eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
23.1هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
📚هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید یک روز مرد دنیا دیده ای با پسرش به سفر رفت. در راه نعل اسبی پیدا کردند و به پسر گفت: نعل را بردار شاید به دردمان بخورد. پسر گفت: ما که اسب نداریم به چه دردمان می خورد؟ پدر نعل اسب را برداشت و به پسر هم چیزی نگفت و به راهشان ادامه دادند. در راه به روستایی رسیدند. پدر در کارگاهی نعل اسب را فروخت بی آنکه پسر متوجه شود و با پولش کمی گیلاس خرید و در پارچه ای پیچید. و به راه ادامه دادند. در بین راه هر دو حسابی تشنه شدند و آبی که همراهشان بود تمام شد. در راه از تشنگی زیاد پسر بی حال شد و پدر گفت فاصله ی زیادی تا مقصد نمانده راهت را ادامه بده. گیلاسی را جلوی راه پسر انداخت. پسر فوراً آن را برداشت و خورد و شیرینی آن باعث شد تا به راهش ادامه دهد. پدر یک گیلاس جلوی راه او می انداخت و پسر آنها را می خورد تا به راهش ادامه دهد و قوت می گرفت. پسر از پدر پرسید که این گیلاس ها را از کجا آورده؟ پدر گفت: تو حاضر نشدی برای برداشتن نعل اسب خم شوی اما 20 بار برای برداشتن گیلاس خم شدی این گیلاس از فروش همان نعل اسب به دست آمده به همین دلیل می گویند: هر چیز که خوار آید یک روز به کار آید. ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥 🍓 آموزش کوکو سیب زمینی پنیری🍓 😋 خانوم گلم اسراف کردن معتیش اشپزخونه رو گرم کردن نیست☺️ چند نوع غذا درست کنی بذاری تو سفره، کدبانوگری نیست صرفا خودتو تو اشپزخونه خسته کنی ،همسرداری نکنی هنر نیست ا
6.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
با صدا ببینید🔈 هفتصد گرم مرغ یک عدد پیاز متوسط دو عدد تخم مرغ دو قاشق رب گوجه نمک و فلفل و زردچوبه ♦️در رسپی های اصیل این غذا بدون ترشی تهیه میشه ولی اگه خواستید میتونید از آبغوره بعنوان چاشنی ترش استفاده کنید♦️این غذا با چکردمه ی ترکمنی و ترکی متفاوته و در اصطلاح اسمش رو ازون ها وام داره و در گویش گیلکی به نام چخرتمه معروفه از یکی از همسایه ها که مهمونی های پر تشریفاتی میداد پرسیدم ،چطور میتونی منو باز بذاری برای همه مهمونات غذای مورد علاقه شو بپزی؟ گفتم من مهمون دارم یه مدل غذا میپزم دو مدل بخوام بپزم هلاک میشم گفت عزیزم من از اول هفته تا اخر هفته غذا میپزم فریز میکنم مگه میتونم یه روزه این همه غذا بپزم؟😁 من هنگ کردم گفتم غذای مونده و فریزیری میدی به مهمونات😳 داستان سفره های تشریفاتی اینه ،هم اسراف میکنن هم غذاهای بیات به خورد مهمون میدن😂 ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥 🍓 آموزش اسپاگتی با سس پستو🍓
12.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥🍡🍥 🍓 آموزش پالئو🍓 😋 تخم مرغ ۲ عدد ارد ۳ صفر ۲ پیمانه بکینگ پودر ۱ قاشق عسل ۵ قاشق شیر ۱ پیمانه وانیل نوک قاشق چای خوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷حضرت آیت‌الله (قدس‌سره) درباره کلام علیهم‌السلام معتقد بودند: «سخنانشان بالاتر از سخنان مخلوق و پایین‌تر از سخنان خالق است» و نظرشان بر این بود انسان با خواندن این روایات گویا پای آن بزرگواران حاضر می‌شود. 📚به نقل از مرکز نشر آثار آیت‌الله بهجت
🌷 آیت الله : 💠 در عبارتی آمده است که اهل جاهلیت، این قدر به معتقد بودند که اگر می‌خواستند کسی را مکافات کنند، می‌گفتند: دعا کن که ماه رجب نیاید! و گرنه در ماه رجب(با دعا) تو را نابود میکنم! 💠 یعنی در این ماه رد خور ندارد. 📚 مواعظ آیت الله حق شناس، ج ۲ ص ۵۱
🌷استاد علی : من كه براى خودم به ذنبى معتقد نيستم؛ چون مى ‏بينم هم خوانده ‏ام و هم روزه‏ گرفته ‏ام و هم و هم، ديگر خدا چه چيزى را به من ببخشد و چه غفرانى را براى من داشته باشد؟! من از خدا طلبكار هم هستم ديگر چه جاى عذر خواهى است؟! اما اگر بدانم هر چه جز او مرا حركت داده و هر چه جز او مرا خوشحال كرده و يا رنج داده خسارت من و زيان من و ذنب من و گناه من است، آن موقع ديگر تمام گناه‏‌ها را، و تهمت و زنا و لواط، حساب نمى ‏كنم، كه اين ذنب ‏ها و جرم ‏ها و اين جورها و خيانت ‏ها و بى ‏وفايى ‏ها را هم در نظر مى ‏آورم. 📚بشنو از نی، ص ۲۲
پروانه های وصال
#ولایت 1 فیلتری به نام ولایت ✅ طبق بحث مبارزه با هوای نفس، قرار شد که ما برخی دوست داشتنی های خودم
2 نقطه نهایی پاکی انسان ✅🔷 اگه قرار شده حرف خدا رو بشنویم، این پیامبر (ص) هست که حرف خدا رو میرسونه. 💢 اگه کسی بگه: خدایا من میخوام مستقیماً از خودت دستور بگیرم نه از پیامبرت؛ همچین آدمی خیلی متکبر هست! 😒 *خداوند میفرماید: «تو زمانی واقعا پا روی هوای نفست گذاشتی که علاوه بر دستورات من، دستورات هر کسی رو که من بهش ولایت میدم رو گوش بدی...» حالا معلوم میشه که واقعا ولایت پذیر هستی یا نه! 🌺 پذیرش ولایت، نقطۀ نهایی مشخص شدن پاکی انسان هست. 🚸 ولایت همون چیزیه که ابلیس نتونست بپذیره و بعد از 6000 سال معلوم شد که دروغ میگفته و هنوز هواپرستی داره... 🌷
پروانه های وصال
تو همون حالت طاها زنگ در خونه رو زد ..سر برگردوندم واز روی ساعت مچیش متوجه شدم ساعت ده شبه ...کاش م
با قاب عکس رفتم باال داخل اتاق خوابم ..چشمم افتاد به در کرم رنگ اتاقم که یک خرس کوچولو آویزون وبود وبازم یک یادگاری از بابابود که تا قبل ازاین که ازدواج کنم ..مدام مسخره ام میکرد ومیگفت ..وقتی هنوز یک خرس به در اتاقش آویزونه ..چطور میخواد از پس اون نرخری که میبردش میخواد بربیاد ...ومنم پرو پا میکوبیدم زمین که نخیرم باشوهر آینده ام درست صحبت کنید ..بابام به چهره حرصی من میخندید ومیگفت :خوبه هنوز نیست ...خودکشون میکنی .وای به حالی که بیاد ..بکن این خرس رو ..یک خواستگار بیاد ببینه ..فرار میکنه ...بکنش... خرس رو کندم ودر رو با حرص باز کردم وخودمو پرت کردم رو تختم ... متوجه باز شدن در اتاق شدم اما برنگشتم ببینم کی هست ...ازدستی که دورم پیچیده شد متوجه شدم طاهاست ...چرخوندم ومتوجه قاب عکس شد که خیسه خیس بود ..کنار گوشم گفت :قربون این چهره بشم من که مظلوم شده ..قربون این اشکای زالل بشم که طاها رو داره دیونه میکنه ...خوددار تر باش ...تو باید هوای مادرت رو هم داشته باشی ..مخصوصا خواهرت که تنها شده حسابی ...نباید که پابه پای اونا .. پرید وسط حرفش در حالی که سعی میکردم اشکای تموم نشدنیم رو پاک کنم گفتم :من باید اونا رو درک کنم ..مواظبت کنم ...خودم نمی تونم از پس خودم بربیام ..بعد .. سرمو کشید تو بغلش وگفت :هیس ..باشه ... دستمو دور گردنش انداختم وگفتم :طاها مامانم تنها شده ..واسه زندگی بیایم تهران مامانم خیلی تنها شده ..سارا رو هم بیاریم اینجا ... چشماش خندید وپیشونیم روبوسید وگفت :هرچی تو بگی .... چشمم خوردبه خرسه ..یک لبخند تلخ زدم که کنار گوشم گفت :خواهش میکنم ...اشکای که میدونستم تموم نمیشن رو پاک کردم وخیره شدم به آسمون ...کنارم دراز کشید پشتم بهش بود ..بی صدا هم گریه میکردم که چیزی نگه ...نزدیک تر شد وگفت :اون ستاره که پرنوره رو میبینی ... سرم رو تکون داد وگفتم :اهوم ... دستمو که مشت شده بود رو بوسید وگفت :اون باباته که داره بهت سالم میکنه ...مگه قبال همیشه با یاد که تو قلب کوچولوت بود ..زندگی نمی کردی . دستش رو قلبم روحس کردم ..ادامه داد ...حاال دیگه واسه همیشه رفت اینجا ..بایادش که توصندقچه قلبته همیشه آروم میگیری ... لبخند ی زدم وگفتم :طاها نکن ..حرف نزن اینطوری ..حس میکنم ..بچه ام ... نگاهم کرد وگفت :نیستی ..ببین این خرس کوچولوچی میگه ..ماشااهلل اتاقتم دنیایی عروسک ..اون شاسخین گنده چی میگه ..میگه یک سپیده خانومی ..زن یک بابابزرگه شده .. مشت زدم تو سینه اش وگفتم :بابابزرگ عمه اته ..شوهر سپیده پیر نیست که ... بی صدا خندید کشیدم تو بغلش وهمون طور که چشماش رو قاب عکس بود گفت :آقا پدارم چی تربیت کردی ... گریه ام صد برابر شدفکر میکرد اینطوری حالم عوض میشه ..ادامه داد ..بنظرت عمه سوری من تو اون سن میخواد تغییر جنسیت بده بشه بابابزرگ .وای تصورشرو بکن ... مشت زدم تو سینه اش که کمتر چرت وپرت بگه ..متوجه شد وخفه شد .... داخل حیاط راه میرفتم وبه گل ها می رسیدم ...شاخ وبرگ اضافیشون رو میزدم ...ده روز بود که از فوت بابام گذشته بود ...ده روزی که هنوز انگاری خودم باورم نمیشه ...هرلحظه فکر میکنم االن درخونه باز میشه وپدرم داخل میشه ...صدای افشین از داخل خونه میومد ...پدر افشین میشه پسر عموی ناتنی بابام ..واسه تسلیت گفتن آمده بودن ...خداروشکر که طاها رفته بیرون واگرنه بدبختی داشتم ...صدای خداحافظی کردنشون که آمد ..سریع رفتم شیر آب روبستم که صداش آمد که گفت :چقدر هول کردی سپیده خانوم ... بدون این که نگاهش کنم گفتم :نه واسه چی باید هول کنم ....فکر کردی کی هستی که من هول کنم ..اعتماد بنفس کاذب داری ها .... یک خنده سرداد وگفت :طاها جون خیلی زده بودت ..کالغه خبراش رو آورده بود ....یادته گفته بودم طاها دیونه است ..حاال کم کم باورت میشه ... پوزخندی زدم وگفتم :اون کسی که بیماره جلوم ایستاده ... دستی تو موهای مشکی رنگش کشید وگفت :آی آی ..زبونت خیلی دراز شده ها ... لبخندی زدم وگفتم :ازاول همین طوری بودم ...درضمن نمی خوای گم شی..پدرت رفت ... نگاهم کرد ...زیر اون مردمک مشکی رنگ که روم زوم شده بود معذب شده بودم ...احمق بی شعور...رفتم سمت در خونه که گفت :سپیده میدونستی یک چیزی رو ؟... بدون این که برگردم به رفتنم ادامه دادم وگفتم :نه نمی خوام بدونم ... صدای نفس حرصیش آمد که گفت :چقدر از پدارم میدونی ...سرخاکش چه خودکشونی راه انداخته بودی... برگشتم عقب درحالی که دستام ازحرص میلرزید ومن مشتشون کرده بودم ..گفتم :کسی که ثانیه ۴۸