#شیرینی_آدم_برفی
#بدون_فر
یک پیمانه پودر نارگیل رو با ۵ قاشق غذا خوری شیر عسلی خوب مخلوط میکنیم تا به شکل خمیردر بیاد و وسط ظرف جمع بشه ممکن شیر عسلی کمتر یا بیشتر مصرف بشه بعد دستمون رو با روغن مایع چرب میکنیم و از مواد برداشته و دو توپک در دو سایز درست میکنیم توپک بزرگبرای بدن آدم برفی توپ کوچیک برای سرش خوب گردش میکنیم و بعد در پودر نارگیل می غلتونیم برای چشم ها و دهان و دکمه هاش از شکلات بنماری شده استفاده کردم ، شال و کلاه و دونه های برف رو هم با فوندانت
#_کیک_مغز_دار_بدون_فر
موادلازم:
بیسکویت سبوس دار ۲ پاکت
کره ۳ قاشق
مواد میانی:
آرد ۵ لیوان
شکر ۱ لیوان
آرد سمولینا ۱ لیوان
پودر نارگیل ۱ لیوان
شکلات شیری ۲ پاکت
شکلات تلخ ۱ لیوان
طرز تهیه:
این کیک خیلی آسان و در حین آسان بودن مزه متفاوتی هم دارد ابتدا بیسکویت را در غذا ساز خرد می کنیم و با کره ذوب شده مخلوط می کنیم و در قالب گرد کمربندی می ریزیم و در یخچال قرار می دهیم.
حالا در این مدت مواد رویی را با هم مخلوط کرده و در حرارت هم می زنیم تا غلظت لازم را بدست بیاورد وقتی ولرم شد روی مواد قبلی می ریزیم و شکلات را به روش بن ماری حل کرده روی آن می ریزیم و وقتی سرد شد سرو می کنیم حتما این رسپی متفاوت را امتحان کنید
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۵۵) محسن نمیخواست تو حضور من گریه کنه یه بهونه پیدا کردو گفت: شرمنده
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۵۶)
با مامان شروع کردیم به جمع کردن وسایل ضروری برای سفر
قصد فروش خونه هارو نداشتیم چون امکان داشت یه روز دوباره برگردیم ...
رفتم اتاق کشو رو باز کردم ساعت و انگشترو تسبیح عباس و برداشتم بوشون کردم بوی عطر عباس و میداد
دوباره داخل کشو رو دیدم عطری که عباس همیشه موقع نماز خوندن میزد اونجا بود
عطرو برداشتم چشامو بستم و بوش میکردم یاد اون روزی افتادم که برای ماه عسل رفته بودیم مشهد واای یادش بخیر
اینو من برای عباس خریدم
چقدر بوشو دوست داشت
یادمه میگفت فرزانه هر موقع اینو میزنم انگار تو حرم امام رضا دارم نماز میخونم
هر وقت یاد خاطراتم با عباس می یوفتم گریم میگیره 😭
بلند شدم رفتم سراغ کمد پیراهن عباس و برداشتم
دوباره با نگاه کردن بهش یاد خاطره ی دیگه ای افتادم این همون لباسی بود که منو مامان برای تشکر به عباس هدیه داده بودیم خیلی نو مونده بود اخه فقط یه دوبار پوشیده بود یه بار شب خاستگاری بار دیگه هم ماه عسلمون همیشه بهش گله میکردم که عباس چرا نمی پوشیش به خدا دلخور میشم
نکنه بدت میاد...
اونم با خنده میگفت کی گفته من بدم میاد انقدر که دوسش دارم دلم نمیاد بپوشم کهنه بشه اخه اینو فرشته زندگیم برام خریده 😄😄😄😄
وسایل و از اتاق برداشتم و بردم گذاشتم تو ساک فردا قرار بود صبح خیلی زود حرکت کنیم
فرزانهـ مامان جون اگه کاری نداری من برم یه سر مزار
میخوام با عباس خداخافظی کنم
نه کاری ندارم برو به سلامت دخترم ...
بین راه تو مزار دخترکی رو دیدم که گل میفروشه رفتم سمتش و چند شاخه گل رز سفیدو قرمز خریدم ....
رسیدم سر مزار عباس نشستم دستمو کشیدم رو سنگ قبرش عباس سلام من اومدم ... اومدم برای خداحافظی ... ازم نمیپرسی کجا میخوام برم... بزار خودم بهت بگم دارم میرم مشهد مامانم همراهم میاد
عباس میخوام خادم بشم یادته یه بار بهت میگفتم چقدر دوست دارم ....
با گریه گفتم عباس ازم دلخور نمیشی میخوام برم
اگه دیگه اخر هفته ها نیام پیشت 😢😢
عوضش تو حرم همش یادت میکنم
عباس تو هم برام دعا کن ... اقای من یه چیز دیگه امروز یه بار دیگه بهت افتخار میکنم شنیدم که چجوری با شجاعت شهید شدی هرگز فراموشت نمیکنم و همیشه دلتنگتم به امید روزی که دوباره به هم برسیم فقط دعا کن زودتر این اتفاق بیفته...
سنگ قبرو با گلای پر پر شده پوشوندم بعد فرستادن فاتحه تا خواستم از جام بلند بشم دوباره همون کبوترو دیدم اومد و نشست رو سنگ مزار عباس
بازم همون جور نگاهم کرد اروم دستمو دراز کردم سمتشو گرفتمش .... کنار صورتم نگهش داشتم یه ارامشی بهم میداد بوسش کردم و دوباره گذاشتمش رو سنگ ....
بلند شدمو رفتم ...
تا از مزار خارج بشم کبوتر دنبالم پرواز میکرد انگار اومده بود بدرقم کنه ...
چندین بار شنیده بودم که میگن شهدا زنده هستن مطمئن بودم که این کبوتر همون عباسه ....
تو ایستگاه منتظر اتوبوس واحد بودم ، ماشین اومدو سوار شدم نشستم کنار پنجره و با ناراحتی مزارو نگاه میکردم که با حرکت اتوبوس از نظرم دور شد
تو ایستگاه دوم مسافران جدید سوار شدن یه خانم مانتویی اومد روبه روی من نشست که یه عینک دودی هم به چشمش زده بود ... به نظر خیلی اشنا می یومد اما کجا دیده بودمش ...
بعده یه خورده فکر بالاخره یادم اومد....
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۵۶) با مامان شروع کردیم به جمع کردن وسایل ضروری برای سفر قصد فروش خون
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۵۷)
اون خانم اعظم خانم مادر سحر بود ...
سرش و چرخوند سمت من
کاملا از پشت شیشه عینک مشخص بود که به من خیره شده 😎😎😎😎
عینکشو در اورد و گفت فرزااانه توییییی؟؟
سلام بله خودم خوبی اعظم خانم ...
ممنون دخترم شما چطورین ؟؟
مامانت چیکار میکنه؟
شکر خدا ماهم خوبیم میگذرونیم ....
سحر چطوره خوبه ؟؟
اهی کشیدو سرشو اروم تکون داد نه اصلا خوب نیست روز به روز بدتر میشه اما خوب شدن نداره...
چرا؟؟؟ مگه چیزیش شده؟؟.
جاشو با بغل دستیه من عوض کردو گفت نپرس دخترم سحر بعد ازدواج با شاهین فکر میکرد
خوشبخت شده اما اینطور نبود
فرزانه ـ چطور ؟؟؟
اعظم خانم ـ اینجا نمیشه صحبت کرد الانه که ماشین به ایستگاه اخر برسه بهتره بریم یه جای مناسب
از اتوبوس پیاده شدیم رفتیم تو یه فضای سبز روی نیمکت نشستیم
اعظم خانم شروع کرد به تعریف کردن
فرزانه جان خودت که متوجه ازدواج ناگهانی سحرو شاهین شدی ...
بعد ازدواج مشکلات شروع شد
اخه اعظم خانم تو مراسم عروسی به نظر میومد که خیلی عاشق هم هستن و میشد خوشبختی رو تو چهره شون دید....
هییییییی دخترم کدوم خوشبختی
کدوم عشق همه ساختگی بود اون شب حتی شاهین بعد نامردیی که در حق سحر کرده بود
حاضر نبود تاوان اشتباهشو به گردن بگیره به زور حکم قاضی مجبور شد
روز عروسی فقط جلو مهمونا تظاهر به خوشبختی میکردن ...
دقیقا از فردای عروسی مشکلات شروع شد شاهین اصلا به سحر اهمیت نمیداد مدام بیرون از خونه بود
گاهی اصلا نمی یومد ... زمانیم که می یومد واویلا بود..
همش به سحر گیر الکی میداد به بهونه های مختلف با سحر دعوا و بحث میکرد حتی گاهی کار به کتک کاری هم میکشید ...
یه روز اومد خونه به زور تمام طلاهای سحرو با یه خرده پولی که تو خونه بود با خودش برد
تا یه مدت طولانی غیبش زد اما دوباره سروکلش پیداشد ...
منم با تعجب و تأسف فقط گوش میدادم اعظم خانم با گریه گفت
خدا ازش نگذره وقتی که برگشت دست یه دختر تو دستش بود
با پرویی تمام گفت دوست دخترمه سحر ازمون پذیرایی کن
سحر دیگه طاقت نیاورد باهاشون درگیر شد دختره گذاشت رفت اما شاهین تا میتونست سحرو کتک زد
فرزانه جان این حالا کار خوبش بود یه روز اون بی غیرت چندتا از دوستاشو اورده بود خونه ...
دوستاش قصد اذیت کردن سحرو داشتن بخاطر مشروبی که خورده بودن تو حال خودشون نبودن
اگه من دیر رسیده بودم معلوم نبود چه بلایی سرش میومد...
خاله الان سحر کجاست؟؟ بعد چی شد؟؟
همین طور که اشکاشو پاک میکرد گفت بمیرم برای دخترم بعد اون همه اذیت و ازار الان دچار مشکل عصبی شدید شده و تحت درمانه
به هر زوری که بود از شاهین شکایت کردیم و با تأیید پزشک قانونی محکوم به چندسال حبس شده و قاضی با توجه به شرایط حکم طلاق و صادر کرد
این بود ماجرای بدبختی ما ببخش سرتو درد اوردم
خواهش میکنم امیدوارم سحر زودتر خوب بشه
خب دخترم تو چی ازدواج کردی ؟؟
بله . ۵ ماه بعد ازدواجم شوهرم شهید شد، به طور خلاصه ماجرایه خودمو بهش گفتم بعد تموم شدن حرفام گفت فرزانه تو سربلند شدی اما سحر من بدبخت و سر افکنده ....
دیگه داشت هوا تاریک میشد خاله اعظم ان شاالله که سحر خوب میشه منم خیلی دیرم شده باید برم به سحر سلام برسونید... چشم فرزانه جان توهم به مامان سلام برسون بزرگیتونو
میرسونم ...
ادامه دارد.....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۵۷) اون خانم اعظم خانم مادر سحر بود ... سرش و چرخوند سمت من کاملا از
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۵۸)
خیلی دیرم شده بود یه دربستی گرفتم و سوار ماشین شدم
دستمو بردم تو کیفم که گوشیمو
بردارم به مامان زنگ بزنم حتما تا الان خیلی نگرانم شده
عه پس کووو گوشی ؟؟
با دقت همه جارو دیدم نبود
وااای من که اصلا کیفمو باز نکردم که گم بشه
احتمالا تو خونه جا گذاشتم ...
رسیدم سر کوچه جای ماشین رو نبود همون جا پیاده شدم
اره حدسم درست بود مامان تو کوچه جلو در نشسته بود و با نگرانی بالاو پایین و نگاه میکرد
من و که دید سریع اومد طرفم
نفس نفس زنان گفت فرزانه مادر کجای مردم از نگرانی هزار جور فکر بد اومد سراغم
سلام شرمنده مامان یه اتفاقی پیش اومد دیر شد
مامان با ترس گفت چه اتفاقی ؟
مامانم نگران نباش چیزی نشده بریم خونه با حوصله بهت بگم
لباسامو عوض کردم و نشستم پیش مامان ...
ماجرارو از سوار شدن تو اتوبوس گفتم تا خدا حافظیم از اعظم خانم ...
مامان ـ وای بنده خداها خیلی ناراحت شدم ...
اره منم همینطور درسته یه زمونی سحر قصد گول زدنمو داشت اما بازم همسایمون بود
ماهم که دیگه بخشیده بودیمشون ...
راستی مامان گوشیم نمونده خونه توراه میخواستم بهت خبر بدم دیدم تو کیفم نیست ...
نمیدونم والا فرزانه من چند بار بهت زنگ زدم اما صدایی از خونه نیومد ...
همه جارو با هم گشتیم رفتم تو اتاق دیدم رو میز زیر جانماز مونده رو ویبره هم بود...
سر شام گفتم مامان هروز که میگذره در مورد خوبی های عباس بیشتر می دونم بهنام و شاهین اونجور اما عباس اینجور
درسته دخترم عباس زمین تا اسمون با اونا فرق داره درسته الان عباس نیست اما برات خوبیهاشو به یادگار گذاشته
اره حق با توعه مامان 😔😔
شب گذشت و صبح شد بعد نماز صبح اماده شدیم عمو و زینب اینا برای بدرقه اومدن یه نگاه به خونه انداختمو درشو بستم کلیدو دادم به زینب .
مامان هم کلید خونشو به عمو اینا داد .
لحظه خدا حافظی زینب گریه میکرد
زینب ابجی گریه نکن زود زود بهت زنگ میزنم نمیرم که نیام من میام ...شما میاین 😊😊
چند تیکه وسایل خونه بود که بار کامیون کرده بودیم عمو هم همراه ما اومد تا تنها نباشیم
قرار شد بعده رو به راه کردن کارهای ما عمو برگرده ...
ما خداحافظی کردیمو رفتیم
بخاطر توقفایی که بین راه داشتیم نزدیکای اذان صبح رسیدیم مشهد
تا چشممون به گنبد طلای امام رضا ع افتاد سلام دادیم ،با گریه از طرف عباسم سلام دادم بالاخره رسیدیم ، خونه اطراف حرم بود راحت میتونستیم پیاده بریم حرم
صاحبخونه یه مردو زن میان سال بودن ...اونا بخاطر پا درد خانمه طبقه پایین بودن و از ما خواستن طبقه بالا بریم ... برای ما فرقی نداشت کدوم طبقه باشیم
وسایلارو به کمک هم بردیم داخل خونه چون زیاد نبود کار چیدنشم زود تموم شد
عموم که از بابت ما خیالش راحت شد فردای اون روز برگشت یه خرده هم پول بهمون داد من و مامان قبول نمیکردیم اما به زورو التماس دیگه روشو زمین ننداختیم .
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
پروانه های وصال
📓📕📗📘📙📔📒📕 #داستان_روزگار_من (۵۸) خیلی دیرم شده بود یه دربستی گرفتم و سوار ماشین شدم دستمو بردم تو
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان_روزگار_من (۵۹)
برای زیارت و نماز ظهر رفتیم حرم
گوشه به گوشه حرم منو یاده عباس مینداخت یاد روز ماه عسلمون
با مامان بعد نماز یه دل سیر زیارت کردیم برای خادمی به دفتر ثبت نام خدام مراجعه کردم کلی ادم درخواست داده بودن منم خواستم ثبت نام کنم اما شرایط خاصی داشت مدرک لیسانس میخواست که من نداشتم اخه من بعده گرفتنه دیپلمم با عباس ازدواج کردم و دیگه ادامه ندادم
عباس چندبار بهم پیشنهاد داد که برو سراغ ادامه تحصیلت اما قبول نکردم حالا هم پشیمون بودم
تو بازارچه یه چرخی زدیم و یه سری مواد غذایی و خوردنی خریدیم
هنوز ساکمو باز نکرده بودم وسایل خودمو چیدم تو کمد عکس عباسم بردم زدم تو پذیرایی که همیشه جلو چشمم باشه
هنوز موفق نشده بودم کار مناسبی پیدا کنم چندین جا رفتم اما مورد قبولم نبود یکی از اشناهایه نزدیک صاحب خونمون یه تولیدی لباس داشت ازم خواست اونجا هم یه سری بزنم
شرایط خاصی نداشت پس قبول کردم حقوقشم خداروشکر بد نبود بازم بهتر از هر چیه ...
بین راه یه جعبه شیرینی بابت استخدامم خریدم تا از صاحب خونه تشکر کنم رفتم بالا جلوی در ورودی خونه یه جفت کفش مردونه بود...
یعنی کی میتونه باشه درو باز کردم رفتم تو ...
محسن پسر عموم بود سلام اقا محسن خوش اومدین ...😊
سلام ممنون دختر عمو شما خوب هستین .... ممنون چه خبر ؟
شروع کردیم به حال احوال پرسی ...
محسن یکم خجالتی بود پیشونیش عرق کرده بود ...
مامان از اشپزخونه چایی به دست اومد بیرون ...سلام مامان
سلام دخترم خوش اومدی
ممنون ...
فرزانه محسن برای کاری اومده ...
با تعجب گفتم چه کاری ...
مامان رو به محسن کردو گفت : محسن جان زن عمو بهتره خودت بگی
چشم ...
فرزانه ـ خیر باشه اقا محسن چیزی شده ...اتفاقی افتاده ...
سرشو انداخت پایین بازم عرق کرده بود با یه مکث گفت :
راستشو بخواین ... راستش تو سوریه عباس قبل شهادتش باهام مفصل حرف زد میگفت که فرزانه نتونست در کنار من زیاد طعم خوش زندگی رو بچشه ...اون لیاقتش بیشتر از ایناست
من خودم مطمئنم که شهید میشم
فقط ازت یه درخواستی دارم ..
پرسیدم چی عباس جان ..ـگفت فرزانه خیلی جوونه براش سخته که تو این سن بیوه بشه
ممکنه برای یه زنه جوون بیوه مشکلاتی سر راهش قرار بگیره ...
ازت میخوام بعد شهادتم ...
محسن ادامه نداد رنگش سرخ شده بود صورتش از خجالت خیس عرق شده بود سرشو گرفته بود پایین و تسبیحی که دستش بودو محکم فشار میداد...
گفتم : اقا محسن حالتون خوبه ..؟!!
بله چیزی نیست ...
فرزانه ـ میشه ادامه بدین عباس بعد شهادتش چه درخواستی از شما داشت؟؟؟
مامانم که از قبل خبر داشت و از این میترسید که چه عکس العملی از خودم نشون بدم ...
محسن با دستمال عرق پیشونیشو پاک کردو گفت : ازم خواست که همدم و مونس شما بشم ...
بااین حرف محسن متعجب شدم ..
چی..؟؟؟ متوجه منظورتون نشدم
میشه واضح تر بگین
بله منظورم اینه که میخوام طبق وصیت عباس ازتون خاستگاری کنم
بدون هیچ فکرو معطلی از جام بلند شدمو گفتم جواب من منفیه من هرگز نمیتونم قبول کنم ... مامان گفت دخترم یه کم فکر کن این وصیت خود عباسه ؟؟.
مامان من به وصیت عباس احترام میزارم .... پسر عمو شما وصیت نامه رو همراهتون اوردین ؟؟
محسن ـ راسشتو بخواین این وصیت کتبی نبود عباس تو حرفاش اینو بهم زد ....
فرزانه ـ من واقعا شرمندم ازم لطفا دلخور نشین ولی قبولش برام سخته ...
اما فرزانه خانم قسم میخورم دروغی در کار نیست تمامش حرفای خود عباس بدون کم زیاد کردن بود که گفتم
من به نظر شوهرم احترام میزارم و عمل میکنم اما درک کنید کاش این وصیت کتبی بود ...
محسن کمی ناراحت شد و اروم گفت باشه من نمیتونم شمارو مجبور کنم ولی شاهد باشین که من به حرف اون مرحوم عمل کردم دیگه باید برم
منم دیگه نمیدونستم چی بگم ...
مامان ـ عه محسن جان کجا بمون دیگه چیزی تا شام نمونده
کجا میخوای بری پسرم ...
ممنون زن عمو مزاحم نمیشم قراره برم خونه یکی از هم رزمام که مشهدی هستن بهشون قول دادم ...
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
آثـــار نمـاز شب:🌱
۱ توفیق به ترک گنـاه و توبه از معاصی
۲ محو آثار گناهان گذشـته
۳ زیاد شدن درجات انسان
۴ استجابت دعا
۵ احتساب در زمره اهل ولایت
۶ دوری امراض از بدن
۷ روشنایی چهره
۸ وسعت پاکی و رزق
۹ پیروزی از دشمنان
۱۰ ادا قرض
۱۱ نورانیت منزل
۱۲ طولانی شدن عمـر
۱۳ ایمن شدن از عذاب قبر
۱۴ مقام محمود و مورد ستایش الهی قرار گرفتن
علت بی توفیقی نسبت به نماز شب:🌿
۱ گناه و معصیت
۲ دروغ گفــتن
۳ مال حرام و شبهه ناک
۴ پرخوری
۵ صفت رذیله عجـب
امام صادق (علیه السلام) میفرمایند..
نجات دهنده ی انسان سه چیز است:
🖇اطعام به دیگران
🖇بلند سلام نموندن
🖇نماز شب خواندن وقتی همه در خوابند...
❄️🌨☃🌨❄️
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5
پروانه های وصال
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 *🛑سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۴)* *🔥آتش حسرت* *💥از کثرت اندوه و حسرتی که بر وجودم ن
💫🌺💫🌺💫🌺💫🌺
*⚜️سرگذشت ارواح در عالم برزخ(قسمت ۱۵)*
*🔥به سوی آتش!*
*💥در حالیکه از شدت وحشت و اضطراب به خود میلرزیدم، پرسیدم به کجا؟*
*🔥 گناه به کوه سمت چپ اشاره کرد و گفت: پشت این کوه وادی باصفایی است که دوست دارم تا قیامت در آنجا بمانی*
*💥میدانستم لجاجت و طفره رفتن من بی فایده است پس به همان راهی که اشاره کرده بود قدم نهادم*
*💥گناه با عجله و شادی کنان جلو میرفت*
*🍂 هراز گاهی بر میگشت و مرا تشویق به ادامه راه میکرد*
*😔با اینکه از گناه خیری ندیده بودم، اما مژدههای مکرر و شادمانی بی سبب او مرا نیز به وجد آورده بود و امیدوارانه به مسیر ادامه میدادم*
*🌵از نیمه کوه گذشته بودیم که نالههایی از دور به گوشم خورد.از ترس و دلهره بر جای ایستادم و به گناه گفتم: این چه صدایی است که به گوش میرسد؟*
*🔥گناه گفت: من صدایی نمیشنوم، شاید هلهله و شادی اهالی آنجاست که غرق نعمتند*.
*گفتم: ولی صدایی که من* *میشنوم به ناله و فغان بیشتر شباهت دارد تا هلهله و شادمانی کردن*
*💥گناه گفت: من چیزی نمیشنوم، بی جهت وقت را تلف نکن و زودتر به راهت ادامه بده*
*🍁دریافتم که گناه مطلبی را از من پنهان میکند و بی جهت خود را به ناشنوایی میزند...اما چاره ای نبود*
*🌄در کشاکش کوه و با شک و تردید به دنبال گناه در حرکت بودم که ناگهان صدای نیک را شنیدم، فریاد کشید: خودت را کنار بکش*
*✅ با عجله خودم را به کناری کشیدم، ناگهان سنگ سیاه بزرگی با شدت تمام به فرق گناه🔥 فرود آمد و او را به پایین کوه پرتاب کرد*
*✨پس از آن نیک را دیدم که با عجله از قله کوه به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت*
*😔من نیز صورت بر شانه مهربانش گذاردم و زار زار گریستم..*
*🌻نیک در حالی که اشکهایم را پاک میکرد گفت: دوست من اینجا چه میکنی؟ هیچ میدانی اینجا کجاست؟ گفتم: نه*
*🌼نیک سری تکان داد و گفت: تو در چند قدمی وادی عذاب هستی. اینجا جایگاه افرادی است که توان عبور از برهوت را ندارند و روز قیامت نیز قدرت عبور از پل صراط را نخواهند داشت و سرانجام به قعر جهنم سقوط میکنند*
*🌷نیک پس از آن مرا دلداری داد و خواست تا برای رفع خستگی اندکی استراحت کنم*
*🔵عذاب یکی از بزرگان برزخ!*
*🍁در همین میان و در لا به لای فریادهای اهل عذاب صدای ناله ای را شنیدم که به ما نزدیک میشد*
*💥پس از لحظه ای صدا واضح تر شد. و شنیدم که صاحب صدا با ناله ای جگر خراش از تشنگی شکایت میکرد*
*🔘با وحشت رو به نیک کردم و پرسیدم: این دیگر چه صدایی است؟*
*🔆نیک نگاه مهربانانه اش را به صورت من دوخت و گفت: به بالای کوه بنگر و آرامشت را حفظ کن*
*✳️وقتی به اوج قله نگریستم شخصی را دیدم که در گردنش غل و زنجیر آویخته اند و دو مرد زشت رو و قوی هیکل سر زنجیر را به دست گرفته اند*
*▪️آن شخص در حالیکه مرتب از تشنگی مینالید به این سو و آن سو نگاه میکرد*
*🔘پس از دیدن ما با عجله به طرفمان حرکت کرد؛ من از ترس خودم را به نیک رساندم و آهسته پرسیدم*
*💥این شخص کیست؟*
*😔 نیک گفت: صاحب ناله یکی از سرشناسان برهوت است که در دشت عذاب معذب است*
*🔥آن شخص همانطور که به ما نزدیک میشد دستهایش را مانند گدایی به سمت ما دراز کرده بود و طلب آب💦 میکرد*
*😔وقتی به چند قدمی نیک رسید، مامورانش با کشیدن زنجیر از نزدیک شدن او به ما جلوگیری کردند، او در حالی که اشک میریخت با التماس از نیک درخواست یک قطره💧 آب کرد، اما نیک امتناع ورزید. او همچنان التماس میکرد..*
*✨ نیک از او پرسید: مگر تو از داشتن دوستت نیک محرومی؟*
*🔥سر به زیر افکند و گفت: چه دوستی، چه نیکی، دوست من گناه من است که در همان لحظات اول مرا به دست این ماموران عذاب سپرد و رفت*
*☄حال باید تا روز قیامت از این تشنگی عذاب آور رنج ببرم و در قل و زنجیر محبوس باشم*
*🍀نیک با کنایه گفت: پس دعا کن هر چه زودتر روز قیامت بر پا شود تا از این عذاب رهایی یابی*
*🍂 او به ناگاه سر بلند کرد و با تمام قوی فریاد برآورد: نه، نه، نه، ما اهالی دشت عذاب هرگزنمی خواهیم قیامت برپا شود، عذاب اندک برزخ ما را به ستوه آورده تا چه رسد به عذاب جهنم که...🔥*
*💥اما ماموران با گرزهای آتشینی که همراه داشتند به جان او افتادند. آن شخص ناگهان از جا پرید و در حالیکه صدای شتری میداد که داغ شده باشد، شروع به جست و خیز کرد*
*🔥آتش از پیکرش زبانه میکشید و صدایش زمین را میلرزاند...*
*✍ادامه دارد..*
http://eitaa.com/joinchat/638320642Cd6d36bd3d5