#داستانک_مهدوی
#لباس_سیاه
امروز تو خیابون میدید ؛ بعضیا هنوزلباس مشکیاشونو در نیاوردن .
هنوز سیاه پوش عاشوران.
با خودش گفت :
ما کنار هم عزاداری کردیم وبه هم تسلیت گفتیم .
اما آقامون ؛ امام حاضرمون ،تنها و غریبانه در غم شهادت جدشون هر روز ،به جای اشک خون گریه می کنن .
نفس عمیقی کشید؛
"کاش عزادار خوبی، در کنار امام عصرم باشم ."
#بازگفت
#حواسمان_به_امام_زمانمان_باشد
#منتقم_عاشورا
•┈┈••✾❀✾••┈┈•
@bazgoft_media
#داستانک_مهدوی
#استکان_های_مسجد
در آبدارخانه باز شد.زن به وسط جمعیت آمد
با صدای نسبتا بلندی گفت :
" اگر دوست دارین کمک بدین ، کلی استکان برای شستن هست، خانوما بیاین کمک "
حدود ۱۵۰ نفری تو صحن مسجد پای سخنرانی نشسته بودن .کسی بلند نشد .
زن چند قدم جلوتر رفت و اینبار بلندتر گفت : "خانوما اگر دوست دارین استکانای مسجد رو بشورین، بسم الله..."
بازم کسی بلند نشد .
وقتی سخنرانی و روضه تمام شد بلند شد تا به آبدارخانه برود و در شستن استکان ها کمک کند .
دم در ورودی سه چهارتا دختر جوان را دید. که داشتن چادراشونو سر می کردن .
از همان دم در سرک کشید ... تمام استکان ها مرتب روی هم چیده شده بودن .
یکی شون گفت : " ممنون بچه ها ...نذر داشتم برای سلامتی آقا "
#بازگفت
#نذر_سلامتی_امام_زمان
#حواسمان_به_امام_زمانمان_باشد
•┈┈••✾❀✾••┈┈•
@bazgoft_media
#داستانک_مهدوی
#پرچم_سبز_بزرگ
توی هیئت پرچم دار بود.
هر سال، خودش تو مراسم ها ، اون پرچم سبز بزرگ رو میگردوند.
اما امسال دستش شکسته.
یک دستی نمیتونه پرچم رو بگردونه.
بغض داشت.
حاج حبیب هم گفته : " تا شب یکی رو به جای خودت برای پرچم بیار"
با علی دوستش هم سر شکستن دستش ، سرسنگین بود .
تو همین فکرا بود که صدای آشنایی گفت: " امسال پرچم آقارو میدی من بگردونم؟ "
برگشت .لبخندی زد . علی بود...
شب تو هیئت، پرچم سبز بزرگ؛ وسط سینه زنها ، عجیب خودنمایی می کرد ، بخصوص نوشته ی روش :
" یااباصالح المهدی، ادرکنی "
#بازگفت
#یا_ابا_صالح_المهدی_ادرکنی
#حواسمان_به_امام_زمانمان_باشد
•┈┈••✾❀✾••┈┈•
@bazgoft_media