eitaa logo
پروانه های وصال
7.9هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
21.4هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
پروانه های وصال
#مردی_در_آینه #قسمت_چهل_يک: لالا ... ؟! کم کم هوا داشت تاريک مي شد ... هنوز به حدي روشن بود که بت
: تاریکِ تاریک جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن ... - چي شده کارآگاه ... نکنه بقيه اسباب بازي هات رو خونه جا گذاشتي؟ ... اين دستبند و نشان رو از کجا خريدي؟ ... اسباب بازي فروشي سر کوچه تون؟ ... و زدن زير خنده ... هلش دادم کنار ديوار و به دستش دستبند زدم ... - به جرم ايجاد ممانعت در ... پام سست شد ... و پهلوم آتيش گرفت ... با چاقوي دوم، ديگه نتونستم بايستم ... افتادم روي زمين ... دستم رو گذاشتم روي زخم ... مثل چشمه، خون از بين انگشت هام مي جوشيد ... - چه غلطي کردي مرد؟ ... يه افسر پليس رو با چاقو زدي ... و اون با وحشت داد مي زد ... - مي خواستي چي کار کنم؟ ... ولش کنم کيم رو بازداشت کنه؟ ... صداشون مثل سوت توي سرم مي پيچيد ... سعي مي کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ... دست کردم توي جيبم ... به محض اينکه موبايل رو توي دستم ديد با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه شون فرار کردن... به زحمت خودم رو روي زمين مي کشيدم ... نبايد بي هوش مي شدم ... فقط چند قدم با موبايل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ... تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردي بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدي مي لرزيد که نمي تونستم روي شماره ها کليک کنم ... - مرکز فوريت هاي ... - کارآگاه ... منديپ ... واحد جنايي ... چاقو خوردم ... تقاطع ... به پشت روي زمين افتادم ... هر لحظه اي که مي گذشت ... نفس کشيدن سخت تر مي شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش مي رفت ... با آخرين قدرتم هنوز روي زخم رو نگهداشته بودم ... هيچ کسي نبود ... هيچ کسي من رو نمي ديد ... شايد هم کسي مي ديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس مي کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ... و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصوير جنازه کريس بود ... چه حس عجيبي ... انگار من کريس بودم ... که دوباره تکرار مي شدم ... ديگه قدرتي براي باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاريک شد ... تاريکِ تاريک ... بامــــاهمـــراه باشــید🌹