... هنر... هنر#شهادت... پاهایم سست مے شود... یعنے او واقعا شهید بوده؟ #شهیدامیرحاج_امینے ... بہ سختے پاهایم را روے زمین میڪشم و جلو مے روم... دهانم باز نمے شود... اشڪ بے اراده مے اید و قلبم عجیب خودش را بہ دیواره سینه ام میڪوبد! چادرم را بلند مے ڪنم و جلوے قبرش زوے زانو مے نشینم. ببین چطور خوابیده! چقدر ارام... انگارنہ انگار ڪہ سرش شڪاف خورده.... طورے پرزده ڪہ گویے ازاول دراین دنیا نبوده.... دستم راروے اسمش میڪشم و بلند گریہ میڪنم... حرفهاےیلدا...تصویران لبخند... خوابے اسوده! مشتاق رفتن... خم مے شوم و پیشانے ام راروے سنگ قبر میگذارم...عجیب دلم گرم مے شود... خودم رارها میڪنم... نمیتوان وصف ڪرد... چهره اش را... مادرت برایت بمیرد... تو چنین ارامے و دل خانواده ات... سخت در عذاب... یڪ لحظہ جملات ڪتاب فتح خون جلوے چشمم میدود... و حسین دیگر هیچ نداشت... و حسین... و علے اڪبرش... و او... و امیر و صدها نفر دیگر مانند علے اڪبر... رفتند! یعنے خانواده ے شهدا هم دیگر هیچ ندارند؟!
معلوم است! اگر همہ چیزت را ببخشے...
دیگر هیچ ندارے...
چطور میخواهیم جواب #هیچ ها را بدهیم؟
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
❀✿
👈🏻 ڪپے تنها با ذڪر #نام_نویسنده مورد رضایت است👉🏻
❀✿
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹