پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۲ #قسمت_چهل_دوم 🎬: رقیه با شتاب به طرف اتاقها که داخل راهرویی در پشت آشپزخان
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۴۳
#قسمت_چهل_سوم 🎬:
بالاخره با کمک اون آقا که به نظر می رسید کمی عربی هم بلد باشه، عباس به بیمارستان رسید.
رقیه خانم هنوز بیهوش بود و عباس با دستپاچگی از ماشین پیاده شد تا برای بردن رقیه به داخل ساختمان بیمارستان، تختی ،چیزی بیاورد و اصلا متوجه نشد که آن آقای راهنما، بی صدا از ماشین پیاده شد و در گوشه ای پنهانی کمین گرفت و انها را زیر نظر گرفت.
بالاخره بعد از گذشت چند ساعت، رقیه خانم که دچار افت فشار شده بود و حالا به کمک سرم و دارو حالش بهتر شده بود با عباس و ننه مرضیه که خیلی نگران رقیه خانم بودند از بیمارستان بیرون آمدند.
همه سوار بر ماشین شدند، عباس همانطور که سعی می کرد نگاهش را بدزدد سرش را به عقب برگرداند و گفت: کجا برم؟!
رقیه اه کوتاهی کشید و گفت: منو ببر توی همون خونه، باید جم و جور کنم و ببینم خبری از محیا میشه یا نه؟!
عباس چشمی گفت و حرکت کرد و سعی می کرد تا تمرکز کند و به یاد اورد که به کدام طرف باید برود و متوجه نبود که همان مرد راهنما، پشت ترک موتوری، سایه به سایه آنها حرکت می کند.
بالاخره به خانه رسیدند و رقیه با حالی نزار وارد ساختمان شد، نگاهی ناامیدانه به هال انداخت، همه چیز مثل قبل بود و بعد در حالیکه زیر لب نام محیا را تکرار می کرد به طرف اتاقها رفت و در هر اتاقی را که باز می کرد همزمان دخترش محیا را صدا می کرد.
اما محیا نبود، انگار که هیچ وقت در انجا نبوده..
رقیه خودش را به هال رساند و مثل مرغ سرکنده اینطرف و ان طرف می رفت، ننه مرضیه هم مانند مادری مهربان به دنبالش روان بود.
عباس که نگرانی رقیه، مانند خنجری قلبش را می شکافت با نگاهش حرکات انها را دنبال می کرد.
ننه مرضیه به عباس اشاره کرد تا لیوان آبی از آشپزخانه بیاورد، عباس نزدیک در آشپزخانه رسید که همه با صدای زنگ تلفن در جای خود میخکوب شدند.
رقیه هراسان به سمت تلفن گام برمی داشت که پایش به لبهٔ قالی ابریشمین گرفت و تلو تلو خوران به جلو پرت شد و دستش را به میز تلفن گرفت تا سرنگون نشود و گوشی را برداشت.
از ان طرف خط صدای پر از التهاب محیا در گوشی پیچید: الو! مامان! کجایین؟! چقدر من زنگ بزنم و خودم را بالا و پایین بزنم؟! چرا گوشی را بر نمیداری؟! نمی دونی قلبم اومد تو دهنم؟!
رقیه نفس راحتی کشید وگفت: تو یکهو کجا رفتی؟! نمی گی با دل من چه می کنی؟ الان کجایی؟! بیا خونه، من تازه از بیمارستان اومدم..
محیا که از استرس صداش می لرزید گفت: بیمارستان؟! آخه برای چی؟! نکنه همون بیماری قلب قدیمی؟! الان چطوری مامان؟
رقیه نفسش را بیرون داد وگفت: به خیر گذشت، جواب سوالاتم را ندادی
محیا همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت: خدا منو بکشه که به خاطر من اینقدر زجر نکشی، آخه خودت اوضاع خونه را دیدی، اگر اونجا می موندیم حتما یه اتفاق بدی می افتاد، پس مهدی بهم گفت سریع از خونه خارج بشیم، الانم هتل هستیم.
رقیه که انگار می خواست حرفی بزند و از برخورد محیا می ترسید با تردید گفت: محیا جان! میگم بهتر نیست مهدی را فراموش کنی، چیزی نشده، یه خطبه عقد خوندن که میگیم باطلش کنن...
با این حرف هق هق محیا تبدیل به گریه صدا دار شد..
رقیه که محیا تمام زندگیش بود با دستپاچگی گفت: گریه نکن عزیزم، اگر واقعا اینقدر دوستش داری، من حرفم را پس می گیرم، خوشحالی تو خوشحالی منم هست، فقط بگو برنامه تون چیه؟!
محیا کمی آرام گرفت و گفت: فعلا هتل هستیم، قرار شده مهدی یه اتاقی چیزی پیدا کنه و یه مدت پنهانی زندگی کنیم تا آبا از آسیاب بیافتن، بعدم که همه قبول کردند ما زن و شوهریم،میام پیشت، الان شما چکار میکنی؟ مامان توی اون خونه درندشت تنها نمونی هااا، عباس و ننه مرضیه را نگه دار پیش خودت...
رقیه نگاهی به ننه مرضیه کرد و گفت: من تصمیم خودم را گرفتم، می خوام برم خونه خودمون پیش مهمانانمون، تو که نیستی، دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی بیافته...
ادامه دارد...
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۳ #قسمت_چهل_سوم 🎬: بالاخره با کمک اون آقا که به نظر می رسید کمی عربی هم بلد
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۴۴
#قسمت_چهل_چهارم 🎬:
رقیه خانم با کمک ننه مرضیه، همان شب تمام خانهٔ مرحمتی آقا مهدی را جم و جور کرد و به همراه آقا عباس و مادرش راهی خانهٔ خودش شد و قرار بر این شد که محیا مدام تلفنی با او در تماس باشد و کلید این خانه را آقا مهدی در یک فرصت مناسب بیاید و از آنها بگیر یا کسی را بفرستد تا این کار را انجام دهد.
روزها در پی هم می آمد و می گذشت، ننه مرضیه نماز صبح و ظهر و شب را در حرم می خواند و خود را غرق در شیرینی زیارت امام غریب می کرد.
عباس با سرمایه ای که داشت، حجره ای در بازار مشهد راه انداخته بود و کما بیش هم فارسی یاد گرفته بود و اندک اندک پرده از راز دلش برداشته بود و رقیه هم مسائل را بالا و پایین می کرد تا به یک تصمیم نهایی برسد، اما ته دلش مهر عباس را به دل گرفته بود، چون او را فرشتهٔ نجاتی می دانست که مولا علی سر راهش قرار داده بود و حضرت علی بن موسی الرضا هم مهر تایید بر ارادت عباس و مادرش به اهل بیت زده بود، پس نمی خواست جواب رد به خواستهٔ عباس بدهد.
انگار گلیم بخت رقیه را طوری بافته بودند که می بایست همراه زندگی اش در هر زمان، یک مرد عراقی باشد، ولی لازم بود قبل از اینکه به عقد عباس در آید، در فرصتی مناسب، جایی دخترش محیا را میدید و او را نیز در جریان می گذاشت تا محیا احساس نکند که مادرش چیزی را از او پنهان کرده، اما الان چند ماه بود که فقط تلفنی با محیا در ارتباط بود، نه محیا و نه مهدی به این محله نیامده بودند، انگار که واقعا همچی زوجی وجود نداشت.
رقیه، سعی می کرد با اقدس خانم، همسایه دیوار به دیوارش، رو در رو نشود اما اقدس خانم کل محله را پر کرده بود که دختر دو رگهٔ این زن اهوازی، قاپ پسرش را دزدیده و او را از کار و زندگی انداخته، رقیه سعی می کرد این حرفها را نشنیده بگیرد، اما سخت بود.
صبح زود بود، رقیه داخل اتاق خودش، روبه روی آینه بزرگ با قاب نقره که روی دراور چوبی گذاشته بود، مشغول شانه زدن مویش بود که چند تقه به در خورد و صدای پر از التهاب عباس بلند شد:
رقیه خانم! مادرم، ننه مرضیه...
رقیه هراسان از جا بلند شد و...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۴ #قسمت_چهل_چهارم 🎬: رقیه خانم با کمک ننه مرضیه، همان شب تمام خانهٔ مرحمتی آ
رمان آنلاین
#دست_تقدیر۴۵
#قسمت_چهل_پنجم🎬:
رقیه شال عربی را روی سرش انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد و وارد اتاق روبه رویی که در اختیار عباس و مادرش قرار داده بود،شد.
نگاهش به ننه مرضیه افتاد که مانند جسمی بی روح روی تخت افتاده بود؛
کنار تخت ایستاد، دست نیمه گرم ننه مرضیه را در دست گرفت، چند بار او را صدا زد اما جوابی نشنید.
صورت کبود ننه مرضیه نشان از حال بدش داشت و تنها امید رقیه به دیدن حرکات سینه و تنفس او بود.
رقیه که می دانست، عباس اینک بهم ریخته است و باید به گونه ای او را آرام کند؛ گفت: نگران نشو! به نظرم حالش بد نیست،شاید فشارش پایین آمده، شما برو ماشین را روشن کن و بیار جلوی در هال و بعد با کمک هم ننه مرضیه را داخل ماشین میبریم.
چند روز پیش محیا بهم خبر داد که توی یکی از بیمارستان های مشهد مشغول به کار شده، میریم همان بیمارستان، راهش چندان دور نیست.
عباس سری به نشانه باشه تکان داد و از اتاق خارج شد.
ماشین به سرعت از کوچه پس کوچه های شهر می گذشت تا رسید به خیابان اصلی...
عباس همانطور که حواسش به رانندگی بود، مدام نگاهی به عقب که مادرش مرضیه در آغوش رقیه چشمانش را بسته بود می کرد و رقیه هم همانطور که با اشاره دست ادرس بیمارستان را میداد، زیر لب برای شفای ننه مرضیه که همچون مادر دوستش می داشت، صلوات می فرستاد و نه عباس و نه رقیه، متوجه آن نبودند که یک موتور سوار، سایه به سایه در تعقیب آنهاست.
محیا، برای چندمین بار، شماره خانه را گرفت، اما کسی گوشی را بر نمی داشت، نگرانی به دلش افتاده بود و این نگرانی آنچنان زیاد بود که تمام شور و شوق دادن آن خبر خوب را بر باد داد..
محیا برگهٔ آزمایش دستش را نگاهی کرد و بار دیگر شماره خانه را گرفت و همانطور که خیره به حروف انگلیسی درج شده در روی برگه بود، زیر لب گفت: مامان! گوشی را بردار، میخوام خبر مادر شدنم را اول به تو بگم، حتی هنوز مهدی هم نمی دونه، آخه کجایی؟!
در همین حین صدای پرستاری که از پشت به او نزدیک می شد بلند شد: خانم پرستار، خانم محیا عرب زاده، کجایی شما؟!
محیا گوشی را روی تلفن گذاشت و به عقب برگشت و زینب خانم را دید، با لبخند به او گفت: هیچی داشتم یه زنگ...
زینب نگاهش به برگه دست محیا افتاد و گفت: به به! فکر کنم خبرایی باشه، مبارکه خانم..
محیا مانند دخترکی نوجوان لپ هایش گل انداخت و می خواست چیزی بگوید که زینب خانم ادامه داد: محیا جان! یه مریض بد حال وخیم آوردن بیمارستان، همراهش یه خانم و آقاست که خانمه سراغ تو رو می گرفت، راستی اون خانمه خیلی شبیه تو هست...
محیا با شنیدن این حرف، با شتاب به طرف اورژانس حرکت کرد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۴۵ #قسمت_چهل_پنجم🎬: رقیه شال عربی را روی سرش انداخت و به سرعت از اتاق خارج شد
رمان انلاین
#دست_تقدیر۴۶
#قسمت_چهل_ششم 🎬:
محیا خودش را به بخش اورژانس رساند و از همان فاصله مادرش را دید که مانند مرغ سرکنده دور تخت پیرزنی که کسی جز ننه مرضیه نبود می گشت.
محیا زیر لب گفت: مادر...
انگار که از این فاصله، رقیه، صدای دخترکش را شنید و به همان سمت نگاه کرد.
محیا همانطور که برگه آزمایش را داخل جیب روپوشش جا می داد به سمت مادرش حرکت کرد و رقیه آغوشش را باز کرد.
محیا خودش را به بغل خوشبوی مادر سپرد و انگار با نفس های عمیقی که می کشید، می خواست عطر تن مادر را در وجودش ذخیره کند، شاید حسی درونی به او نهیب می زد که ممکن است این آخرین بار باشد که در آغوش مادر خواهی بود و این مادر و دختر اصلا متوجه نگاه مرموزانه مردی که کمی آنطرف تر آنها را دید میزد نشدند، مردی که نیشخندی روی لب داشت و زیر لب میگفت: بالاخره پیدایش کردم.
رقیه بعد از چند دقیقه، محیا را که به شدت گریه می کرد از خود جدا کرد و همانطور که با انگشت های ظریفش، قطرات اشک را از گونهٔ محیا پاک می کرد؛ گفت: گریه نکن دخترم که وقت گریه نیست، اصلی دلیلی برای گریه نداری، خدا را شکر هنوز سالمیم و همدیگه را داریم و بعد اشاره به ننه مرضیه که حالا پزشک اورژانس بالای سرش بود کرد و گفت: تو رو خدا هر کار میتونین برای ننه مرضیه کنین، می دونی که اینها اینجا غریبند، جز خدا و امام غریب و بعدش خودمون کسی را ندارن...
محیا حرف مادرش را نصف و نیمه گوش کرد و خود را نزدیک دکتر رساند، بعد از چند دقیقه، دستور انتقال ننه مرضیه را به بخش مراقبت های ویژه دادند.
محیا همراه تخت ننه مرضیه حرکت می کرد و عباس و رقیه هم با چشمانی پر از اشک آنها را بدرقه می کردند.
یک ساعتی از آمدن آنها به بیمارستان می گذشت که محیا خود را به راهروی بخش رساند و روی نیمکت کنار مادرش نشست و آهسته گفت: مامان! وضع ننه مرضیه خیلی خوب نیست، فشارش مدام بالا و پایین میشه، اصلا نمیتونیم ثابت نگهش داریم، الان هم بهوش اومدن و در همین لحظه عباس که نگرانی از حرکاتش می بارید و کنار پنجره ایستاده بود و زیر لب ذکر می گفت، متوجه حضور محیا شد و خود را به او رساند و گفت: چی شد محیا خانم؟ مادرم حالشون چطوره؟!
محیا از جا بلند شد، لبخند کمرنگی زد و گفت: فعلا خطر کمتر شده، ننه مرضیه هم الان بهوش اومدن و می خوان مامان رقیه را ببینند..
رقیه مانند فنر از جا بلند شد و گفت: چرا زودتر نگفتی، واقعا می خواد منو ببینه؟!
محیا سری به نشانه تایید تکان داد و عباس در حالیکه سرش پایین بود گفت: میشه منم ببینمشون؟!
محیا نگاهی به مادرش کرد و با اشاره به او فهماند که پیش ننه مرضیه برود و رو به عباس گفت: صبر کنید، انگار ننه مرضیه می خواد تنها مامانم را ببینن، شاید یه حرف خصوصی دارن، اجازه بدین مادرم که بیرون امد شما برین داخل...
عباس که انگار چاره دیگری جز صبر کردن نداشت، آه کوتاهی کشید و دوباره به کنار پنجره پناه برد و محیا هم به طرف اتاقی که ننه مرضیه در انجا بود رفت، خیلی کنجکاو بود بداند که ننه مرضیه در این زمان که انگار آخرین نفس هایش را می کشید چه رازی را می خواهد در گوش مامان رقیه زمزمه کند.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_بیست_ششم 🎬: حالا موسی به قصر وارد شده بود، دل مادرش یوکابد
#داستان_واقعی
#روایت_انسان
#قسمت_سیصد_بیست_هفتم🎬:
با ورود موسی به کاخ، شبکه مومنانه حذقیل جان تازه ای می گیرد و انسجام و نشاط آن بیشتر می شود چرا که آن ها نسبت به این که این نوزاد همان منجی بنی اسرائیل است مطلع بودند.
از این رو شبکه حذقیل شروع به جذب افراد جدید و گسترش خود می کند و ارتباطات خود را با بنی اسرائیل که اینک آن ها نیز برای خود یک شبکه مخفی ساخته بودند بیشتر می کند.
گسترش شبکه مومنان در کاخ علاوه بر این که برای شان فرصت خوبی به حساب می آمد، موجب حساسیت
بیشتر شبکه هامان شد؛ همچنین امکان لو رفتن حذقیل و شبکه او و کسب مدرک کافی علیه آنان را بیش از پیش آسان می کرد.
حضرت موسی در کاخ بزرگ شد و علاوه بر این که محبوب بزرگان و عقلاء کاخ قرار گرفت نظراتش نیز مورد پذیرش آنان واقع شد و از طرفی همانطور که گفتیم با پشتیبانی حضرت موسی از قشر مستضعف جامعه پایگاه مردمی خوبی در بین مردم شهرهای مختلف داشت.
حضرت موسی باید بیاموزد که در چنین شرایطی، کاملا مخفیانه عبادات و پرستشش را انجام دهد.
قرآن می فرماید: و هنگامی که موسی به سن رشد و استواء کامل رسید ما به او حکم و علم را عطا کردیم. به گفته برخی، موسی در این زمان در سن هیجده سالگی قرار داشت. طبق این آیه می توان گفت تمام حالاتی ،عزت
و احترام، عقالنیت، عبادت مخفیانه و...را که یوسف نبی در سنین نوجوانی در کاخ عزیز مصر داشت، اینک موسی نیز در کاخ فرعون دارد.
علاوه بر این که حضرت موسی در جایگاه ولیعهدی قرار دارد، و همین مساله موجب می شود تا در کنار قدرت عقلانی اش امکان اعمال قدرت در برخی از بخش ها و راه انداختن برخی از عملیات ها را هم داشته باشد. به همین خاطر هنگامی که موسی برای بازدید از شهر وارد آن می شد، از محرومین و مستضعفین در مقابل ظلم و آزار قبطیان دفاع می کرد. همچنین قوانینی وضع کرده بود تا ساعت کاری بردگان و کارگرها کمتر و خدماتی که به آنان داده می شود بیشتر باشد. به همین خاطر حضرت موسی در بین طبقه مستضعف جامعه کاملا محبوب بود
از طرف دیگر به همان اندازه نزد قبطیان منفور بود، چرا که آن ها سال های سال بر بنی اسرائیل حکمرانی
داشتند و نسبت به آنان هر ظلم و ستم و آزار و اذیتی را که می خواستند به راحتی روا می داشتند اما اینک با
حضور ولیعهد تمام اختیارات آن ها تحت الشعاع گرفته بود.
هر روز مجموعه ای از گزارش هایی علیه موسی، توسط بدنه ی قبطیان و همچنین شبکه هامان به فرعون داده می شد.
اما هیچکدام از این گزارش ها باعث نمی شد تا فرعون علیه موسی دست به اقدام خاصی بزند؛ چرا که فرعون از محبوبیت موسی نزد مردم و اقدامات مردم پسند او آگاه بود و این محبوبیت در نهایت به نفع دستگاه حکومت فرعون تمام می شد. هرچند که موسی طبقات مستضعف جامعه را به سمت خود دعوت می کرد و شیوه اداره ی او با شیوه جبارانه فرعونی متفاوت بود اما به هر حال این محبوبیت موسی نزد محرومین و طبقات مختلف اجتماعی باعث محکم تر شدن پایه های حکومت می شد. روش مسالمت آمیز موسی موجب استحکام حاکمیت فرعونی است؛ به همین خاطر فرعون به بدگویی های درباره موسی هیچ اعتنایی نمی کند.
اما به هر حال هردو جریان مخالف موسی، سعی در اضافه کردن و نو کردن پرونده های علیه موسی و تخریب وجهه او نزد فرعون دارند.
علاوه بر آن که هامان هنوز هم به شخص موسی مشکوک است و در آینده نزدیک اخباری به گوشش میرسد که مطمئن می شود موسی همان منجی بنی اسرائیل است اما هنوز هیچ مدرک و سندی برای ارائه به فرعون
ندارد و از این مساله سخت رنج می برد.
حتی عده ای از قبطیان به فکر ترور موسی افتاده بودند و چند باری هم تلاش کردند که موسی را ترور کنند اما اراده ی خداوند بر آن تعلق گرفته بود که موسی بماند و مردمی را نجات دهد پس آنها در نقشه ی ترور موفق نشدند. به همین خاطر حضرت موسی هنگامی که می خواست به شهر برود حتما با جمعی از محافظین وارد شهر می شد.
به هر حال حضرت موسی تا سی سالگی اش به همین منوال در قصر فرعون به سر برد و شبکه حذقیل سعی در محافظت از جان موسی و شبکه هامان سعی در تغییر ذهن فرعون به نفع خودشان علیه موسی را داشتند.
ادامه دارد...
#طاهره_سادات_حسینی
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این پزشک چقدر قشنگ و ساده بیماری کبد چرب را تشریح میکنه و راههای درمان را آموزش میدهد.
#سلامتی #پست_آموزشی #پزشکی
@parvaanehaayevesaal
🔴وحشت صهیونیستها از اجرایی شدن وعده صادق ۳ / جرزوالم پست اسرائیل: سومین فرمانده سپاه در یک هفته اخیر اسرائیل را تهدید به نابودی کرد!
🔷تهدید ژنرال #جباری، سومین بار در یک هفته است که یکی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی اسرائیل را تهدید به نابودی در عملیات «#وعده_صادق ۳ » میکند. #ایران_قوی
@parvaanehaayevesaal
⭕️برنده دیشب مسابقه ۶۰ ثانیه که به طرز بسیار عجیبی تحسین داوران رو برانگیخت هدفش رو از شرکت در این مسابقه فقط بردن جایزه نقدی عنوان کرد که با اون بتونه به کودکان #غزه و #لبنان کمک بکنه!
صبح تا شب صدها ساعت برنامه ماهوارهای علیه نسلZ ما میسازند اما آخرش چیزی که از دهه هشتادیا میبینند اینه: جوانمردی! #انا_علی_العهد
@parvaanehaayevesaal
صدور یک رأی جدید در پروندۀ کرسنت به نفع ایران
🔹براساس اعلام معاونت حقوقی رئیسجمهور، ادعای شرکت #کرسنت مبنیبر مسئولیت شرکت ملی #نفت #ایران در مقابل این شرکت نسبت به خسارات وارد به اشخاص ثالث (شرکتهای طرف قرارداد با شرکت کرسنت) مردود اعلام شد.
@parvaanehaayevesaal
🔴 رابطه اشتیاق ما به امام زمان و اخلاص در بندگی
🔹 در طلب و جستجوی هر چه هستیم آن خواسته، تمام ارزش و وجود ما خواهد بود
🔹 امام عسکری علیهالسلام به امام مهدی ارواحنافداه فرمودند:
🔺 وَ اعْلَمْ أَنَّ قُلُوبَ أَهْلِ الطَّاعَةِ وَ الْإِخْلَاصِ نَزَعَ إِلَيْكَ مِثْلَ الطَّيْرِ إِلَى أَوْكَارِهَا
🔸 بدان، همان گونه که پرنده به سوی لانهاش میرود، دلهای اهل طاعت و اخلاص به سوی تو کنده میشود.
📚 کمال الدین، ج۲، ص۴۴۴
🔵 میزان اشتیاق ما به حضرت ولی عصر ارواحنافداه ، نشان دهنده میزان مطیع بودن و خالص بودن ما در عرصه بندگی است.
🔹 کسی که نسبت به امام زمان ارواحنافداه اشتیاق ندارد، اعمالش طاعت محسوب نشده و عبادات خالصانهای ندارد.
#امام_زمان #اعمال_منتظران
@parvaanehaayevesaal
♦️ رسانههای صهیونیستی: تلآویو در صدد بمباران مراسم تشییع نصرالله بود
🔹رسانههای اسرائیلی گزارش دادند که ارتش این رژیم احتمال حمله به مراسم تشییع #سید_حسن_نصرالله دبیرکل اسبق حزبالله لبنان را بررسی کرده بود.
🔹️هرتزی هالیوی رئیس ستاد ارتش اسرائیل که روزهای پایانی این پست را میگذراند، اشاره کرده که این حمله در دستور کار ارتش قرار داشته است.
🔹️ طرح این حمله همزمان با آن صورت گرفت که جنگندههای اسرائیلی طی مراسم تشییع در آسمان بیروت گشت زنی کرده بودند. #انا_علی_العهد #سید_مقاومت
@parvaanehaayevesaal