eitaa logo
{ پاسدار حرم }
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
215 فایل
سردار دلها : خدایا برای دفاع از دینت، دویدم و افتادم و بلند شدم.... مرا پاکیزه بپذیر. #کپی_مطالب_آزاد ارتـباط‌بــاخــادم‌ڪانال💖 @seyyed400 ارتباط با ادمین تبادل و تبلیغات ارزان💖 @Abolfazlesmaeili87 کانال اطلاعات و شرایط💖 @pasdareharam35
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🍃🕊🍃🕊 🌷صبح روز هفدهم شهریور بود. رفتم دنبال ابراهیم. با موتور به همان جلسه مذهبی رفتیم. اطراف ژاله (شهدا) جلسه تمام شد. سرو صدای زیادی از بیرون می آمد. نیمه های شب حکومت نظامی اعلام شده بود. بسیاری از مردم هیچ خبری نداشتند . سربازان وماموران زیادی در اطراف میدان مستقر بودند. جمیعت زیادی هم به سمت میدان در حرکت بود. مأمورها با بلندگو اعلام می کردند که متفرق شوید. ابراهیم سریع از جلسه خارج شد. بلافاصله برگشت و گفت امیر بیا ببین چه خبره؟ آمدم بیرون تا چشم کار می کرد ازهمه طرف جمیعت به سمت میدان می آمد. شعارها از درود بر خمینی به سمت شاه رفته بود. فریاد مرگ بر شاه طنین اندازشده بود جمیعت به سمت میدان هجوم می آورد بعضی ها می گفتند ساواکی هاازچهار طرف میدان را محاصره کرده اند و... لحظاتی بعداتفاقی افتاد که کمتر کسی باور می کرداز همه طرف صدای تیر اندازی می آمد. حتی از هلی کوپتری که در آسمان بود ودورتر از میدان قرار داشت. سریع رفتم وموتوررا آوردم از یک کوچه راه خروجی پیدا کردم. مأموری در آنجا نبود. ابراهیم سریع یکی از مجروح ها را آورد.. باهم رفتیم سمت بیمارستان سوم شعبان وسریع برگشتیم. تا نزدیک ظهر حدود هشت بار رفتیم بیمارستان. مجروح ها را می رساندیم و بر می گشتیم. تقریبا تمام بدن ابراهیم غرق خون شده بود. یکی از مجروحین نزدیک پمپ بنزین افتاده بود. مأمورها از دور نگاه می کردند. هیچکس جرأت برداشتن مجروح را نداشت. ابراهیم می خواست به سمت مجروح حرکت کند. جلویش را گرفتم. گفتم: آن ها مجروح را تله کرده بودند. اگه حرکت کنی با تیر می زنند. ابراهیم نگاهی به من کرد وگفت اگه برادر خودت بود همین رو می گفتی!؟ نمی دانستم چه بگویم فقط گفتم خیلی مواظب باش. صدای تیراندازی کمترشده بود. مأمورها کمی عقب تر رفته بودند. ابراهیم خیلی سریع به حالت سینه خیز رفت داخل خیابان خوابید کنار مجروح بعد هم دست مجروح را گرفت وآن جوان را انداخت روی کمرش. بعدهم به حالت سینه خیز برگشت. ابراهیم شجاعت عجیبی از خودش نشان داد. بعد هم آن مجروح را به همراه یک نفر دیگر سوار موتور من کرد وحرکت کردم در راه برگشت مأمورها کوچه را بستند. حکومت نظامی شدیدتر شد. من هم ابراهیم را گم کردم! هرطوری بود برگشتم به خانه. عصر رفتم منزل ابراهیم. مادرش نگران بود. هیچکس خبری از او نداشت. خیلی ناراحت بودیم. اخر شب خبر دادند ابراهیم برگشته. خیلی خوشحال شدم. با آن بدن قوی توانسته بود از دست مأمورها فرار کند... راوی: امیرمنجر 🕊 @az_karbala_ta_shahadat
#خاطرات_شهدا 💌 بهش گفتن آقا ابراهیم... چرا جبهہ رو ول نمیکنے بیاے دیدار #امام_خمینی؟ گفت ما امام رو براےاطاعت میخوایم نہ براے تماشا🌷 #شهید_ابراهیم_هادی🕊 #از‌_ڪــربـلا‌_تــا‌_شـهادتـــღ °|• @az_karbala_ta_shahadat •|°
آخرین باری که آمده بود مرخصی خیلی حال عجیبی داشت ، نیمه شب با صدای ناله ‌اش ازخواب پریدم ! رفتم پشت در اتاقش سرگذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می ‌کرد و میگفت ، خدایا اگر شهادت را نصیبم کردی می‌ خواهم مثل مولایم امام حسین (ع) سر نداشته باشم مثل حضرت عباس (ع) بی دست شهیـد شوم ! دعایش مستجاب شد و یکجا سر و دستش را داد.... 📕 راهیان علقمه ღ °|• @az_karbala_ta_shahadat •|°
📖 یڪی از تفریح های ما حضور در گلزار شهدا بود ؛ 😊 بین قطعہ ها قدم می زدیم و سن شهدا را نگاه می ڪردیم ... یڪ بار بهش گفتم : محمد ما ڪه بمیریم چون من دختر شهید هستم من را قطعہ خانواده شهدا دفن می ڪنند اما داماد شهید را ڪه نمی آورند ! 😇 بعد هم خندیدم . با جدیت گفت : قبل اینڪه تو بخواهی بروی آن دنیا من بین این شهدا خوابیدم ...!😍 🔻ولادت : ۶۰/۷/۳۰ 🔺شهادت : ۹۲/۸/۲۸ ღ °| @az_karbala_ta_shahadat
🌷فردی که انگار اهل آبادان بود. سوار تاکسیم شد. گفت میرم آرامگاه. تا نشست داخل ماشین عکس سید را که چسبانده بودم روی شیشه را دید دستی روی آن کشید و شروع کرد به گریه کردن. 🌷با تعجب پرسیدم: «آقا، قضیه چیه؟!» گفت: «من این سید را نمی شناختم. رفته بودم قم، داخل پاساژ چشمم افتاد به عکس سید، ناخودآگاه به سمت چهره معصومانه عکس کشیده شدم. رفتم داخل مغازه. عکس و نوارهای مداحی سید را خریدم. شب و روزم شده بود گوش دادن به نوارهای مداحی سید.» 🌷او ادامه داد: «شبی در خواب سید را دیدم که به سمت من آمد. دعوتم کرد که سر مزارش بیایم و زیارت عاشورا را بخوانم. به سید گفتم: من اصلا تا حالا شمال نرفته ام. چه جوری بیام و پیدایت کنم. گم می شوم. نرفتم و فراموش کردم. 🌷چند وقت بعد دوباره آمد به خوابم و گفت: چرا نمی آیی سر مزارم؟! از خواب که بلند شدم وسایلم را جمع کردم و راه افتادم. توی راه خوابم برد. ماشین هم داشت از ساری عبور می کرد. 🌷 سید آمد و تکانم داد و گفت: پاشو رسیدی. ناگهان چشم هایم را باز کردم. همان موقع راننده گفت: ساری جا نمونید.» وقتی فهمید پسر دایی و داماد خانواده سید هستم تعجبش بیشتر شد. 🌷رساندمش آرامگاه. بعد ماندم و گفتم: «شما زیارت عاشورا بخوان من منتظرم. باید برویم منزل سید.» گفت: «اصلا غیر ممکنه.» گفتم: «در خانه سید به روی کسی بسته نیست چه برسد به اینکه خودش دعوت کرده باشد. 📚کتاب علمدار 🌷 ღ °| @az_karbala_ta_shahadat