پروانه های وصال
#رمان_آنلاین #دست_تقدیر۸۲ #قسمت_هشتاد_دوم🎬: سرباز همانطور که دستپاچه شده بود گفت: چی خوردیم؟! خب مع
#رمان_آنلاین
#دست_تقدیر۸۳
#قسمت_هشتاد_سوم 🎬:
فرمانده عزت محکم پای چپش را به پای راست کوبید و احترام نظامی گذاشت و با اشاره آزاد باش دستش را به جلو دراز کرد و همانطور که لبخند میزد گفت: خوش آمدید قربان و بعد رویش را به طرف فرمانده جدید کرد و گفت: شهر خوبی ست، پر و پیمان، هر چه بخواهی در انبارهای آن موجود است. امیدوارم که در خرمشهر ساعات خوبی را بگذرانید.
فرمانده جدید همانطور که خاضعانه به ژنرال نگاه می کرد لبخندی زد و گفت: اگر سربازان فرمانده الباردی چیزی در انبارها باقی گذاشته باشند خوب است و با لحنی ملایم تر ادامه داد: از کمالات شما زیاد شنیدیم، من هم امیدوارم که مانند شما عمل کنم.
در همین حین در اتاق را زدند، فرمانده عزت بی توجه به آن رو به مقام بعثی کرد و گفت: قربان، برنامه امروز شما چیست؟! آیا می خواهید از شهر و میدان و معابر جنگی بازدید کنید؟! اگر مایل باشید به افتخار ورود شما، یک آتش بازی زیبا راه بیاندازیم و جاده های خروجی را خمپاره باران کنیم که دوباره در را زدند و اینبار در باز شد و سربازی داخل شد و همانطور که احترام می گذاشت، سرش را بالا گرفت و گفت: قربان، همانطور که امر کرده بودید، چیزی یادم آمد و تقریبا متوجه شدم اسیران چگونه فراری شده اند.
فرمانده عزت به عقب برگشت و با اشاره چشم و ابرو به سرباز فهماند که چیزی نگوید و بعد با لحنی قاطع گفت: چطور جرأت کردید بدون اجازه وارد اتاق شوید؟!
سرباز که به تته پته افتاده بود گفت: آخه قربان، خودتان...
ناگهان صدایی از پشت سر بلند شد: قضیه فرار زندانی ها چیست؟! و همانطور که با قدم های شمرده به سرباز نزدیک میشد گفت: بگوببینم چه می خواهی بگویی؟!
فرمانده عزت با التماسی در نگاهش به فرمانده جدید چشم دوخت و انگار از او کمک می خواست تا آبرویش جلوی ژنرال بعثی حفظ شود.
فرمانده جدید گلویی صاف کرد وگفت: قربان بنده به این مورد رسیدگی می کنم، شما بفرمایید همراه فرمانده عزت الباردی به بازدید شهر...
ژنرال با عصبانیت به میان حرف او پرید و رو به سرباز گفت: مگر نشنیدی چه گفتم؟!بگو قضیه از چه قرار است.
سرباز سرش را پایین انداخت و گفت: ق...ق...قربان من فکر می کنم تمام داستان برمیگرده به سمبوسه های گوشتی که خانم دکتر برایمان آورد،چون...چون دیشب همون چیزی که بقیه سربازها خوردند ما هم خوردیم، فقط خانم دکتر برای ما این سمبوسه ها را آورد و چون حمود بیچاره التماس کرد تا بیشتر بخورد و از طرفی من هم آن روز سمبوسه خورده بودم، از چهار سمبوسه، سه تایش را حمود خورد و یکیش را من خوردم، شاید سمبوسه ها خراب شده بود که حمود بیچاره مرد و منم هم خواب افتادم و شاید هم بیهوش شدم و اسیرهای ایرانی فرار کردند.
فرمانده عزت زیر لب تکرار کرد: نه امکان نداره
ژنرال سوالی فرمانده عزت را نگاه کرد و گفت: این خانم دکتر کیست؟! همین الان او را اینجا بیاورید،من شخصا از او بازجویی می کنم.
فرمانده عزت که نگاهش را به زمین دوخت و گفت: او یک پرستار ساده است، هموطن ماست، برای خدمت به سربازها و امداد رسانی نگهش داشته بودم.
ژنرال با عصبانیت نگاهی به فرمانده کرد و گفت: همین الان او را به اینجا بیاورید.
با اشاره فرمانده عزت، سربازی به دنبال محیا رفت.
بعد از دقایقی طولانی که اتاق غرق در سکوت بود، تقه ای به در خورد و پشت سرش محیا وارد اتاق شد.
ژنرال از زیر عینک نگاهی به محیا کرد و بعد انگار یکه ای خورده باشد، عینکش را جابه جا کرد و گفت:تو؟!
محیا که تا آن لحظه نگاهش به زمین بود، سرش را بالا گرفت، با دیدن مرد روبه رو انگار بندی درون قلبش پاره شد و زیر لب با لحنی لرزان گفت: ابو معروف...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_هشتاد_دوم🎬: ابلیس اتاق عملیاتش را راه انداخت و به تربیت آنان می
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_هشتاد_سوم🎬:
پس از معرفی ستاد عملیات ابلیس برمی گردیم به داستانمان، حالا ما در دوره ای قرار گرفته ایم که طوفان نوح پایان یافت و همانطور که گفتیم کشتی نجات بر کوه جودّی فرود آمد و سپس به امر خداوند آبهای زمین بلعیده شد و آب باران های آسمان که بر روی زمین باقی مانده بود دریاهای جدیدی را به وجود آوردند که دریای مدیترانه یکی از این دریاهاست.
اینک تاریخ دوباره زمین با مردمی مومن از نقطه ی جدیدی به نام بین النهرین آغاز می شود که میان دو رود دجله و فرات قرار داشت.
این منطقه جلگه ای بسیار حاصل خیز بود که همه امکاناتی برای شروع یک تمدن جدید را دارا بود.
هرچند مکه اولین نقطه ی خدا پرستی بوده است و اولین مکانی که در آنجا زندگی آدم آغاز شده، اما اینک پس از طوفان نوح، این منطقه تا حدودی متروک مانده است اما انبیاء الهی موظف بودند تا دوباره آن را رونق ببخشند. در تمامی ادیان الهی، حج یک فریضه ی مهم شمرده می شد و تمامی انبیاء الهی حج به جا آورده اند. یکی از تحریف های بزرگی که بنی اسرائیل انجام دادند این بود که فریضه ی حج را از میان فرایض دین شان پاک کردند.
پس از طوفان، شهر نوح در منطقه ی کوفه ی امروزی شروع به گسترش کرد و اولین جامعه بشری بعد از طوفان حول محور کوفه و مسجد کوفه شکل گرفت. همراهان نوح ابتداء در آن جا قبه ای را بنا کردند و زیر آن زندگی می کردند به همین خاطر از کوفه به نام «قبه الاسلام» یاد می کنند
کم کم زندگی در این منطقه رونق گرفت وگسترش یافت
حضرت نوح دارای سه پسر به نام های سام و حام و یافث بود. از هرکدام از این سه پسر نسلی به وجود آمد و هر
کدام از نسل ها در منطقه ای از زمین ساکن شدند.
میانه ی زمین به فرزندانی از نسل سام رسید که تمدن های سامی نژاد و زبان سامی و ادیان سامی همگی مربوط
به سام فرزند نوح می باشد. سرزمین هایی مانند بین النهرین، یمن، بحرین، حرم و حوالی آن ها منطقه ی حضور اقوام سامی نژاد بوده است
فرزندان حام و نسل او به سمت مغرب (حبشه و افریقا) رفتند. و فرزندان یافث به سمت مشرق یعنی چین و هند و همان حوالی مهاجرت نمودند و در برخی از روایات قوم یاجوج و ماجوج به مردم ساکن در این نواحی نسبت داده شده است.
حالا زمانی ست که نوح از میان قومش به جوار حق پرواز نموده، پیکر مطهر نوح در مقابل دیدگان مردمش هست و مردم بر سر و سینه زنان برای او عزاداری می کنند.
ناله از زن و مرد بلند است، از آن میان مردی که صورتش را اشک پوشانیده از جا بلند می شود و می گوید: ای نوح نبی، ای پیامبری که برای هدایت ما چه زجرها نکشیدی و چه اهانت ها که به تو نشد، این قوم را به که سپردی و رفتی، ما با تو الفتی دیرینه داشتیم و تو دوهزار سال عمرت را برای هدایت ما صرف کردی، حالا با این درد هجران چه کنیم؟!
تا این حرف از دهان آن مرد بیرون آمد، یکی از پسران نوح که یافث نام داشت از جا بلند شد و رو به مردم گفت:...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨