خنده شیرینِ گل یا گریه تلخِ گلاب
مرگ بیش از زندگی با ماست بعضی وقتها
برگ از سر شاخهای افتاد و چیزی کم نشد
زندگی این قدر بیمعناست بعضی وقتها
قدرِ شادیها و غمها را بدان، این لحظهها
آخرین غمها و شادیهاست بعضی وقتها...
گرچه تنهایی ندارد چارهای، شادم که اشک
قدری از دلتنگی من کاست بعضی وقتها...
چیزی که بین ماست، از غم فراتر است
من با تو آشنام، او آشناتر است... :)
او، تو را کشته بود؛
ولی تو انگار طوری هستی
که اگر بر مزارت دسته گلی میگذاشت،
او را می بخشیدی.
امرهگورلک
آن صید غریبم، که کنندم اگر آزاد
جایی نبرم راه، مگر خانهی صیاد...
والهاصفهانی