فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. #سالاد ماکارونی_و_کاهو
1 عددسینه مرغ
نصف یک عدد کاهو یا(کلم)
نصف از بسته پاستا(میتونید از هرنوع پاستا فرمی استفاده کنید )
1 تا2 کاسه ماست سیر
4 قاشق غذاخوری سس مایونز
نمک
نعناع یا(آویشن یازعتر) دلخواه
نصف فنجان روغن زیتون
طرزتهیه :
1_اول از همه، آب لیمو را روی مرغ بریزید وبزارید درقابلمه به همراه آب جوش تا مرغ پخته شود. وبعد مرغ را ریش یا خرد کنید.
2_ بعد از شستن کاهو را ریز خوردکنید.
3_ماکارونی را باآب ونمک وکمی روغن بزارید تا مدت زمانی که روی بسته نوشته شده پخته شود وبعد آبکشی کنید وبزارید خنک بشه.
بعد از اینکه همه مواد سالاد آماده وخنک شددر ظرف سرو بریزید و روغن زیتون ونمک رااضافه وبا ماست سیر و سس مایونز مخلوط کنید.(سالاد را میتونید یکروز قبل آماده کنید وموقع سرو سس را روش بریزید واستفاده کنید.) وبا نعناع تزیین کنید
. نوش جان
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👩🍳#سالاد_پاستا_و_تن_ماهی👩🍳
مواد لازم
✔کنسرو نخود فرنگی
✔نصف کلم سفید
✔پاستا ( از قبل آماده شده )
✔تن ماهی ۱ قوطی
✔سس مایونز ۱ ق
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ بسیار زیبا
⭕️ از خدا طلب فرزند کنید! فرزند را نذر امام زمان کنید!
🔰 #استاد_پناهیان
#امام_زمان
#فاطمیه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢طرف تو قلب آمریکاست از سیدعلی میگه
🔹بعد چهارتا تازه به دوران رسیده مغز کپک زده که خود جمهوری اسلامی بزرگشون کرده دارن برا پاسپورت آمریکا له له میزنن
🔹خوبی این فتنه این بود که اونهایی که فی قلوبهم مرض بودن، خودشون رو بیرون ریختن👌
🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: در آخرالزمان از فتنه بدتان نیاید زیرا منافقان را رسوا میکند.
#امام_زمان
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙🌸استاد آيت الله #ضیاء_آبادی (ره)
موضوع : اعمال ناشایست انسان، زمینه ساز گرفتاری ها و نزول بلاست.
#امام_زمان
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 میگه چرا همه مشکلات را به گردن دشمنان میاندازید؟
پس نقش مسئولین در مشکلات کشور چیست؟
🔺دکتر جلیلی پاسخ میدهد..
#امام_زمان
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از استغفار خسته نشید!
استاد عالی
#امام_زمان
#فاطمیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جریان توهین جدید فرخنژاد به رهبر ایران پس از فرار به آمریکا
♨️ فرخ نژاد با پول بسیار کلانی که از بازی به عنوان "مامور امنیتی جمهوری اسلامی" در سریال آخرش گرفت، سریع رفت آمریکا تا بگوید جمهوری اسلامی خیلی بد است!
حسین لامعی در استوری اینستاگرامش نوشت:
🔻وارد پیج فرخنژاد شوید و پستهای همه این سالهایش را بخوانید؛ تندترینش فوت شجریان است که نوشته تسلیت! این بزرگترین کنش سیاسی استاد در ایران بود...
🔻حالا بامزه اینجاست که فرخنژاد ۴ شب قبل آخرین صحنه خود در سریال "سقوط" را بازی کرد، کل پولش را گرفت و سریع از ایران خارج شد، حال به گمانتان سقوط چگونه سریالیست؟ آیا در حمایت از زن زندگی آزادی؟ در حمایت از معترضان؟ در اعتراض به گرانیها؟ خیر! سقوط سریالی تحت نظر و پشتیبانی نهادهای امنیتیست، سریالی در عراق پیرامون داعش و آزادسازی موصل توسط جمهوری اسلامی..
🔻حالا به نظرتان نقش استاد در این سریال چیست؟ او نقش یک مامور امنیتی جمهوری اسلامی را ایفا میکند و نشان میدهد جمهوریاسلامی چگونه عراق را پاک و آزاد کرد... او برای این نقش پول بسیار کلان گرفت و با همان سریع رفت آمریکا تا بگوید: جمهوری اسلامی خیلی بد است!
هفتخطتر از این سلبریتیها در کل سیاره نیست.
📚#داستان_کوتاه
"دفترچه مشق"
"معلم" عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد:
"سارا..."
"دخترک" خودش را جمع و جور کرد، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با "صدای لرزان" گفت:
"بله خانم؟"
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد، به "چشمهای سیاه و مظلوم" دخترک خیره شد و داد زد:
"چند بار بگم "مشقاتو" تمیز بنویس و "دفترت" رو سیاه و پاره نکن؟ ها؟!!
فردا "مادرت" رو میاری مدرسه...
می خوام در مورد "بچه ی بی انضباطش" باهاش صحبت کنم!
دخترک "چانه لرزانش" را جمع کرد.
"بغضش" را به زحمت قورت داد و آرام گفت:
خانوم ... "مادرم مریضه" ...
اما "بابام" گفته آخر ماه بهش حقوق میدن.!
اونوقت میشه مامانم رو "بستری" کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد ...
اونوقت میشه برای خواهرم "شیر خشک" بخریم که شب تا صبح گریه نکنه ... اونوقت ...
اونوقت "قول داده" اگه پولی موند برای من هم یه "دفتر بخره" که من "دفترهای داداشم" رو پاک نکنم و توش بنویسم ...
"اونوقت قول میدم مشقامو بنویسم."
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت:
"بشین سارا ..."
و "کاسه اشک" چشمش روی گونه خالی شد ... 😔
🍁🍂❤️🍂🍁
پروانه های وصال
#ملاقات_با_خدا 4 🚨اصلاً گاهی مسابقه میذارن برای این آب و نون بهتر !! 🖥📡 "انواع فریب های تبلیغاتی
#ملاقات_با_خدا 5
💥 یه اتفاقِ خیلی مهم...💥
🔷 ما برای چی میخوایم مبارزه با نفس کنیم؟
🌎🌺 یه بخشش برای اینه که زندگی دنیاییمون بهتر بشه
زندگی مومنین باید بهتر از دیگران باشه
"با صفاتر" از دیگران باشه
"لذّت بخش تر و قوی تر از غیرِ مومنین"باشه
💖🌈🌷
ولی ما اینو👆 هدف نمیدونیم ، فقط صرفاً فائده میدونیم.✔️
🌱 مثلاً شما وقتی میخواید به سفرِ زیارتی مشهد الرضا برید🚶
🛣 طبیعتاً از شهرِ نیشابور هم عبور میکنید. در حالی که نیشابور، هدفِ اصلی شما نیست
🔻یعنی اینطور نیست که بگی من هم میخوام برم مشهد و هم نیشابور!
** به قول معروف
/چون که صد آمد ، نود هم پیش ماست/
هدایت شده از قرارگاه هدایت سیاسی ثامن زکیه (س)
حضرتزهراسلاماللهعلیهافرمودند:
روزیپدرمرسولخدابهعلینگاهکرد
وگفت:اینمردوپیرواناودربهشتند...
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#لبیک_یا_خامنه_ای
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق رمان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمٺـ ســــــــــی و سوم:
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق
رمان #طـــــعم_سیبــ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمت سی و چهارم:
#بخش اول:
لپ تاپمو زدم زیر بغلم کتابامو گذاشتم توی کیفم...چادرمو سرم کردم وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت دارم پس نیاز به عجله ی زیادی نیست!
راه افتادم به طرف ایستگاه اتوبوس...
زیاد معطل نشدم که اتوبوس رسید...
سوار شدم و مدتی بعد رسیدم دانشگاه...پله هارو تند تند پشت سرهم گذاشتم و رسیدم به سالن سرعتم رو بیشتر کردم...
تا رسیدم به کلاس از سرعتم کم کردم سرکی کشیدم خوشبختانه هنوز استاد نرسیده بود...
سریع داخل شدم بچه ها با تعجب نگاهم میکردن...
من_سلام.
سپیده_سلام چرا انقدر قرمز شدی!؟
-از بس که دوویدم گفتم الان استاد سرکلاسه!
-نیلو_پروژت آمادست؟
-آره دیروز تا صبح بیدار بودم!!
-خب خداروشکر آماده شده!
به دورو برم نگاه کردم هانیه سرکلاس نبود!!!
من_بچه ها!!!!؟
با تعجب خیره شده بودم یه گوشه!
سپیده_بله!
نیلو_چی شده؟!
من_پس هانیه کوش؟!
نیلو_اوووو چمیدونم توام تا میای دنبال اونی!
برگشتم طرف نیلو و گفتم:
-نیلو این به نظرت عجیب نیست که روز تحویل پروژه هانیه ای که هر روز اولین نفر می رسید دانشگاه الان نباشه!!!
استاد اومد سرکلاس!
نیلو_بیخیال زهرا فکرای عجیب میکنیا!حساس نباش انقدر...
ده دقیقه از کلاس گذشت که یه نفر وارد کلاس شد!!!
+این کیه!
+وای خدای من هانیه!
+چطور ممکنه امروز انقدر دیر بیاد اونم بعد از استاد!!!!
هانیه_استاد اجازه هست!
استاد_تا این موقع کجا بودی خانم نعمتی!؟
-شرمنده استاد کار واجبی برام پیش اومده بود!
-کار واجب تر از روز تحویل پروژه؟؟
هانیه سرشو انداخت پایین دلم براش سوخت!
استاد_بفرمایین داخل!
با حالت عجیبی وارد کلاس شد...!
مثل همیشه نبود...
انگار میخواست کار بزرگی انجام بده و همش توی فکر بود...!
نگران شدم...
به علی پیام دادم...
+سلام عزیزم ساعت دو بیا دنبالم جلوی دانشگاع منتظرتم.
بعد از ده دقیقه علی جواب داد...
+سلام خانم چشم.
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق رمان #طـــــعم_سیبــ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمت سی و چهار
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق
رمان #طعم_سیبـ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمت سی و چهارم:
#بخش دوم:
پروژه هارو تحویل داده بودیم و کلاس تموم شد...
هوووف یه نفس راحت بکشیم و بریم تعطیلات!!!
به گوشیم نگاه کردم علی یه بار زنگ زده بود...
رو کردم به بچه ها و گفتم:
-یاعلی بریم؟
نیلو_بریم!
از دانشگاه که اومدیم بیرون همگی خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم...
زنگ زدم به علی:
-سلام عزیزم کجایی؟؟
-پشت دانشگاهم بیا اینور...
-اومدم.فعلا.
پشت دانشگاه خیابون شلوغ اتوبان مانندی بود...
با ترس تند تند رفتم پشت دانشگاه که با هانیه برخورد کردم!!!
جیغ بلندی کشیدم...
لحظه ای که علی اومده بود جلوی دانشگاهمون جلوی چشمم تکرار شد....وقتی جیغ کشیدم...
من_هانیه چیکار میکنی ترسیدم...
بعد هم آب دهنمو قورت دادم یواش از کنارش رد شدم و گفتم:
-باید برم خداحافظ...
دستمو گرفت...ترسیدم...قلبم شروع کرد به تپش!
-علی اومده دنبالت؟؟
-هانیه ولم کن میخوام برم.
با دستم زدم روی دستش و دستشو پس زدم اومد دنبالم...
-وایسا کارت دارم...
سرعتمو بیشتر کردم داشتم از ترس جون به لب می شدم!
دوباره دستمو گرفت تو چشمام نگاه کردو گفت:
-زندگی باید بین منو تو یه نفرو انتخاب کنه...
زدم زیر گریه:
-هانیه ولم کن تو دیوونه ای از زندگی من برو بیرون!!!
سرعتمو بیشتر کردم.
هانیه می اومد دنبالم...
-وایسا زهرا!
-ولم کن برو بیرون از زندگیم...
+برو
+ولم کن
+بس کن
+ از جونم چی میخوای...
داشتم داد می زدم هانیه هم دنبالم...
بعد از چند لحظه صدای جیغم رفت هوا...
دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــق رمان #طعم_سیبـ به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمت سی و چهارم: #بخش دوم:
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــــــــــق
رمان #طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦ ❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمت سی و چهارم:
#بخش سوم:
هیچی نفمیدم ولی برای لحظه ای حس کردم دارم میسوزم شدت ضربه خیلی شدید بود دورم شلوغ بود به خودم اومدم دیدم اونور تر از من تجمع بیشتریه...
چشممو چرخوندم دیدم هانیه افتاده روی زمین همه جاش خونیه...
اصلا نمیتونستم حرف بزنم لال شده بودم...
صدای علی می اومد...منو صدا می زد...چشمام نمی دید...
داد می زد!!!
-زهرا!!!!زهرااااااااا!!!
چشمامو بستم روی زمین خوابیده بودم نفس کشیدنم سخت شده بود...
دستمو کشیدم روی صورتم...
وای خدای من...
خون!!!!!
علی داد می زد...
-زهرا چت شده!!!!زهرا بلند شو!!!زهراااااا!!!
پلکام بسته شدو از هوش رفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی چشمامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... دور صورتم و دستم باند پیچی شده بود تموم بدنم درد میکرد...نمیتونستم تکون بخورم...به سختی لب باز کردم و به پرستاری که بغلم ایستاده بود گفتم:
-اینجا کجاست...
پرستار شوکه شد و فریاد زد:
-آقای دکتر!!!آقای دکتر!!!بیمار به هوش اومد!
+چی میگه این پرستاره!بیمار چیه!به هوش چیه!من کجام اینجا چه خبره!!!
دکتر اومد داخل.اومد بالای سرم معاینم کرد رو بهم گفت:
-حالتون خوبه؟؟
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چه اتفاقی افتاده!!!
-چیزی نیست یه تصادف جزعی بود!!!
-چی؟؟ تصادف...
-خداروشکر حالتون خوبه...استراحت کنید...
بعد از مدتی علی اومد داخل اتاق...
علی_زهرا؟؟؟زهرا حالت خوبه؟
-علی تویی...
-آره منم!!
-من تصادف کردم؟؟؟
-آره وقتی داشتی از خیابون رد می شدی یه ماشین با سرعت زد بهت ولی خدارو شکر زود رد شدی و تصادفت جزعی بود...
یادم اومد!!!
-علی...علی...
-چی شده...
-هانیه...یادمه اونم تصادف کرد علی...
-آروم باش...
-اون کجاست؟؟؟
-وقتی ماشین اولی بهت زد ماشین دومی با سرعت زیادی داشت حرکت می کرد نتونست سرعتشو کنترل کنه بخاطر همین مسیرش منحرف شدو...
-بگو...
-خورد به هانیه و هانیه هم با سرعت پرت شد یه طرف دیگه....
-علی...علی...علی هانیه کجاست...حالش خوبه؟؟؟؟
-تو چرا انقدر نگرانشی زهرا!!!!!اون باعث شد تو تصادف کنی اون آدمی که با ماشین بهت زد از آدم های خود هانیه بود...
انگار آب یخ ریختن رو تنم ولی گفتم:
-علی مهم نیست...حال هانیه چطوره...؟؟؟؟
ادامه دارد ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای ❣
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🔅 #پندانه
✍ انسانیت سخت نیست
🔹مرد جوانی پدر پیری داشت که در بستر بیماری افتاد. چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او را در گوشه جادهای رها کرد و از آنجا دور شد.
🔸پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید.
🔹رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و فرار از دردسر، روی خود را بهسمت دیگری میچرخاندند و بیاعتنا به پیرمرد نالان، راه خود را میرفتند.
🔸شخصی از آن جاده عبور میکرد. به محض اینکه پیرمرد را دید، او را بر دوش گرفت تا به بیمارستان ببرد و درمانش کند.
🔹یکی از رهگذران به طعنه به او گفت:
این پیرمرد فقیر و بیمار است و مرگش نیز نزدیک، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو باعث تغییری در اوضاع این پیرمرد میشود. حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟
🔸آن شخص به رهگذر گفت:
من به او کمک نمیکنم، من دارم به خودم کمک میکنم. اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه روی به آسمان برگردانم و در محضر خالق هستی حاضر شوم؟ من دارم به خودم کمک میکنم.
🍁🍂❤️🍁🍂