🌺حبه انگور🌺
🍀حاج اقای قرائتی نقل میکند:
روزی به مسجدی رفتیم که امام مسجد دوست پدرم بود گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد ، برایتان تعریف کنم : روزی شخص ثروتمندی سه کیلو انگور میخره و به خدمتکارش میگه انگور رو به خونه ببر و به همسرم بده ، بعدازظهر به خانه برمیگرده به اهل و عیالش
میگه انگور رو بیارید تا دور هم با بچه ها بخوریم،
همسرش باخنده میگه :ما همه انگور ها رو خوردیم ،خیلی هم خوش مزه و شیرین بود...
🍀مرد با تعجب میگه تمامشو خوردید...
زن میگه بله همممشو
مرد میگه یعنی یه حبه ی اون رو هم برا من نگذاشتید؟!!!
جالبه....!!!
وبه فکر فرو میره
و ناگهان از خانه بیرون رفت...
🍀همسرش که از رفتار خودش شرمنده شده بودصداش میزنه ولی ....
ولی هیچ جوابی ..... ،
مرد میره سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته...ویه قطعه زمین میخره نقدا در جایی از شهر که مردمش به مسجد نیازداشتند
بلافاصله معمار و بنا و کارگرا رو حاضر کرد و دیوارای مسجد بالا رفت🕌
وبعد از اتمام اون مسجد به زن و بچه ش رو آورد و مسجدو بهشون نشون داد وگفت
وقتی دیدم در حالی که زنده ام فراموشم کردید و حتی حبه ای انگور برام نگذاشتید بیاد بعد از مرگم افتادم
گفتم مطمئنا مرا فراموش خواهند کرد
برای همین حبه ی انگوری از اموال دنیام رو برای آخرتم کنار گذاشتم
این مسجد الان نزدیک ۴۰۰ساله پابرجاست و خیرش هم به مردم میرسه هم به بانی مسجد
از یه حبه انگورم میشه عبرت گرفتااااا
محبوبترینها هم تو را فراموش خواهند کرد....
♦️از الان به فکر فردامون باشیم.
#جهان_بینی👃😉