ساعت وتلنگر👌
میدونید چرا اسم عقربه های ساعت رو عقربه گذاشتند؟
⏰چون با هر دقیقه ای که میگذره بهت نیش میزنه که یک دقیقه از عمرت بی یاد خدا سپری شد
⏰چون یه دقیقه از دنیا دور به آخرت نزدیک تر شدی چه عملی داریم واسه اون روز
⏰چون با هر نیشش تو رو یاد محبوبه حقیقی بندازه
⏰چون با هر نیشش بگه که ای از دنیا بیخبر وقتت در غفلت گذشت در نافرمانی خالق گذشت
⏰چون تو رو یاد مار وعقرب
قبر بندازه
⏰چون بهت یاداوری کنه که دنیا در حال زوال ونابودیه
آره ....
معنی عقربه های ساعت یعنی از این پس به فکر شو قبل از این که عقربای قبر تو رو از خواب غفلت بیدار کنن.
خدایا به تو پناه میبریم از عذاب های قبر.....
🌿🍁🍂🍁🌿
20.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عجب دعای قشنگی.حتما بنویسید تو جانمازهاتون بزارین که هر روز بخونید.
خیلی برکت داره.😊👌👌
حتماً ببینید و برای عزیزانتون ارسال کنید!👏
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌امام زمان (عج) چه زمانی ما را دعا می کنند...
#امام_زمان♥️
#استاد_دانشمند🌱
🥀العجل، یا منتقم فاطمه🥀
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْبحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها🖤🍃'
📳 فساد "رخ داده" یا "کشف شده"؟ "۱۴۰۰" بوده یا "۹۸ تا ۱۴۰۱"؟
🔻اگه انصاف داشتی میگفتی این قضیه مال 98تا 1401هست و دلیل کشفش هم حساسیت این دولت به فساد هست
-چای دبش از سال ۱۳۹۸ حدود ۳.۴ میلیارد دلار ارز جهانگیری گرفته و ۱.۴ میلیارد دلار رو رفع تعهد نکرده! حالا چکار کنیم قربان؟
+ کی گزارش این فساد رو داده؟!
- خودِ دولت رئیسی به قوه قضائیه فرستاده
+ باشه، پس تیتر بزن «بزرگترین فساد تاریخ ایران در دولت رئیسی»
- چقدر شما هفتخطید قربان
⁉️ دولت سیزدهم چگونه چرخه فساد ۳.۵ میلیارد دلاری واردات چای را متوقف کرد؟
✅ اصل ماجرا: یک شرکت خاص ۳ میلیارد و ۳۷۰ میلیون دلار برای واردات چای گرفته اما بخشی از ارزها را در بازار آزاد به مبالغ بالاتر فروخته و برای ۱ میلیارد و ۴۰۰ میلیون دلار آن هم اصلاً هیچ کالایی وارد نشده است؛
✅ بر اساس اسناد، شرکت مذکور از سال ۱۳۹۸ تا ۱۴۰۱ مجموعاً معادل ۳.۳۷۰ میلیون دلار ارز نیمایی دریافت کرده که از این مبلغ حدود ۱ میلیارد و ۴۷۲ میلیون دلار تأمین شده برای ماشین آلات و مابقی برای واردات چای بوده اما این ارز را در بازار آزاد به مبالغ بالاتری فروخته است!
✅ اساساً کشف و برخورد با این فساد ارزی از درون دولت و با دستور معاون اول رئیسجمهور آغاز و ورود به موقع بازرسی ویژه ریاست جمهوری به پرونده، موجب جلوگیری از تداوم پرداخت ارز نیمایی به شرکت مذکور و ارجاع آن به مرجع قضایی شده و در حال رسیدگی است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#باطن_برزخی
آیت الله حسن زاده آملی رحمت الله علیه
قهربودیم درحال نمازخوندن بود.
نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم.
کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن
ولی من بازباهاش قهربودم!
کتابو گذاشت کنار بهم نگاه کرد و گفت:
غزل تمام،نمازش تمام، دنیا مات
سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!
بازهم بهش نگاه نکردم
اینبارپرسید: عاشقمی؟
سکوت کردم..
گفت:
عاشقم گر نیستی لطفی بکن نفرت بورز
بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم میکند
دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟
گفتم:نه
گفت:
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری....
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
زدم زیرخنده، و روبروش نشستم
دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه...
بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم.. خداروشکرکه هستی ..
(روایت عاشقانه از همسر شهید عباس بابایی)
شهیدعباس بابایی در روز۱۴ آذر سال۱۳۲۹چشم به جهان گشود🕊🌹
برای توسل به شهید عزیزمون ۱مرتبه سوره یاسین میخونیم و هدیه میکنیم به شهید عباس بابایی...
پروانه های وصال
#قسمت_چهـــل و دوم ♥️عــشــــق پـــــایــــدار♥️ دردی سخت وجانکاه بود اما وقتی به این فکر میکردم ک
#قسمت_چهــــل_وسوم
♥️عــــشـــق پـــــایــــدار♥️
سال سوم دانشگاه بودم,امروز قراربود سرکلاس یه استاد جدید بیاد,ترم بالاییهاخیلی ازسختگیریش تعریف میکردن,
ناخوداگاه ازش میترسیدم...
بعداز دقایقی انتظار کشنده
بالاخره اقا تشریفشون را آوردند... خیره شدم بهش پلک نمیزدم اخه تصورات من کجا واین اقا کجا!!!!
وای خدای من اینکه خیلی جوون بود ,چقدم خوشتیپ وخوش پوش..
استاد بدون توجه به دانشجوها پشت میزش جاگیر شد وبی معطلی گفت:
بهروز خانزاده هستم,سرکلاس من از مزه پرونی ,بی نظمی,غیبت و.... خبری نیست.
حالا یکی ,یکی خودتون رامعرفی کنید..
بچه ها خودشون رامعرفی کردندتانوبت من شد,معصومه کریمی هستم.وچون تنها چادری کلاس بودم ,سرم راکه بلند کردم با لبخندی که فک کنم به چهره ی جدیش نمیومد مواجه شدم.
همیشه گوشه ی کلاس بغل دیوار جای من بود,با دخترای کلاس خیلی نمیجوشیدم چون از پوشش وحرکات سبک سرانه خوشم نمیومد.آهسته میومدم وآهسته میرفتم،یه جورایی همه فکر میکردند تافته جدا بافته ام واین روز اول جلسه ای که با خانزاده داشتیم شد شروع یک ماجرایی شیرین..
یک روز از خواب پاشدم,دیدم برف همه جا راگرفته,تواین سرمای شدید,فقط اغوش گرم پتو میچسپید ,ولی امروز روز غیبت نبود چون بااستادخانزاده داشتیم ,اگه نمیرفتم تا دماراز روزگارمون نمیکشید ول کن نبود.
رفتم دانشگاه یه ده دقیقه ای رودیر رسیدم ,خدا خدا میکردم استاد سرکلاس نرفته باشه..
بدو تو راهرو میرفتم که خوردم به جلوییم اگر نگرفته بودم نقش زمین میشدم,همونطورکه سرم پایین بود(اخه همیشه زمین رامیدیدم عادت نداشتم به طرف روبه روم خصوصا اگرمرد بود نگاه کنم)گفتم :بببخشید به خداعجله داشتم,تقصیر خانزاده است ,اگردیدیدش بگین خسارت راپرداخت کنن...
حرکت کردم که برم,ازپشت سرم داد زد,صبر کن ببینم,خسارت راازکدوم خانزاده بگیرم؟!
وای چقد صداش اشنا بود ,برگشتم نگاه کردم ,واییییی بلا به دور این که خوده استاد خانزاده بود,یعنی بدشانسی تا این حد؟؟
ازخجالت اب شدم وخودم رابدو به کلاس,رسوندم,اه نصف کلاس خالی بود ,مثل اینکه خیلیا رختخواب گرم رابه خانزاده ترجیح داده بودن,جای منم گرفته بودن نامردا..
اخرین ردیف خالی که کسی توردیف نبود نشستم.
به به وقتی کسی نباشه چقدددد ادم راحته هاااا
استاد وارد کلاس شد,همینطور که زیرچشمی بچه هارا نگاه میکرد وجواب سلام میداد,چشمش به من افتاد که تک وتنها وغریبانه اون عقب نشسته بودم,یه جوری گوشه ی لبش بالا پرید اما جلو خنده اش را گرفت,یه جورایی حس میکردم نقشه ای تو سرش داره....
ادامه دارد...
#براساس واقعیت
▪کُپی برداری بدون نام نویسنده حَرام اَست▪
💦⛈💦⛈💦⛈
پروانه های وصال
#قسمت_چهــــل_وسوم ♥️عــــشـــق پـــــایــــدار♥️ سال سوم دانشگاه بودم,امروز قراربود سرکلاس یه اس
#قـــسمتــــ_چــهـــل_پنجم
♥️عــــشـــق پــــایـــدار♥️
از آنروز به بعد استاد خانزاده یه جورایی همیشه سربه سرم میذاشت,یادمه جلسه ی بعدیش,برخلاف همیشه, اخرین صندلی گوشه ی کلاس,نشستم.
استادداخل که شد بعداز سلام وعلیک, انگاری یه چیزی گم کرده بود ,توصندلیا هی چشم میانداخت ,تا اینکه نگاهش به من افتاد ,یه لبخند زدوکله اش راتکان داد همونطورکه یه برگه ی آچار دستش بود ,اشاره کرد به من وگفت :به به خانم کریمی ,میخواد چی ازانگشتان هنرمندت فوران کنه که گوشه ای ترین جای کلاس راانتخاب کردی؟؟
راستش رابگو چی تومغزت میگذره که رفتی آخرنشستی, بیا بگیر این برگه را روی این برگه یادداشتهای جنابعالی,جالب ترمیشن....
اونایی که جلسه ی قبل حضورداشتن ,ناگهان زدن زیرخنده...
پسره ی خودشیفته منو توکلاس گاو پیشونی سفید کرده بود
خلاصه باهرجان کندنی بود اون ترمم تمام شد,پشت دستم را داغ کردم که دیگه باخانزاده ,کلاس برندارم،که انگار خانزاده متوجه این نیتم شده بود واشی برام بار گذاشته بود که یک حلب روغن روش چشمک میزد اخه
آخرین امتحانم راکه مزین به قیافه ی استادخانزاده بود دادم,بین امتحان استاد خانزاده, امدبالا سرم وگفت:امتحانت رادادی ,چندلحظه ازوقت گرانبهات رابه من بده ,کارواجب دارم
باتعجب نگاش کردم
یک دفعه برگشته میگه:چیه خوش تیپ ندیدی؟
وااااا این چرا اینجوری گفت؟مگه من باهاش شوخی دارم؟!!
یعنی چکارم داره؟!
شاید میخواد برا خاطر اون نقاشیه نمره ام راکم کنه؟!!!
نه بابا خیلیم دلش بخواد...
یعنی چکارم داره؟
خداازت نگذره, خانزاده ,جواب تمام سوالات ازذهنم پرید.
دانشجوها که رفتند,برگه رادادم وگفتم:بفرمایید ,امرتون؟؟
اخه خودتون میدونید که وقتتتم گرانبهاست...
خیلی ساده وراحت گفت:ادرس خونه؟؟
من:بببببله؟؟
استاد:الان زوده, برای بله گفتن
من:ببببله؟؟
استاد:دختر خوب,ادرس خونه تان رالطف کنید تا با خانوادم برا امر خیر مزاحم خانوادت بشم
وااای این چقددد راحته,یعنی داره خواستگاری میکنه؟
خاک توگورم کنن ,الان چی بگم؟!!
استاد:چی شد؟ ادرستون را یادت رفته؟؟
حالا فکرات رانکن ,ادرس بده وقت برای فکر کردن, زیاده
گفتم:ب ب ببخشید استاد من یه کم غافلگیر شدم
استاد:میدونم... اگر مشکلی ندارید ,قبلش یه کم باهم صحبت کنیم؟
گفتم:نه,,نه,,نه...ادرس میدم.
اخه درست نیست اینجوری,دوست دارم ,مادرمم باشه...
استاد:احسنت,همین حجب وحیات توچشم میزنه,خوشا به حالت که مادر بالا سرته.....
از حرفش یه کم دلم گرفت,طفلکی.......
ادرس خونه را دادم اما گفتم باید قبلش به مادرم بگم .
قرار شد فردا زنگ بزنه وتاریخ تشریف فرماییشون رابه,قم ,اعلام کنم.
فوراخداحافظی کردم وبا دستپاچگی از کلاس زدم بیرون,اما استاد بالبخندی دخترکش ,بدرقه ام کرد
ادامه دارد.......
#براساس واقعیت
▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪
💦⛈💦⛈💦⛈
نویسنده #طاهره_سادات_حسینی