eitaa logo
پروانه های وصال
7.8هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_شصت_و_سه خبر حاملگی محدثه مثل بمب تو فامیل ترکیده بود و همه مهمونی
‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 چند روز گذشت و منم درگیر درسام بودم که محدثه اومد خونمون و به هوای دردودل اومد پیشم تو اتاق. _چیشده آجی؟ بغض کرده بود. این حالتشو خوب میشناختم. یکی ناراحتش کرده بود و اونم نتونسته بود حرفی بزنه. _محدثه؟خوبی؟ اشکهاش آروم آروم سرازیر شدند. _چه خوبی خواهر من؟این زندگی نکبتی چیه که من دارم؟از اولشم میدونستم اشتباه کردم که ازدواج کردم. میدونستم بچه دار شدنمم اشتباهه اما مامان نذاشت بندازمش‌. _بندازی؟این چه حرفیه محدثه؟میدونی این کار گناهه؟ _گناه چیه بابا؟من خیلی تو زندگیم ثواب و کار خوب انجام دادم که گناه نکنم؟ _خیلی خب درست و اروم بگو چیشده که انقدر بهم ریختی؟ دستاشو گرفتم و محدثه هم گفت:آجی کارن عوض شده. دیگه اون مرد همیشگی نیست. چند مدتیه بهم بی توجه شده. اونم درست تو زمان بارداریم که باید خیلی بهم توجه بشه. زهرا کارن ازم دوری میکنه. شبا دیر میاد خونه و دور ازم میخوابه. صبحا هم بدون خبر میره. همش شرکته اما میدونم دروغ میگه ساعت کاریش تا عصره. خونه هم که میاد پای میز کارشه و منو آدم حساب نمیکنه. چند باری دیدم که باخودش حرف میزنه و هی میگه چه اشتباهی کردم!این زندگی مال من نیست! زهرا دارم دیوونه میشم. بخدا تو این شرایط بدترین کار بی توجهی شوهره. فکر میکردم بچه بیاد زندگی شیرین تر میشه اما تلخ تر شد. اشک هاش رو پاک کردم و سعی کردم آرومش کنم. _آبجی گلم اینهمه خودتو اذیت نکن تروخدا. اون بچه تو شکمت مادر میخواد. با این اذیت کردنا میخوای سالم به دنیا بیاد؟ _نیاد به درک میزارمش پرورشگاه راحت میشم. _محدثه زبونتو گاز بگیر. ببین اصلا میتونی اینکارو بکنی بعد انقدر راحت به زبون بیار. تو مادری مگه میتونی ناخوشی جگر گوشتو ببینی؟ کارن هم یک اشتباهی کرده حالا خودش متوجه میشه. همیشه احتمالای خوب بده. شاید کار داره و یک مشکلی تو کارش پیش اومده که انقدر پریشونه. مطمئن باش اون الان از تو داغون تره. همونطور که تو الان بهش احتیاج داری اون صدبرابر به تو و آرامشت احتیاج داره. برو پیشش،باهاش حرف بزن،ببین مشکلش چیه!؟ شاید اونموقع به تو هم توجه کرد. خیلی شیرین و با ارامش توقعاتو بهش بگو‌. بگو من تو این زمان دوست دارم بیشتر کنارم باشی،درکم کنی و بهم توجه کنی. بهش بگو نی نیمون دوست داره باباجونش کنارش باشه و به مامانش توجه کنه. باور کن جواب میده آجی. اشکاشو پاک کرد و نفس عمیقی کشید. _ممنون که مثل همیشه آرومم کردی زهراجان. باشه انجام میدم امیدوارم این اوضاع درست بشه. با خنده و خوش رویی بدرقه اش کردم. محدثه الان تو وضعیت بدی بود باید درک میشد. باید با کارن حرف بزنم. نباید بزارم خواهرمو اینطوری عذاب بده. فوری بهش زنگ زدم. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_شصت_و_چهار چند روز گذشت و منم درگیر درسام بودم که محدثه اومد خون
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ 🥀 "لیدا" چند روزی رفتار کارن بهترشد اما باز انگار گند اخلاقیاشو از سر گرفت و شروع کرد به بی توجهی. منم حالت تهوع داشتم و مدام عق میزدم اما کارن اندک توجهی نمیکرد. اعصابم حسابی خورد شده بود و چاره ای جز مقابله به مثل نداشتم. منم باهاش سرد شدم و دیگه آدم حسابش نکردم. زن و شوهر مثل دوتا غریبه یا همخونه زندگی میکردیم. صبحانه و ناهار که تنها یک چیزی درست میکردم میخوردم اما شام با کارن میخوردم اونم به زور. از زندگیم هیچ لذتی نمیبردم همشم تقصیر کارن و رفتار مسخره اش بود. دلم میخواست این بچه لااقل به دنیا بیاد که دلم خوش باشه. شاید یکم رفتار کارن عوض بشه. دیگه با زهرا حرفی نزدم چون میدونستم این خوب شدنای گه گاهی کارن،تقصیر زهراست. ماه های اول بارداریم خیلی سخت بود برام. مامان هرروز میومد بهم سر میزد اما من کمبود توجه شوهرمو داشتم. زهرا هم یک روز یک بار بهم زنگ میزد و احوالمو میپرسید. همه هوامو داشتن جز شوهرم. ماه های آخر بارداریم بود که مراقبتای کارن با توصیه های مامانم،بیشتر شد. از سرکار که میومد کلی خرید میکرد و بهم میرسید اما میدونستم همه اش از زور و اصراره. دلم میخواست تموم بشه و بچه به دنیا بیاد. میدونستم دختره..کلی براش خرید کرده بودم و واسه اومدنش بی تاب بودم‌. همدمم شده بود بچه تو شکمم.شبا تا باهاش حرف نمیزدم،خوابم نمیبرد. یک روز زهرا بهم زنگ زد. _بله؟ _سلام خواهری. خوبی؟ _سلام ممنون تو خوبی؟چه خبرا؟ _خوبم ممنون عزیزم. خبریم نیست سلامتی.شما چه خبر؟کارن چطوره؟عشق خاله چطوره؟ خندیدم و دستمو کشیدم رو شکمم. _خوبن.نمیای اینجا دلمون تنگ شده؟ _آجی بخدا درس دارم.وقت کردم حتما میام.دل منم تنگ شده. کارن چیکار میکنه؟ _هیچی از سرکار میاد شام میخوریم میخوابه. حس کردم آه کشید و ساکت شد. میدونست خواهرش تو زندگی انگار هیچ خیری ندیده از شوهرش. _عصر بیام دنبالت میای بریم خرید؟میخوام برا عشق خاله چیزی بخرم. خندیدم و دلم آروم گرفت. _آره آبجی بیا.با ماشین بابا میای؟ _آره عزیزم.پس ساعت۵آماده باش میام دنبالت. _باشه حتما.فعلا خدافظ. خداحافظی که کردم به شکمم دست کشیدم و گفتم:دیدی مامان جون چه خاله ات دوست داره؟با هم بریم کلی خوش بگذرونیم برات لباس خوشگل بگیرم.قربونت بشم مامان جونم. اصلا غصه نخوری دخترگلم،دخترنازم،نازگل مامان،عشق مامان.. تا عصر که کارن اومد خودمو با آرایش و لاک سرگرم‌کردم. کارن که نشست خستگیش در بره،نشستم کنارش و گفتم:زهرا قراره عصر بیاد دنبالم بریم خرید. تو خونه میمونی؟ با بی حالی و کسلی جوابمو داد:برو،مواظب خودتون باشین. بدون حرفی رفتم تو اتاق و حاضر شدم. زهرا زود اومد دنبالم و باهم رفتیم پاساژ مرکز شهر و کلی لباس و عروسکای خوشگل خریدیم. آخرشبم منو گذاشت خونه و خودش رفت.روزای آخر بارداریم به سختی و زور گذشت. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹