پروانه های وصال
#داستان #دختر_شینا 🌹خاطرات شهید حاج ستارابراهیمی هژبر #قسمت_چهل_وسوم 💞گفتم: «کجا؟!» گفت: «پارک دی
#داستان
#دختر_شینا
🌹خاطرات شهیدحاج ستارابراهیمی هژبر
#قسمت_چهل_وچهارم
💞دنبال صمد رفتم توی آشپزخانه. برگشت و نگاهم کرد و گفت: «خانم خوب بود؟! خوش گذشت؟!»
خواستم بگویم خیلی! اما لب گزیدم و رفتم سر وقت آبگوشتی که از ظهر مانده بود. آن روز نه ناهار خورده بودم و نه شام درست و حسابی. از گرسنگی و ضعف دست و پایم می لرزید.
فردای آن روز صمد ما را به قایش برد و خودش به جبهه برگشت. من و بچه ها یک ماه در قایش ماندیم. زمستان بود و برف زیادی باریده بود. چند روز بعد از اینکه به همدان برگشتیم، هوا سردتر شد و دوباره برف بارید. خوشحالی ام از این بود که موقع نوشتن قرارداد، صمد پارو کردن پشت بام را به عهده صاحب خانه گذاشته بود.
توی همان سرما و برف و بوران برایم کلی مهمان از قایش رسید، که می خواستند بروند کرمانشاه. بعد از شام متوجه شدم برای صبحانه نان نداریم. صبح زود بلند شدم و رفتم نانوایی. دیدم چه خبر است! یک سر صف توی نانوایی بود و یک سر آن توی کوچه. از طرفی هم هوا خیلی سرد بود. چاره ای نداشتم. ایستادم سر صف دوتایی، که خلوت تر بود. با این حال ده دقیقه ای منتظر شدم تا نوبتم شد. نان را گرفتم، دیدم خانمی آخر صف ایستاده. به او گفتم: «خانم نوبت من را نگه دار تا من بروم و برگردم.»
💞دوست نداشتم دِینی به گردنم باشد. یا اینکه فکر کنند حالا که شوهرم نیست، به دیگران محتاجم. به همین خاطر بیشتر از توانم از خودم کار می کشیدم. سرما به چهل و دو سه درجه زیر صفر رسیده بود. نفت کافی برای گرم کردن خانه ها نبود. برای اینکه بچه ها سرما نخورند، توی خانه کاپشن و کلاه تنشان می کردم. یک روز صبح وقتی رفتم سراغ نفت، دیدم پیت تقریباً خالی شده. بچه ها خوابیده بودند. پیت های بیست لیتری نفت را برداشتم و رفتم شعبه نفت که سر خیابان بود و با خانه ما فاصله زیادی داشت. مردم جلوی مغازه صف کشیده بودند؛ پیت های نفت را با طناب به هم وصل کرده بودند؛ تا کسی نوبتش جا به جا نشود. پیت های نفتم را گذاشتم آخر صف و ایستادم. هنوز برای مغازه نفت نیامده بود. نیم ساعتی که ایستادم، سرما از نوک انگشت های پایم شروع کرد به بالا آمدن. طوری شد که دندان هایم به هم می خورد. دیدم این طور نمی شود. برگشتم خانه و تا می توانستم جوراب و ژاکت پوشیدم و برگشتم. بچه ها را گذاشته بودم خانه و کسی پیششان نبود تا ظهر چهار پنج دفعه تا خانه رفتم و برگشتم. بعدازظهر بود که نفت به شعبه آمد. یک ساعت بعد نوبتم شد. آن وقت ها توی شعبه های نفت چرخی هایی بودند که پیت های نفت مردم را تا در خانه ها می آوردند. شانس من هیچ کدام از چرخی ها نبودند. یکی از پیت ها را توی شعبه گذاشتم و آن یکی را با هزار مکافات دودستی بلند کردم و هنّ و هن کنان راه افتادم طرف خانه.
💞اولش هر ده بیست قدم یک بار پیت نفت را زمین می گذاشتم و نفس تازه می کردم؛ اما آخرهای کار هر پنج قدم می ایستادم. انگشت هایم که بی حس شده بود را ماساژ می دادم و دستم را کاسه می کردم جلوی دهانم. ها می کردم تا گرم شوم. با چه مکافاتی اولین پیت نفت را بردم و زیر پله های طبقه اول گذاشتم. وقتی می خواستم بروم و پیت دومی را بیاورم، عزا گرفتم. پیت را که از شعبه بیرون آوردم، دیگر نه نفسی برایم مانده بود، نه رمقی. از سرما داشتم یخ می زدم؛ اما باید هر طور بود پیت نفت را به خانه می رساندم. از یک طرف حواسم پیش بچه ها بود و از طرف دیگر قدرت راه رفتن نداشتم. بالاخره با هر سختی بود، خودم را به خانه رساندم. مکافات بعدی بالا بردن پیت های نفت بود. دلم نمی خواست صاحب خانه متوجه شود و بیاید کمکم. به همین خاطر آرام آرام و بی صدا پیت اولی را از پله ها بالا بردم و نیم ساعت بعد آمدم و پیت دومی را بردم. دیگر داشتم از هوش می رفتم. از خستگی افتادم وسط هال. خدیجه و معصومه با شادی از سر و کولم بالا می رفتند؛ اما آن قدر خسته بودم و دست و پا و کمرم درد می کرد، که نمی توانستم حتی به رویشان بخندم. خداخدا می کردم بچه ها بخوابند تا من هم استراحت بکنم؛ اما بچه ها گرسنه بودند و باید بلند می شدم، شام درست می کردم.
تقریباً هر روز وضعیت قرمز می شد
✍ادامه دارد....
پروانه های وصال
بسم رب العشق #قسمت_چهل_سوم - 😍 #علمـــــدارعشــــــق😍# ساعت ۷ باید دانشگاه باشم قراره امروز یه
بسم رب العشق
#قسمت_چهل_وچهارم -
😍 #علمــــدارعشـــق😍#
قرارشد آقای صبوری بره ماشین مرتضی ببره خونشون
منم زهرا و مرتضی بردم خونشون رسوندم
رسیدم خونه
تا واردشدم
عزیزجون منو دید هول کرد گفت
خاک توسرم نرگس کجا بودی
چرا آستین چادرت پاره شده ؟
چرا شلوارت خونیه ؟
چه بلای سرت اومده
همه چیز برای عزیزجون و آقاجون تعریف کردم
آقاجون : خداشکر آقامرتضی رسیده و اگرنه معلوم نبود چی میشد
باباجان تایم رفتنتون تغییر بدید
- آره تغییر میدیم
عزیزجون : حاج آقا شما پاشو یه زنگ بزن خونشون ازش تشکرکن بعدهم بگو شب یه سر میریم دیدنش
آقاجون : باشه چشم حاج خانم
رفتم تو اتاق
از زهرا یه پیام داشتم
پیامو باز کردم
نرگس سادات آجی
از فردا ساعت ۱۰ بیا دانشگاه
- باشه چشم خواهری
زهرا : شب میاید خونه ما
- آره
زهرا : برو استراحت
خیلی ترسیدی امروز
عزیزجون : نرگس دخترم بده چادرت بندازم بیرون
از امروز به بعد
چادرمهندسی تو سر کن
- باشه
شام خوردیم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردیم
پدرم سرراه براش چندتا آبمیوه خرید
چشمای مرتضی خیلی خوشحال بود
یه ساعتی نشستیم بعد اومدیم خونه
ساعت ۹ صبح بود
چادر مدل مهندسی از داخل کمد برداشتم
لباسام پوشیدم
به سمت دانشگاه راه افتادم
رسیدم دانشگاه
اومدم برم سمت بسیج دانشگاه
که صدای مرتضی مانع از ادامه حرکتم شد
+ خانم موسوی
برگشتم سمت صداش
- سلام آقای کرمی
بابت دیروز واقعا
شرمندم
+ دشمنتون شرمنده
وظیفه ام بود
- ممنونم
+ خانم موسوی
دیروز یه حرفی
تو بیمارستان زدید
منظورتون این بود
که پاسختون مثبته ؟
سرم انداختم پایین
-آقای کرمی من خیلی کاردارم
با اجازتون
+ میگم مادرم امشب
با حاج خانم تماس بگیرن
رفتم سمت بسیج دانشجویی
برنامه انجام دادیم
وتا ساعت ۶ غروب طول کشید
رسیدم خونه
عزیزجون: سلام دخترگلم
- سلام عزیزجون خسته نباشید
عزیزجون: برو لباستو عوض کن بیا باهات حرف دارم
- بفرمایید من درخدمتم
عزیزجون : نرگس سادات امروز همسر حاج کمیل زنگ زده بود اینجا
- خوب به سلامتی
عزیزجون: زنگ زده بود تو برای آقامرتضی خواستگاری کنه
نظرتو چیه نرگس سادات ؟
- عزیز من درس دارم
عزیزجون : مادر فدای شرم و حیات بشه
پس مبارکه
نویسنده: بانـــــو ....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹