پرورستان
📍📸 #حتما_بخوانید
🔻نه این و نه آن!
.
از بامزگیهای این روزها این است که ترانه علیدوستی و مولوی عبدالحمید با هم یک شعار را میدهند! اما چرا نه شعار این و نه شعار آن اعتباری ندارد؟
.
۱. زن زندگی آزادی گفتن مولوی عبدالحمید وقتی میتوانست باورپذیر باشد که به خاطر نوع نگاه او به زن، امروز زن بلوچ یکی از مهجورترین و مظلومترین زنان در کشور به حساب نمیآمد. زنان بلوچ حتی اجازه ندارند در نماز جمعه حاضر شوند و پشت سر عبدالحمید نماز بخوانند. بماند که این روزها فیلمهایی از سخنان سالهای اخیر او هم منتشر شده که نگاه واقعیاش به حجاب زنان را نشان میدهد که هم ترویج بدحجابی را توطئه غرب میداند و هم خودش را ملزم به ارشاد بدحجابها. حالا اینکه او را هم به عنوان یک کارت بازی وارد صحنه کنند و از او بخواهند شعار زن زندگی آزادی بدهد بحث دیگری است؛ اما این شعار از دهان او برای کمتر کسی باورپذیر است، حتی برای ترانه علیدوستی!
.
۲. اکثریت جامعه هنری جامعه شریفی است؛ اما بخشی از این جامعه در این سالها یک نوع سبک زندگی خاص را برای خود انتخاب کرده؛ سبک زندگیای که روابط آزاد و باز و پوشش بدون محدودیت بخشی از آن بوده است؛ طرفداران این سبک زندگی اتفاقا در این سالها در مصاحبه و موضعگیریها و فیلمهای خود دائما جامعه مذهبی کشور را اُمُل و عقب مانده تصویر کردهاند؛ کسانی که با یک تار مو تحریک میشوند! و در مقابل زندگی خودشان را زندگی متمدنانه معرفی کردهاند! اما این سبک زندگی آزمون خود را پس داده!تا حدی که در سالهای اخیر بارها و بارها منجر به افشاگریهای عجیب و غریب از نتیجه سیاه و پر از فساد این نوع از سبک زندگی شد! حتی ترانه علیدوستی خودش از سردمداران جنبشی شد که در اصل نشان دهنده فسادی بود که در نتیجه این روابط آزاد و باز در آن بخش از جامعه هنری به وجود آمده است!از ماجرای استاد هنری که به دهها دختر دانشجویش تجاوز کرده بود،تا افشاگری علیه شاعر معروف روشنفکر،و تا افشاگری علیه برخی چهرههای معروف سینمایی!کار تا حدی رفت که حتی کتایون ریاحی که در ماههای اخیر طرفدار شعار زن زندگی آزادی شده هم درباره تجربه مشابهی که برایش به وجود آمده بود افشاگری کرد!
حالا ترانه علیدوستی از یک سو سردمدار جنبشی است که در اصل،علیه نتیجه سبک زندگی بی بند و بار خودشان است!و از سوی دیگر طرفدار شعاری است که در ماههای اخیر نشان داده دقیقا به دنبال غلبه دادن همان سبک زندگی به همه مردم است!
سر دادن این شعار از امثال ترانه علیدوستی هم بامزه و پر از تناقض است؛این تناقض حتی به چشم مولوی عبدالحمید هم میآید!
#ترانه_علیدوستی
#مولوی_عبدالحمید
@bazgoft_media
پرورستان
ساواک؛ سلاخخانه پهلوی! #خاندان_ویرانی @bazgoft_media
📍 #برشی_از_واقعیت | #حتما_بخوانید
🔴 دارای محدودیت سنی 🔞
🔻... آنقدر مرا با شلاق زدند که ناخنهای پایم از جا پریدند و افتادند و ناخنهای دستم نیز کنده شدند. در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان. دست بردار که نبودند. جریتر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند تا به خیال خودشان روزه مرا باطل کنند. برای اینکه خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزهام، هرکاری کنید، حتی اگر در دهانم ادرار کنید، بازهم روزهام باطل نمیشود، چون به زور است.
...مرا بردند و بعد از کتک مفصلی از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایهای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویلهای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمل میکرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو میرفت. خون به دستم نمیرسید. پنجههایم بیحس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم...
آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم میریخت و میسوزاند و پوست را سوراخ میکرد. گاهی هم شعله آن را بین ... میگرفتند و موها را آتش میزدند. با فندک روشن هم موهای بدنم و ریشم را میسوزاندند. از سوزش درد به خود میپیچیدم. با ناخن گیر یکی یکی موها را میکندند و هی تکرار میکردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا میبستند و بعد آن را آتش میزدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم میسوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم میگذاشتند و آتش میزدند. گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم میریختند.
کاری از دستم برنمیآمد جز داد زدن. از اعماق وجود فریاد میزدم... مرا لخت آویزان میکردند و گاهی بر ... شلاق میزدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود...
تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که میتوانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمیگیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی میماند. دستها را از مچ با مچبند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچها را سفت میکردند قالبها بر مچ و ساق پاهایم فرو میرفت و به اعصاب فشار میآورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر میکردم خون از محل ناخنهای دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس میشد و تمام اعصابم از توک پا تا فرق سرم تیر میکشید. به دست راست کمتر فشار میآوردند، زیرا بعد از پرس دست باد میکرد و دیگر نمیشد با آن اعتراف نوشت.
بعد از مهار شدن دستها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو میآمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد میکشیدم، صدا در کلاه کاسکت میپیچید و گوشم را کر میکرد، نه میشد فریاد کشید و نعره زد و نه میشد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن میشد. گاهی شلاق را به کلاه میزدند، دنگ و دنگ صدا میکرد و سرم دوران مییافت و دچار گیجی و سردرد میشدم. عذاب آپولو واقعی و خرد کننده بود. پیچها را دائم شل و سفت میکردند...
کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند… مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند. این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت میکردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندانهایم به هم میسایید. از دماغ و دهانم بخار بلند میشد. دست و بدنم میلرزید. نمیتوانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود...
◽️ بخشی از کتاب #خاطرات عزت شاهی (فصل شبهای #کمیته_مشترک یا همان موزه عبرت)
#پرویز_ثابتی
#ساواک
#شکنجه
#جلاد
#زن_زندگی_آزادی
@bazgoft_media