🌷 آیت الله #بهجت (ره) :
✍ ما نمیگوییم معصوم باشید و منصب معصومین (علیهمالسلام) را داشته باشید و ادعای نبوت و #امامت کنید ، بلکه میگوییم پا جای پای معصومین(علیهمالسلام) بگذارید ، نه جای پای دیگران.
👌 ملازم #علما باشید و همیشه روشن باشید و با مطالب مفید ، حیاتبخش و آموزنده سروکار داشته باشید.
📚 در محضر بهجت، ج ١ ، ص ٣٠١
💎 راهکاری برای جبران گذشته
🔻#امام_هادی (علیهالسلام):
❇️ افسوس كوتاهى كارهاى گذشته را با #تلاش در آينده جبران كنيد.
📚 مسند الامام الهادی، ص ۳۰۴
#حدیث.
🌠☫﷽☫🌠
⭕️ شمار زیادی از تماشاگران بازی تیمهای فوتبال ژاپن و کرواسی با پرچم فلسطین در ورزشگاه حاضر شده و حمایت خود را از ملت فلسطین نشان دادند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران #جام_جهانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌠☫﷽☫🌠
🔴در سوریه هم میگفتن کار خود بشار اسد است
🔸حسن شمشادی خبرنگار سابق ایران در سوریه در زمان داعش :
روزی روزگاری تو سوریه مردم همین اقدامات رو میگفتن کار خودِ حکومت و بشار اسد، تا وقتی که شمشیر داعش رو زیر گلوی خودشون دیدن و حس کردن..
#لبیک_یا_خامنه_ای
#پایان_مماشات
#حجاب بهانه است🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🌺 توصیه آیت الله ناصری (ره) در آخرالزمان
🤲🏻دعا برای #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فراموش نشود.
تا پای جان #برای_ایران
#ایران_قوی✌🏻
.
⁉️ آیا گشت ارشاد تعطیل شده است؟
🔸برخی رسانههای خارجی با استناد به نقل قولی از دادستان کل کشور مدعی شدند گشت ارشاد در ایران تعطیل شده است.
🔸دادستان کل کشور در یک اظهار نظر و در پاسخ به یک سوال گفته است: گشت ارشاد ربطی به قوه قضائیه ندارد و از همان جایی که درگذشته تاسیس شد از همانجا نیز تعطیل شد.
🔸این اظهار نظر دادستان کل کشور در حالی مطرح میشود که هیچ مقام رسمی در جمهوری اسلامی ایران مساله تعطیلی گشت ارشاد را تایید نکرده است.
🔸حداکثر برداشتی که از کلام حجتالاسلام منتظری میتوان داشت این است که گشت ارشاد از زمان تاسیس مرتبط با قوه قضاییه نبوده است؛ چنانکه دادستان کل تاکید کرده است: قوه قضاییه نظارت خود را برکنشهای رفتاری در سطح جامعه ادامه خواهد داد.
🔸برخی از رسانههای خارجی کوشیدهاند تا این کلام دادستان کل را به معنای عقب نشینی جمهوری اسلامی از مساله حجاب و عفاف و متاثر از اغتشاشات اخیر معرفی کنند. #حجاب #فاطمیه نزدیک است آجرک الله یا #امام_زمان 🖤
⭕️ شمار زیادی از تماشاگران بازی تیمهای فوتبال ژاپن و کرواسی با پرچم فلسطین در ورزشگاه حاضر شده و حمایت خود را از ملت فلسطین نشان دادند.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#برای_ایران #جام_جهانی
🌠☫﷽☫🌠
هرگز
شورشِ غنی علیه فقیر،
شورشِ عقده علیه عقیده،
شورشِ بیوطن علیه وطن،
شورشِ بیریشه علیه ریشه،
شورشِ دروغ علیه حقیقت،
و شورشِ مجازی علیه واقعیت،
پیروز نخواهد شد!!
#لبیک_یا_خامنه_ای نائب بر حق #امام_زمان ادرکنا🥀 #برای_ایران🇮🇷
🍁🍂🍁🍂
استوری های برزو ارجمند تحریک به اعتصاب و بالا بردن پرچم شیر و خورشید که امروز بازتاب گسترده ای داشت.
دیروز به مادرم زنگ زدم. بعد از مرگش، تلفن ثابت خانه اش را جمع نکردیم... نمی خواهم ارتباطمان قطع شود. هر وقت دلم هوایش را میکند بهش زنگ میزنم ...
تلفنش بوق میزند ....
بوق میزند ...
بوق میزند ...
وقتی جواب نمیدهد با خودم فکر میکنم یا برای خرید رفته بیرون یا خانه همسایه است.
الان چند سال میشود هر وقت دلم هوایش را میکند دوباره زنگ میزنم.
شماره "بیرون" را هم ندارم زنگ بزنم بگویم:
"به مادرم بگید بیاد خونه اش دلم براش تنگ شده"
دوست من اگر مادر تو هنوز خانه است و نرفته "بیرون" ، امروز بهش زنگ بزن ...
برو پیشش ...
باهاش حرف بزن ...
یک عالمه بوسش کن ...
صورتتو بچسبون به صورتش ...
محکم بغلش کن ...
بگو که دوستش داری ...
و گرنه وقتی بره "بیرون" خیلی باید دنبالش بگردی ...
باور کنید " بیرون " شماره ندارد!
🍁🍂🍁🍂
#کباب_تابه_ای 🥙 😋
▫️گوشت چرخ شده (ترکیب گوسفند و گوساله) ۴۰۰ گرم
▫️پیاز ۳ عدد درشت رنده درشت شود (کمی از آب پیاز رو بگیرید نیاز نیست کاملا آب پیاز گرفته بشه)
▫️نمک ۱ قاشق مرباخوری
▫️ فلفل سیاه ۱ قاشق چایخوری
▫️زردچوبه ۱ قاشق چایخوری
▫️کاری نصف قاشق چایخوری
🔸گوشت و پیاز و ادویه ها رو با هم مخلوط کنید. نیاز نیست خیلی ورز بدید همین ک ترکیب بشن کافیه ( اضافه کردن ادویه های بالا الزامیس).
میتونید گوشت رو کف تابه پهن کنید و یا مث من از اون سیخ های کوچیک استفاده کنید.
ابتدا کف تابه رو کمی روغن بریزید( نیاز ب روغن زیاد نیست گوشت ک ترکیبی از گوساله و گوسفنده چرب هست) کباب رو ته تابه بزارید وقتی کمی رنگ گوشت تغییر کرد در تابه رو بزارید تا با حرارت ملایم سرخ بشه
#شیرینی_الستین
🍮مواد لازم :🍮
روغن صاف قنادی ۱۶۰ گرم
پودر قند ۷۰ گرم
آرد ۳۰۰ گرم
تخم مرغ ۱عدد
خامه یا بستنی ۲۰ گرم
روغن مایع ۱۰ گرم
وانیل و پودر هل مقداری
🧁طرز تهیه🧁
پودر قند و روغن و بستنی وتخم مرغ و پودر هل و وانیل رو مخلوط میکنیم بعد آرد رو اضافه میکنیم تا خمیر نرمی به دست بیاد
بعد از آماده شدن خمیر را به مدت ی ساعت داخل یخچال قرار دهید تا کمی خنک شود.
در این زمان، مغزی الستین را آماده می کنیم.
من برای مغزی از شیرعسلی و پودر نارگیل و پودر پسته استفاده کردم باهم مخلوط کردم تا حالت خمیری بشه و چشمی ریختم
بعد از یک ساعت خمیررا داخل همزن ریخته وروغن مایع را افزوده تا خمیری نرم بدست بیاید.
خمیررا بین دو تا نایلون به کمک وردنه باز میکنیم کاتر میزنیم و از مواد میانی وسط یکی میزاریم و بعدی رو روش میزاریم با دست فیکس میکنیم
تو فر ۱۶۰ درجه به مدت ۲۵ دقیقه میزاریم بپزه درجه و زمان حدودی هست مغزی این شیرینی را نسبت به ذائقه خود می توانید تغییر دهید.
شل یا سفتی مغزی هم به خودتان بستگی دارد، بعد از فر هم با شکلات سفید بن ماری روش رو پوشش دادم.
#آشپزی
°〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
#پودینگ_میوه_ای
.
👈مواد لازم:
👈 مواد لازم:
۱ لیتر شیر
۱ لیوان شکر
۱ لیوان آرد
۱ و نیم قاشق چایخوری عصاره وانیل
۱ نارنگی
۱ کیوی
۳-۴ توت فرنگی
.
👈دستور تهیه :
اول از همه میوه ها را نازک برش دهید. دور ظرف را خیس کرده و آب آن را خارج کنید. میوه ها را مرتب بچینید.
حالا پودینگ را بپزید. شیر، شکر، آرد و عصاره وانیل را در یک قابلمه ریخته و روی حرارت قرار دهید تا زمانی که شروع یه جوش زدن کند. در این مدت مواد را تند تند هم بزنید. سپس به مدت ۲-۳ دقیقه دیگر هم بزنید تا کمی قوام بیاید و از روی حرارت بردارید. سپس آن را با ملاقه روی میوه ها بریزید و اجازه دهید کمی خنک شود. وقتی پودینگ به دمای اتاق رسید، آن را داخل یخچال بگذارید و حداقل ۲ ساعت صبر کنید. سپس آن را روی بشقاب سرو برعکس کنید.
#آشپزی
°〰🌮〰🍲〰🥧〰🍝〰🍾〰°
پروانه های وصال
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 39 🕹مثلاً تست میذارن، چند تا دانش آموزی که "یه کمی گرسنه هستن" رو
#اهداف_دنیایی_مبارزه_با_هوای_نفس 40
🚫 توی این آزمایش بیشتر بچه ها گوش نمیدن و شیرینی ها رو میخورن!
🔺بعضیا یه کمی صبر میکنن، بعد شیرینی ها رو میخورن!
🔰اما یه عده هم هستن که دست به شیرینی ها نمیزنن و تا آخرش صبر میکنن
🌺💢🔸🌺
🖲 بعد از آزمایش های متعددی که میشه و زندگی اون بچه ها رو طی سال های طولانی رصد میکنن
👈به این نتیجه میرسن که؛↓
اون بچه هایی که دست به شیرینی نزدن
و در واقع #خود_کنترلی بیشتری داشتن
توی زندگیشون موفق تر بودن💖🏅
🌱 هرچند "آی کی یو" اونا پایین تر بوده باشه
✅🔷🎗➖🎨🌷
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق #رمــــــــــان #طعـــــم_سیبـــ به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦🌹#مریم_سرخه_ای🌹
قسمٺـــــ هفدهــــــــــم:
#بخش اول:
چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم.
بعد نیلوفر رو به من گفت:
-باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه.
ابروهامو دادم بالاو گفتم:
-بریم😒
حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن...
را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم.
هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم:
-خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟
نیلوفر لبشو کج کرد گفت:
-حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!!
یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم:
-خیلیییی مشکوک میزنیناااا.
نگار با شونش هولم داد گفت:
-ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی!
برگشتم نگاش کردم گفتم:
-خب هیییس بیا منو بزن.
بعد با بچه ها یواش خندیدیم.
بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم.
چونمو دادم بالاو گفتم:
-خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه...
هانیه دستمو گرفت بااخم گفت:
-بیا بریم.نیومدیم خرید.
بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!!
هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن!
این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و...
از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم.
رستوران و کافی شاپ بود.
قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم...
نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت.
معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد.
من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم.
دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز.
شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
رمانهای عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــق رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ به قلم⇦⇦🌹#مریم_سرخه_ای🌹 قسم
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــق
رمان #طعـــــم_سیبــ
به قلم⇦⇦❣ #مریم_سرخه_ای ❣
قسمٺـ هفدهــــــــــم:
#بخش دوم:
از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روکردم به بچه ها و گفتم:
-این چه کاریه آخه...
یکه دفعه محدثه و سپیده از پشت صندلی اومدن بیرون...روکردم به بچه ها و گفتم:
-شماها دیوونه اید!!!
همشون باهم گفتن:
-تولدت مبارک...
همگی میخندیدیم...قلبم از خوشحالی کم مونده بود دیگه از کار بیفته...خنده هام کم کم تبدیل شدن به اشک البته اشک آمیخته هم با غم...هم با شوق...
روکردم بهشون گفتم:
-واقعا دیوونه اید اخه این چه کاریه باورتون میشه من خودم یادم نبود...
هانیه قیافشو کج و کوله کرد و گفت:
-بله دیگه!!!انقدر فکر یار سفر کرده ای که دیگه ماها رو که هیچ!!!خودتم فراموش کردی...
نیلوفر یه دونه زد تو پهلوی هانیه...
گریم شدید تر شد ولی می خندیدم...
نیلوفر اومد طرفم یه دونه زد توکمرم و گفت:
-بسه دیگه حالا انقدر گریه کن ما کیک رو بخوریم...
خندیدم و اشک هامو پاک کردم نشستم روی صندلی...
یه کیک شکلاتی خیلی زیبا که دورش با اسمارتیز تزئین شده بود روبه روی من بود...
رو کردم به بچه ها و گفتم:
-این بزرگترین و بهترین جشن تولد زندگیم بود...حالا این دیوونه بازیا زیر سر کی بود؟؟؟
همه به نیلوفر نگاه کردن و نیلوفر هم خودشو زد به اون راه...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
رمانهای عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشـــــــق رمان #طعـــــم_سیبــ به قلم⇦⇦❣ #مریم_سرخه_ای ❣ قسمٺـ هفدهــــــــــم:
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ
به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمت هجدهــــــــــم:
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
رو کردم به نیلوفرو گفتم:
-به به ببین چه شاهکاری کرده.
نیلوفر خندید و گفت:
-من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته...
یه دونه زدم رو پاش گفتم:
-این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !!
همگی خندیدیم...
گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک.
نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو.
بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم..
شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم...
بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم...
دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم...
روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت...
روزی که حافظ گفت منتظر باش...
توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه...
خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه...
به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت:
-اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!!
دوباره همگی زدیم زیر خنده...
بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5...
و وقتی به بیستوسه رسید...من شمع ها رو فوت کردم...
همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم:
-بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم.
محدثه گفت:
-نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی...
همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی...
بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم.
بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها.
اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم چشم هامو ریز کردم و گفتم:
-چی خریدی کلک؟؟؟
نیلوفر لبخند زدو گفت:
-بازش کن...
وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم:
-نیلوفر...اخه این چه کاریه!!
بغلم کردو گفت:
-هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه.
-دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا...
کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم...
ادامه دارد...
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
نویسنـــــده:📝
🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
رمانهای عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق رمــــــــــان #طـــــعم_سیبــــ به قلم⇦⇦🌹 #مریم_سرخه_ای
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــــــــــــق
رمان #طعـــــم_سیبـــ
به قلم⇦⇦ 🌹 #مریم_سرخه_ای 🌹
قسمٺـــــ نــــــــــوزهم:
❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣
کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم...
بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود...
یه غروب تولد دلگیر...
بین راه بیشتر بینمون سکوت بود...
من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم...
ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر...
بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک...
میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود...
نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت:
-خوبی؟؟؟؟
برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت:
-میدونم ناراحتی...
جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود...
دوباره گفت:
-روز تولدته خوشحال باش...
این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم:
-چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟
-زهرا یه سوال بپرسم؟
-بپرس!
-دوسش داری؟؟؟
نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم:
-نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد...
نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیدست...
نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت:
-عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی.
-اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه.
-پس مجبوری فراموشش کنی.
اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام...
حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود...
نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت:
-درست میشه همه چی غصه نخور.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
-امیدوارم.
ایستگاه اخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم.
بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه.
جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل.
مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته استکانیش نشسته بود جلوی تلوزیون...رفتم پیشش و پیشونیشو بوسیدم و گفتم:
-سلام مامان جونم.
-سلام عزیزم دیر کردی نگران شدم.
-ببخشید مامانی.بیا ببین چیا برام کادو آوردن.
نشستم پیش مادر بزرگ و کادوهامو دونه دونه بهش نشون دادم و خودم زدم به بی خیالی باید سعی میکردم فراموشش کنم چون مطمئنم اگر این کارو نکنم از پا میفتم اون شب خیلی با مادر بزرگ خندیدیم ولی انقد خسته بودم که زود خوابم برد...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نویسنده:📝
#مریم_سرخه_ای❤
🍂🍃🌸🍂🍃🌺
رمانهای عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹